قصه خوان
چه قیامتست یارب! که به یاد سر زمینم
همه سوز آتشینم ، همه شور پر طنینم
کند ار بهارهستی، به هزار جلوه مستی
نه شود دماغ من تر که غمین در غمینم
قصه خوان داغ هجرم چو(هزار) پرشکسته
همه آه سینه سوزم ، همه صوت پرحزینم
گذرم ز جان و هستی، به رهی که برگزیدم
ره بر گزیده ی من ، ره ی خاک نارنینم
به ندای حاجت دل، به حضور کعبه ی عشق
بکنم سلام و مانم ز خلوص دل جبینم
زجنون عافیت سوز و فضای تیره(پیکار)!
به کجا فتادم آخر، ز کنار سر زمینم .
میقات
به کجای شب یلدای نیاز
به کدام لخلخه ی لحظه ی صبح
به دو رخساره ی گلفام کدام شاهد مست
حلقه ی عشق در آویزم و حاجات کنم ؟!
به کدام مصحف و محراب مراد
به کدام آیت شب
و به آماجگه ی محمل ناز چه کسی
دل ببندم پس ازین
رو به سامانه ی میقات کنم ؟!