اے دلِ ِ ناداں آرزو کیاہے
از انگشتانم خون نمیریخت ، نه خسرو گلسُرخی بودم نه گارسیا لورکا ، نه اسپارتاکوس بودم ونه عبدالمجید کلکانی ، اما از بغل کِلک های کبود و پُندیده ام قطره قطره خون می چکید .
من در آن شبها ، پرواز های گمشده ، کهکشان ابری و دریا های مرجانی را در اعماق یک قلب ِ کوچک اما آرزومند ، زندانی میدیدم ، ستون فقراتم بروی اسفنج نمکین و نمدار آهســــته آهسته میشارید ، در اتاقی که به اندازه ی یک وَجَب تنهایی بود ، عظمت ِ خلاق و شادی آفرین تنهـایی را در خود چارمیخ زد ه میدیدم .
کوته قـلــفی برای من ، وقتی تا سطح رنج هـــای مقدس ، استحاله فرمود که تابش صـــــدای گوارای عقابان شهید ، از چار سوی میله ها بر زنجیرگاهِ پاهایم پرتو زد و مــرا به فکــر نبوغ جیمز جویسی بُرد که چگونه با خاطرات یک شب زندان می توانست ده سال خاطره بنویسد ؟
ستارۀ ماجرا جو
تا درون مُشت ِ تواریش تابید
و با هلهلۀ خون بروی پُشت ِ ماهتاب خوابید
نخره های خشم
کرشمه های چشم
در انزوای تبرچه و توهین شارید
حس بدوی زیبایی شناسی ، خودرا با تفکیک درد و لذت است که نشان میدهد . کشــف ِ لذت ِ هنری از راه گوش ، برای بنی آدم با نواختن دَف و نی آغاز میگردد ، هنوز ترنم روح بخش توله و دف و رقص و آواز جادویی از رگ رگ ِ فرهنگ های اصیل و غارت شده ، شنیـــده می شود . از یسنای موزون زردشتی تا زمزمه های موسیقی آفرین ریگویدا ، …
اهمیت لذت موسیقی را کسی بهتر میداند که بجُرم دستگیری یک دانه کست هنگامه ، عـلاوه بر حفریات قمچین های طالبی بر پُشت، پانزده روز را در بلاک دوم پلــــچرخی تا حفظ دُعـــای قنوت ، غرقه روزه گرفته باشد .
گوشهای مقروض وطالب گزیده ما ، با شنیدن موسیقی ودیدن سماعگون هُــــــــنر است که به اُبهت ِ اساطیر هندی واسطوره های جاویدان موسیقی دراماتیک آتن ، با تاب و تب تن میــدهد ،
شاید دفاع از موسیقی ، نوعی زیبا شناختانه ای ازایستادگی در برابر بیداد بوده است که مولــوی با سنت شکنی دلیرانه و تکفیر انگیز ، با ترویج نغمه های رباب در خانقاه و خیابان ، در واقع با چنگ زدن به ابزار چَنگ و سماع ، نگذاشته است که روح خلاق انسانیت در زیر هـای هــای رباب شکنی خلیفه ، بمیرد .
لذت در فرایند کشمکش با درد است که هستی واقعی خودرا نمایان میسازد ، ذخیــــــــره های ذهنی فرد است که خود را در ادراک چگونگی لذت و تسکین ، منعکس می کند . برای روانکاو ِ بی تجربه چقدر زحمت و پژوهش لازم است تا لذتی که از پوست کندن انسان بدست مــی آید ، با لذتی که از پوست کردن بزغاله خلق میشود در یک متن پارادوکسیکال بازتابانی کند.
کارتوسی که بر سینۀ عقابان می نشیند ، دهان چه موجودی را به قهقه میآورد ؟ دوختن لبها ی شعر آفرین وبستن چشم های درخشان اعدامی ، برای چه سیستمی لذت های متناوب را فراهم میسازد ؟ عجب زمانه ایست ، میر غضبی از شلیک ماشیندار بر پشت شاعر و نابغه شاد می شود و ملعونی از کوبیدن میخ بر فرق اسیر . بلهوسی ازتجاوز جنسی بر صغیره کیف می کند و سادیستی از بریدن پستان خواهری ، پتـلونک پوشی از انداختن زندانی بر دریای کوکـــچه و جیخون انزال می گردد و عمامه پوشی از کندن سرهای مویدار وبی لنگی ، هورا زنی ازابداع گورهای چمتله و فیض آباد تسکین می گردد و هُو هُو گویی از حفریات کلاله و دشت لیــــــلی ، اختاپوتی بر شالودۀ بیست چارم حوت نـُت ها را در ملودی لذت ذخیره می کند و دارلکولایی برشانۀ سوم حوت ، مستنطقی از وفورشکنجه و اقتدار در خویش می خندد و جلادی از جــان کندن متهم در زیر لگد های خونین ، دوشیزه ای از ناخن زدن بر زیر گلوی متهم لذت میبــرد و زنجیردار که لذت را گم کرده است ، از بلهوسی زمانه .
من که خودم به حیث متاعی برای خلق ِ درد ولذت ، بکار رفته ام چگونه مـــــی توانم که به نگاه ِِ استادانۀ گوستاو فلوبر شهادت ندهم که ” تا گوشتت را به انبور نکنند ، هیچگاه نمی توانـی معنای دقیق شکنجه را به انقیاد بیان درآوری ” . گپ زدن از شکنجه از موضع شکنجه شده ، به معنای شکنجه کردن شکنجه گر نیست ، خاصتن درین معرکۀ متن آور به مفهوم روانشناسی ِ شکنجه و تقبیح فوسیل شناسیک جنایت است .
من که در کوته قلفی ذره ذره می مُردم و شبها شکنجه میــــشدم نا گزیر بودم که شــم شـم و
کم کم در کشاکش این کابوس ها خود را در تنهایی خود می افراشتم ، شاید یکی از رازهایی که زندانی را در کــوته قلفی “خاد” از انقیاد و غلطــیدن باز میــدارد ، معـنای جــوشـــندۀ ” عشق ” وحس شورشگر ” آزادی ” در خود و باور به آزادی دیگران است که در غیـــــــاب ِ حضور ، در پنهانگاهِ آتشگرفتۀ زندانی می جوشد ، زندانی در حالیکه تمام لحـــظه ها را در انقباض زایل کنندۀ مکانی – زمانی نفس میکشد ، باز هم در من ِ خود احساس عشق به آزادی میکند و درست همین نقطه است که قربانی قدرت تحمل شکنجه را تا سرحد اســـطوره آسا از خود نشان میدهد ، آزادی درین مفهوم بیان پیروزی روح و مقام انسانی متهم بر نگاهِ یکه ، قاطع و مصیبت آفرین شکنجه گر است .
چون شکنجه گر خاد در نقش یک مامور مسلکی ظاهر نمی شود بل در چهــــــــــــرۀ یک ایدولوگ حزبی خود را به نمایش می آورد ، و متهم را به دیدۀ متهم نمی بیند ، هر نوع زندانی را به چشم اسیر جنگی و دشمن میبیند ، نِگرش سنگ شده وحزبی وار شکنــــجه گر است که مستنطق را از موقف مامور دولت به سراشیب یک جنایتکار حزبی سوق میدهد . درین دیدگاه روان پریشی مُلهم از آمیختگی ِ خشونت وار دولت ، حزب ، انقلاب و اندیشۀ یکه، با دشمـن پنداری صدا های متکثر ، ست که در وجود شکنجه گر الزامآَ عجین می گردد.
وقتی مستنطق می پرسد و زندانی سکوتش را تقدیم می کند، شکنجه گر حـــزبی به اتکاه عزم ِ چاکرمنشی وجزم ِ ایدیولوژیک ، بر چشمها و کِلک ها یش برق را جاری میسازد و زندانی از چشم های شوک گرفته ی خود ناچار است غنچه های نرم و نورانی بچیند . خادیست خرآسا بر حریم تن ِ زندانی لگد کاری می کند و زندانی آدموار در خاموشی شکوهمند خود انسان باقــــــی میماند .
نبوغ جنایی شکنجه گر ، حماقت های تلفیقی را به اجرا در میاورد . مسـتـنطقــــین و غیر مستنطقین ریاست اول خاد مرا سلاخی میکردند و من به این امید مقاومت میــــــــــــــکردم که لوکوموتیف آزادی با خون زندانیان و آزادگان جاری میماند. زیرا خداوند تکامل نوشابۀ خودرا هماره در کاسۀ سر شهیدان آشامیده است.
نیش ِ شپش های تابستانی ، در مستطیل کوته قلفی بی بی مهرو، غصه ی دیگــــری بود که دایرة المعارف شکنجه ام را رنگین تر می ساخت . گوشهای برقدیده و لگد خورده ی من دگـراز فراز تپه بی بی مهرو، امواج دلنشین صدای آن زن قهرمان ، که بر سرش دعا و سبد پر از نان را به غازیان میرسانید، نمی شنیدم ، بل ، میدیدم که دلالان شوروی زده ،بر گور جلـــــــــیل و گمنامش ، شکنجه گاه ِ مخوفی را برای فرزندان بیباک این مرز و بوم ، بنا نهاده اند.
اِعمال بی خوابی های پی درپی ، جسمم را به اسکلیت مردگان پولیگون شباهت داده بود ، ولـی نمیدانستم که جادوی گرم موسیقی هندی در وضعیت شکنجه شوندگی ، چه عالمی دارد ، من که در خود جسمآَ لر کرده بودم هرگز حکمت والای یک پارچه موسیقی را حس و درک نمـــــــی کردم که چگونه می تواند توته های از هم گسیختۀ استخوان های مرا در بزنگاه ِ وحشت ، مانند درفش اسپارتاکوس بر افرازد و این اسکلیت ِ سوهان خورده را که به هیچوجه نمیشد محمدشـاه فرهود ش گفت ، به میدان های جدید شور و مقاومت و مستی بیاورد .
بسکه اینجا
برهنه شـــد مضمون
برگ های کتاب مـی لـــرزد
سرمد از جُرم بیگناهی ما ، چوب ، در دار و طناب میلرزد
شعلۀ ناله
چون به رقص آید
آه ، در پیچ و تاب مـی لـرزد
جنرال ببرک رییس زیر زمینی های خاد بی بی مهرو ، از تولید ِ درد ، در برآیند ِ شکنجه ام به حد مدیرصاحبِ بایانی ، لذت نمی بُرد ، چون انعکاس سادیسم در مغز رییس ِ لـَولـُو ، امــــا حزبی اندیش ، به نحو مسؤلانه و خادستانه تر میدرخشید ، در بینش رییس ، مقـــــــولۀ لذت در گرفتن قطعی اعتراف ولو تا سرحد مرگ متهم ، خلاصه می شد ، نه در شکنجه های فرسایشی و بدون اقرار . ،.عسکر های مسخرۀ ریاست که رتبۀ شان از تورن پایین نمی بود ، با لگد زدن تا پُشت درب تحقیق ، به عیش واشپلاق زدن دست میافتند .
حالا که کتاب – مراقبت وشکنجه و زندان – میشل فوکو را می خوانم که ” زندان و شکنجه سیستم کنترول مطلق اجتماعی ست ” به موضوعیت ِ فلسفی – روانی شکنجه گر و شکنــــــــجه شونده نزدیک ترمی شوم .و با خود در حوزۀ شکنجه شناسی درگیر می شــــوم ، خودرا به حیث شکنجه شده میکاوم و مستنطق خاد را به حیث شکنجه گر . گویا شکنجه یگانه چیزی ست که این دو موجود را در مقابل هم سر از نو وجود آفرینی می کند .
مگر شکنجه در ملای عام که بوسیلۀ طالبان بر متهم تطبیق میگردید با شکجه ای که بوســــیلۀ ابُوالشکنجه ( اسدالله سروری ) در زیر زمینی ها ی اگسا و کام اتفاق می افتاد ، چه تمایزی دارد ؟ شکنجه ای نا سیستماتیکی که در زندانهای شخصی تنظیمی اجرا میشد ، با شکنــــــــجه های سیستماتیک داکتر نجیب و جنرال غنی زنبور چه انسی دارد ؟
شکنجه تجاوز بر حریم تن است برای تولید درد ، شکنجۀ طالبی ، شکنجۀ خلقی – پرچمی و شکنجه در زیر ریش و چپن ، رویداد هایی هستند که فقط در ساختار نگرش و چگـــــــــــونگی بکاربرد ابزار ، تفکیک میگردند . آنچه در انواع این شکنجه ها و خشونت ها، مشترک نمایـــی میکند : قاطعیت در حقانیت ایدۀ خود ، مطرود دانستن عقیدۀ دیگران ، انقیاد خواهی ، جهل و نادانی ، امراض مزمن روانی ، عقده های ذوجوانب اجتماعی ، چاکر منشی ، … والخ .
من که در خاد اول ، با صدای موسیقی و غُم غُم ، شکنجه می شدم ، آیا فوکو این شکنجه شناس دلیر میدانست که شنیدن یک پارچه موسیقی فلمی در دارالشکنجه ، چه عیشــــــــی و کیفی و چه تأثیرات متضادی را در دو طرف شکنجه ، خلق می کند ؟
شعر و ضربآهنک و ودکا ، در شکنجه گر ، ذوق هجوم شهوانی را بر حـــریم تن میافریند و در قربانی ، تخـیُـلی که نشتر درد را به ابریشم تبدیل کند ، شکنــجه گر متن ِ آواز و زیر و بَـــــــم موسیقی را به نفع حزب و شوروی می نشخوارد و زندانی برای ازخود گریختن .
دوشیزۀ خشمگین
کبودی چشمانم را
برگلهای یاسمنی ِ منی ژوپ ، می خنداند
خروش کِلکانم را
بر سُرخی ناخن های تشنه ،
می خشکاند
با دل دل ِ نادان
اے دل ناداں
آرزو کیاہے ، را
بر دِلـبانگ ِ خاموشم می تاباند .
توله زن بی پتلون هم می داند که شعر و موسیقی یکی از کارکرد هایش ، برای درمـــــــان زخمهای روان آدمی ست ، شعر- درمانی ، موزیک – درمانی ، گپ – درمانی ، این کشفیات در خاد اول سرچپه شده بود ، با گپ ، روح را درمان نمی کردند بل ، داغان داغان میکردند ، با موسیقی ، درد را شورآمیزی نمی کردند بل ، با نغمه هاش خونریزی میکردند ، با شــــــعر و شرف ، آرامش و دانش و تابش را نمی تابانیدند بل ، به ترانه و آهنگ ، کارکرد نوینی را مــی بیختند .
شکنجه یک رویداد است ، عملی که بعد از اتفاق قابل بازشناسی ست ، رویدادی که انسانیت ِ انسان را زیر سؤال می برد ، رویداد فوسیل شناسانه ایست که بوسیلۀ آن می توان نسل های منقرض شدۀ ” اگسا و کام ” و “خاد” را تا جابلسا ی تبعیدی ، تعقیب و جرثومه یابی کرد . من که از وقوع شکنجه حرف میزنم ، فانوس اُنسی در من ، نسبت به شب و زمـــــــان به درخشش می آید ، زمان در نگاه ِ نیچه یی و هیدگـری …. فرایند جلیلی ست بســـوی مرگ ، و این بیان فلسفی شده را در بارۀ زمان ، فقط زندانی نشسته درسلول های انفرادی خاد بـی بـــی مهرو یا خاد ششدرک میفهمد . زمان در پندار زندانی بی فلسفه نیز ، فرایندیست که بسوی مرگ پیش میرود ، زمان در اتاق استنطاق در زیر شکنجه به معنای قطره قطره مردن اســــــــت و در کوته قلفی نیز، به معنای منتظر اعدام بودن .
شب بود و زمان بسوی مرگانیت ِ مرگ ، هستی دگرمیآفرید ، من هم چیزی کم از شب نبودم یعنی که وجودم پُر از تالاب شب بود . شب موجاگین اما سریع السیر ! با ملودی انبورانۀ فضا ، سمفونی مرگ را شنیدن ؟
نع ،
شب نازنین
ناز لیمویی اش را بر جُمجُمه
می شپـلید
شب در لابلای لت و لتا منگیشکر
منفجر می شد
بوی الکول با عطرشیرین چای هیل دار ،
هودجی بود که عشق را باشتر بان ناله های ظریف آشتی میزد .
در اتاق استنطاق ایستادن ، شهامت میخواهد ، اما وقتی که بوی عــــطر و قهـــــقۀ زنانه ، با سکوت شب درآمیزد ، حس گناه را در مسامات زنجیر بیدار میسازد . در زندگی ام شــاید اولین باری بود که با دوشیزه ای مست مقابل شده بودم ، نخستین باری بود که ناخن هایی به این اندازه دراز ، زیبا و رنگ زده را میدیدم ، هنوز ایستاده بودم که صدای صمیمانه ای ، مرا از لطــف ِ زنانگی ، بروی چوکی غلطاند ، باچشمان زیبا و لب های لبسیرینی به من هــی می خنـــــدید و چای داغ را با دست های خوش تراش به زندانی هدیه میکرد .
من که در شب های قبل ، در زیر هجوم شکنجه ، از روزنۀ بیهوشی ، چهــره هــایی مانند جنرال ببرک که کمی قیچ مزاج و ترس آور بود، یا مدیر بایانی که سرش مانند سوسمار مست از گردنش با لا میشد …. قــــــرار میگرفتم ، ولی امشب اتمسفیر برایم رنگ شفاف اکسیــژنی داشت .
فضای مؤنث و عطر آگین ، خنده های بق بق و شوخی های نا آشنا ، با پا های پندیده نشستن بر چوکی ، موجودیت یک تیپ با یک چاینک چای سیاه ِ هیل دار، چـــــاکلیت روسی با رویۀ افغانی ، چشمان غزلانه با دلاسا ی زنانه . نعمت هایی بود ند که چـــــــیزگونگی شان ، روح بخشی میکرد . گویا موجود ِ دَم دستی هستی خودرا اصیلانه شفاف نموده بود … و این حالت برای یک جوان شرمندوکی مانند من ، که اولین بار با یک دختر آرایش شده ، از مســـافــــۀ نیم متری حرف میزدم ، غنچه غنچه از پیشانی ام دست پاچگی میریخت . مستنطق طناز و خوش تراش ، ساحرانه می خندید و شاعرانه می بلعید ، با نازکای هر حرفش ، خرمن حماقت ِ شورش ناپذیر مرا با کرشمه و زیبایی ، گوگرد میزد ، من تا آن وقت گمان نمیکردم که شبکۀ آتشــناک “خاد” مستنطق مؤنث و نخره گرهم داشته باشد .
دخترک با اهدای گلچین شدۀ صحبت ها وصمیمیت ها ، مرا در حال و هوای بیرون انتقال داد ، مرا در زیر باغهای زیتون بُرد . صدای محصلین درونته را شنیدم ، دفعتن ترکیـــبی از حس های رنگارنگ درمن بیدار گردید ، تداعی نیشکری ِ شوخی های آبدار ِ همصنفی هــای فاکولتۀ طب ِ شیشم باغ ، در چشمۀ قند پرتابم کرد ، بوی نارنج که در قلب ِ تاریخی من ذخیره شده بود ، به شورش عطرانه درآمد ، دوشیزگانی که باهـــــم یکجا خواهرانه می خندیدیم ، از درخشش آواز های گمشدۀ شان ، در چارسوی زنجیرکدۀ من ، چـــراغی به حـــجم ِ نجابت ، روشن گردید . مستنطق دخترک ، شاید خواهری بوده که میخواسته از این کانال ، خاک ِ توهین و نامرادی را از شانه های سوته خوردۀ ذولانه پوشان ، بتکاند :
– از من می ترسی ؟
…. ! در سکوتم بلی بلی جاری بود و استعمال واژۀ ترس مرا از شیشم باغ ِ رویا های شیرین به بی بی مهروی ِ درد های نازنین آورد ،از زیتونزار ِ های های صمیمی همصنفی ها به دالان ِ شرنگ شرنگ قفاق و زنجیر ، برگشتم .
– چه خوشت می آید ؟
… در دل گفتم آزادی
– چای هندی یا موسیقی هندی ؟
… نه در لبهای کبودم ، که در دل به غارت رفته ام ، هردو هردو جاری بود
– میفامی که باد از ای مه مستنطق تو استم … تو دگه لت نخات خورد ی.امشو مه وتو بدون برق قصه میکنیم و تو باید مثل مه قصه های شیرین را بگویی و خوده از شر شکنجه های تلخ و دوامدار خلاص کنی !
– چایه خو خوردی ، ………. قصه کو !
… همه چیز را قبلن گفته ام
– گوش کو محصل جان ، تره مه به بورس شوروی روان میکنم ، دیوانه ، تو داکتر می شی ، ساتت اونجه تیر میشه ، ودکا … بگی نوشته کو ، نترس ، به شرافت قســــم که مه ایلایت میتم .
اینکه عضو باند “ساما” استی ، قصۀ مفت اس، تو باید رفیقایته معرفی کنی ، سرسپردگی فایده نداره ، فامیدی یا نی ؟
– راستی چرا اقرار نمی کنی محصل طب ؟ میفامی که رییس صاحب سر ِ کُل رفیقا قار است ، گفته که امشو یا زیر شکنجه جان بته یا اقرار کنه ! یکی و خلص !! حالا فامیده باشی که چـــرا امشو مه با توستم !؟
– نوشته کو ؟
….. همشیره ! چیزی به گفتن نمانده است !
– یانی که نمیگی ؟
چای را شُپ کرد وبعد از چند ثانیه ، سه نفر لشم روی مذکر ِ نشه یی ریختند ، دخترک ، فقط و فقط ، شش تا چوب را در میان انگشتانم گذاشت و مستنطقین با دشـــنام و عصبیت ، به کلک های بی شیمه واستخوانی ام تا آنجا فشار آوردند که از لای انگشتانم قطره قطره خون می چکید . دخترک از سر شوق ، با یک دست در گوشم با ناخن زیبایش ، ســـــوراخ میساخت و با دست دیگر سویچ تیـپـش را زد و صدای لرزاننده ای را بالا کرد :
اے دل ناداں
آرزو کیاہے
جستجو کیا ہے
آنها مرا در لا بلای نجوا های عاشقانه ی موسیقی ، شقه شقه خونچکان میکـــردند و من از امواج پرنیانی موسیقی برای خود سپرمیدوختم ، گلبانگ آهنگینی که مرا از حس شکنجه شدن دور میساخت ، در مستنطقین ، حس نـزدیک شدن به خوف و خـــونریـزی می افروخت . در زمان واحد ، این موسیقی به یکی مستی ِ مسکوت می بخشید و به دگری مستی کفتاروش .
جالب جالب است که آواز لتامنگیشکر در آن لحظه ، دریایی از خود – بودگی و مقاومت را در ورید های خونریزم جاری کرده بود چنان جاری که احساس درد و توهین بکلی از رگها یم لادرک گشته بود .
از کلک هایم ، همپای ِ وزن ِ تراژیک موسیقی خون خون خون می چکید و از دهان خادیستان در جو همین آهنگ خنده خنده خنده باد میشد ، در خون لولیدن من برای آقایان و دخترک ، یک کمیدی مسخره بود . آقایان میغریدند و دوشیزه باصدای نرم در لابـــلای اُف ها و آخ هـای من ، در میان زهر ختد با خود زمزمه میکرد :
جستجو کیا ہے
آرزو کیاہے
آرزو کیاہے
جستجو کیا ہے
دو لذت و دو تسکین به دو طریق اجرا میشد . یکی در جستــجوی اعتراف گرفتن بود یکی در آرزوی حفظ ناموس میهن و مقاومت .
وقــــــتی چوبهای میان انگشتانم ، از خجالت زیر خون شد ، و خاموشی لبهای معنادار من با نغمه های فلم سلطان راضیه در میان شن های آفتاب خوردۀ عصیان می نشست ، پتـلون پوشک های نادان با منی ژوپک پوش شریف ، بیشتر عاصی و کفری میشدند .
موسیقی بیخودانه جریان داشت که شیاطین عذاب از پردۀ غضب ، با اختراع تکنیک دگر ، قهقه آمیز بر من دوباره یورش آوردند . یک پایم را زیر پایۀ میز تحریر گــــــذاشتند و ببرک با چاقی پُف شده از بی غیرتی ، روی آن نشست و دوشیزه در حالی که با دو ناخن اش حنجره ام را برمه می کرد ، مطلـــع آهنــــگین رادر گــــــــوش من به نثر استــــخباراتی تجــــــــــزیه و ته نــشین میساخت :
– او نادان اعتراف کو که میکُشمت !
– به آرزویت نمی رسی خاین !
و با ناخنهایش تا زیر حنجره ام را چندین بار شیار کشید ، از پایم که در اثر یک هفته شکنجۀ بی خوابی و ایستاد شدن روبروی دیوار سپید اتاق ، ورمگین شده بود و بند های پاهایم بــــدون غلو گویی مانند ِ رانهای ورزشی دوشیزه ی ناخنگر شده بود ، خون و ریم فوران زد و موسیقی همچنان مرا با خود بدنبال قافله ای از آدمهای شتر لب و دولی های پر از دشنام و قمچــــــــین میبرد :
یه زمین چُپ ہے
آسما ں چُپ ہے
پهریه دهرکن سے
چـــا ر ِسو کیاہے
دوشیزۀ خاد ، که معنای آهنگین شعر را به نفع رزمینگی حزب و بزمینگی شکنجه نمی یافت ، گویی برای استحکام دوستی افغان – شوروی هورا میکشد :
– مثل زمین خاموشت میسازم ، اشرار
– مثل آسمان بی هوشت میسازم میسازم ، با اقرار
– تپش قلبته ایستاد میکنم ، با هزار اصرار اصرار اصرار
متوجه نشدم که به اشارۀ رییس بود ، یا از اشتیاق ِ خون – شیفتگی خودش ، با ناخنــــهای رنگین به رخساربیرنگم حمله بُرد و در مسافه ی فقط چند ثانیه ، از روی رویایی ام باقیماندۀ خونها به طرف پیراهن رادار زردم سرازیر گردید ، وقتی که اُف نگفتم وسکوت کـــردم ، لذت دوش ناگرفتۀ دوشیزه ناقص ماند و با گیلاس ناشکن از مسافه ی شاید دومتری ، به شـــقیقه ام زد و من درمیان امواج خون و موسیــــــقی ، بزمین غلطیدم . و لتا منگیشکر بود که آوازش در میان خون و قهقه شنیده می شد .
یه زمین چُپ ہے
آسمان چُپ ہے
پهریه دهرکن سے
چـــا ر ِسو کیاہے
اے هــــــالیند ہے
نزدهم می 2008 ہے
محمد شاه فرهـــــود ہے