مـقالات

روز شهدای جنبش ملی انقلابی کشور در شهر ايسن آلمان تجليل گرديد

 هژدهم جوزا که مصادف با  روز شهادت پر افتخار عبدالمجيد کلکانی ميباشد از طرف هواداران او به بنام ” روز شهدای جنبش ملی انقلابی کشور” نام گذاری شده است. اين روز هر سال در يکی از شهر های آلمان تجليل ميگردد و در بخشی از اين مراسم هر سال چند تن از شهدای جنگ مقاومت معرفی ميگردند. امسال که مصادف با بيست و پنجمين سالروز شهادت عبدالمجيد کلکانی بود، اين مراسم در شهر ايسن آلمان با اشتراک ده ها هوادار و مهمان تجليل گرديد. شهيد انجنير عبدالعزيز  يکی از شهدای بود که امسال در اين مراسم توسط گزارشگر شما که يکی از اعضای فاميل اين شهيد بزرگوار ميباشد معرفی گرديد.
 
 زندگی نامه شهيد انجنير عبدالعزيز:  
امروز سخن گفتن بسيار مشکل است، بخصوص اگر خواسته باشيم راجع  به کسانی بنويسيم که با گذشتن از هستی و زندگی خود، مسؤليت بس بزرگ و خطيری بدوش ما نهاده اند، مسؤليتی که از يک طرف آگاهی و شناخت از ما ميطلبد و از طرف ديگر شجاعت اخلاقی و تعهد انسانی.
کودتای ننگين و جنايتبار هفت ثور که به حمايِت شوروی سابق انجام گرفت، بدون شک خونبارترين فاجعه ای قرن بيستم در کشور ماست. اثرات و پيامدهای اين حرکت شوم و ناميمون تا هم اکنون نيز دامنگير مردم و سرزمين ماست. با آنکه نزديک به سه دهه از آن ميگذرد هنوز هم مردم ما با عواقب مرگبار و ويرانساز آن دست و پنجه نرم ميکنند. تبعات و نتايج که اين کودتای سياه وشرم آور در کشور مظلوم ما داشته است، آنچنان وسيع و غير قابل توصيف است که اگر خواسته باشيم گوشه ای هر چند کوچک آنرا به قلم بياوريم، بدون مبالغه مثنوی هفتاد من کاغذ ميشود، که اين کار از عهده ای هيچ فرد توانايی حتی اگر خود هم شاهد مستقيم حوادث تلخ اين دوران بوده باشد، بر نخواهد آمد. با وجود اين فرد، فرد ما که در اينجا حضور داريم از آن مسائل بی خبر نبوده و هر کدام بفراخور ارتباطی که با آن داشته ايم از آن اطلاع داريم، بنابراين آنچه را میخواهيم درين چند سطر فهرست وار نام ببريم، فقط بخاطر فراموش نکردن آن خاطرات تلخ، انگيزه رستاخيز خود جوش و دليرانه مردم ما عليه آن بی عدالتی ها و مظالم و يادی از مبارزات دليرانه ای سر زمين مردخيز کشور مظلوم ما افغانستان، میباشد. پس از کودتای خونين هفت ثور که حتی چند هفته از تولد ناميمون و نا مبارک آن گذشته بود، احزاب مزدور خلق و پرچم برای آنکه سرسپردگی خود را هر چه بيشتر به اربابان کاخ نشين کرملين به اثبات برسانند، از همان آغاز با شمشير های آخته و سلاح های مدرن و پيشرفته بجان روشنفکران و تحصيل کردگان اين مرز و بوم وارد عمل شدند. در تمام ولايات و قصبات هر جای که باسوادی را می ديدند بدون آنکه حتی دست به عملی عليه آنان زده باشد، فقط به جرم اينکه با آنها نبودند، وی را به فجيع ترين شکل ممکن در زندانها  شکنجه ميکردند و يا زنده بگور مينمودند. فقط در ولايت فراه که از فقيرترين ولايات افغانستان است، به ده ها با سواد را با برچه قربانی کردند. من خود شاهد آن جنايات بودم. سه نفر يعنی داکتر عبدالرشيد برادر شهيد انجنير عبدالعزيز که امروز در اين مجلس قصد معرفی او را داريم، انجنير عبدالظاهر و پدرش محمد حسين مجدود فقط از فاميل ما بودند که در مدت يکماه در حوت خونين 1357 در ولايت فراه بدون حتی يک کلمه تحقيق با برچه های اين جانيان خونخوار به بی رحمانه ترين وضع به شهادت رسيدند. بی قانونی و ظلم به حدی بود که بيشتر از 400 نفر را در اين ولايت فقير و بيچاره فقط مدير معارف “بلی مدير معارف” و مستوفی ولايت به صلاحيت خود از دم تيغ کشيدند. از ولسوالی جوين اين ولايت که فقط يک مکتب داشت به يک روز از جمله پانزده معلم اين مکتب يازده تن آن را دستگير نمودند و در همان روز طوری که بعدا” معلوم شد در بين راه ولايت و ولسوالی در بين يک سياهچال زنده بگور کرده بودند. سه گورستان دست جمعی فقط در مرکز اين ولايت (در فرقه ولايت، و در کوه کافر قلعه) بعد از سرنگونی اين کودتاچيان در سال 1992 کشف شدند که در هر يکی بيش از ده ها انسان مدفون شده بودند. مظالمی از اين قبيل در هر گوشه و کنار کشور صورت گرفته است که در اين جا مجال ياد آوری آن نيست. اين بی رحمی وشقاوت حزب حاکم به نظر من يکی از علل اصلی  قيام خود جوش مردم ما عليه آنها بود.
روسها که سالها با بهانه های گوناگون با افغانستان در ارتباط بودند، آنقدر شعور نداشتند که حد اقل به طور ظاهری هم که اگر شده است به ارزشهای حاکم در سرزمين ما حد اقل احترامی را روا دارند. زرادخانه های مملو از سلاح های آتشين و مرگباری که روسها داشتند، چشمان شانرا نسبت به واقعيات ملموس جامعه کور کرده بود و فکر ميکردند که ميتوانند به زور اسلحه ملتی را که هرگز در تاريخش در مقابل بيگانگان سر تسليم فرود نياورده است مغلوب سازد.
 اگر تعدادی از دولتمداران افغانستان خود را به بيگانگان فروخته اند و دست به خيانت زده اند، گناه مردم نيست زيرا مردم ما هميشه از آزمايشات بزرگ تاريخ سر افراز و سر بلند بيرون آمده اند. ولی ما از روسها به عنوان يک قدرت اجنبی و استعماری توقع ای چندانی هم نداشتيم، زيرا ميدانيم که آنها برای رسيدن به مطامع شان حاضر هستند تا جهانی را به آتش و خون بکشند. مثل همة استعمارگران و در طول تاريخ.
 آنچه مردم ما را سخت تکان داد همدستی و نوکر مأبی  فرزندان خودشان بود که آنها در کشتن و نابود کردن و ويران کردن حتی گوی سبقت را از باداران روس خود نيز ربودند. مردم ما از باسواد و بی سواد با چشم سر ميديدند که اگر اسلحه های ويرانگر و مردمکش ساخت شوروی هستند و يا اگر آمران آن جنايت ها روسها هستند، اما عاملان و مجريان اين جنايات خلقی- پرچمی های هستند که فرزندان همين آب و خاک ميباشند. اگر روسها به اين خاک و مردم آن علاقه و دلبستگی و احترامی ندارند و از فرهنگ و تاريخ آن چيزی زيادی نميدانند، حد اقل خلقی- پرچمی ها بايد از آن تا اندازه ای بدانند و نسبت به سرزمين و مردم خود دلسوز و مهربان باشند.
برای مردم ما فقط دو راه موجود بود.  يا بايد برده وار در زير پرچم بيگانگان به زندگی ننگ آور ادامه ميداد و يا اينکه با دست خالی اما قلوب مملو از شجاعت، مردانگی، ايثار و از خود گذشتگی در مقابل اين همه جنايت و توهين دست بدست هم داده، عليه متجاوزين و عمال شان قيام نموده و وارد کار و زار و جنگ نابرابر و ناخواسته گردند.
بيشک مردم عزيز و سلحشور افغانستان راه دوم را که راه خون و شهادت و راه همه آزادگان تاريخ می باشد بر گزيدند يعنی مبارزه بخاطر آزادی و مردانه جان باختن در ميادين نبرد.
در اين شکی نيست که توده ای مردم حتی اگر نخبگان و رهبرانی هم نداشته باشند از کيان و هستی خود، بر اساس قانون بقأ در مقابل هر متجاوزی دفاع ميکنند و مردم ما نيز از آن مستثنا نيست. اما در اين هم شکی نيست که سياست های مزورانه ای متجاوزين روس و تاکتيک ها و استراتيژی های پيچيده ای آنان نياز به يک سلسله باريک بينی ها و روشنگری ها داشت. در اينجا است که می بينيم نقش روشنفکران و آدم های چيز فهم و سياست شناس برجسته ميشود و درست در همين رابطه است که روشنفکران کشور ما دوش بدوش  ساير هموطنان شان راهی کوه ها و بيابان ها ميشوند و زن و فرزند، پدر و مادر، قوم و خويش و همه دلبستگی های که دل کندن از آن ها بسيار درد ناک و مشکل هست بجان میپذيرند و در راهی گام ميگذارند که عاقبت آن هم چندان روشن نبود. اما آنها ميدانند که هزار بار مردن بهتر از اسارت در دست اجانب و بيگانگان هست و همين اعتماد به نفس را ميتوان عامل مهم در پيروزی بر دشمنان تلقی کرد.  مگر نه اين است که کسی مبارزه ميکند که قيد همة چيز را زده باشد و با کوله باری از عشق و آزادگی راهی ديار مرگ و خون شود تا  به همه ای خاموشان و نشستگان زمانه  بگويد که اگر تنهای تنها هم باشيد و هيچ چيز و هيچکس را نداشته باشيد باز هم در مقابل وجدان خود و انسانيت و در پيشگاه تاريخ و نسل های آينده مسؤل هستيد. زيرا که مسؤليت زاده ای آگاهی است نه قدرت و توانايِ فزيکی. يعنی هر فردی به ميزان که آگاه میباشد به همان ميزان مسؤل خود و ديگران نيز است.
شهيد عبدالمجيد کلکانی و شهيد انجنير عبدالعزيز دو تن از آن خيل مبارزين راستين، شجاع، آگاه و مسؤل بودند که بار سنگين اين مسؤليت را با تمام وجود خود احساس ميکردند و با مردم خود با خون خويش عهد و پيمان بستند که هر گز آنان را در اين شرايط سخت و طاقت فرسا تنها نگذارند، و چه خوب و صادقانه با عمل قهرمانانه ای خود آنرا به ثبوت رساندند.
شهيد انجنير عبدالعزيز انسانی بود فرهيخته و عاشق مردم و سرزمينش. بارها شاهد بوديم که کسانی از روی دوستی و دلسوزی به او ميگفتند تو انجنير هستی و بيائيد در ايران مشغول کار شويد و ازدواج کنيد و برای خود خانه و زندگی بسازيد و هر وقت افغانستان آزاد شد ميتوانيد برگرديد و به رشته خود به افغانستان خدمت کنيد.  شهيد انجنير در جواب آنها می گفت: امروز که افغانستان در منجلابی از مشکلات غرق است و دشمن غارتگر و کينه توز قصد برچيدن نقشه ای کشور ما را از روی کره زمين دارد و برای نابودی ما و سرزمين ما از هيچ عمل شنيعی روگردان نيست، اگر من در چنين حالتی و اوضاعی کشور و مردم را تنها بگذارم و حتی اگر يک روز از عمرم را در راه اميال شخصی خودم صرف کنم بدون شک بزرگترين اشتباه و خيانت را مرتکب شده ام. و می افزود کسی که در چنين وضعيتی به هر بهانه ای مردم را تنها میگذارد و در هيچ صحنه ای از صحنه های مبارزه با خصم دون سهم نمی گيرد و با صغرا کبرا چيدن ميخواهد شانه از زير بار مسؤليت خالی نمايد و در ناز و نعمت زندگی کند، چنين آدمی يک عوام فريب ترسو و يا يک استراحت طلب بزدل بيش نيست.
•      شهيد انجنير عبدالعزيز فرزند محمد حسن به سال 1332 در يک خانوده از نظر اقتصادی متوسط در قريه يزده از توابع مرکز ولايت فراه بدنيا آمد. او در سن 7 سالگی در ولايت فراه شامل مکتب شد و تا صنف پنجم را در اين ولايت به پيش برد. در سن دوازده سالگی همراه با خانواده خود به ولايت هلمند رفت و صنف دوازدهم را در سال 1350 در ليسه لشکرگاه با نمرات عالی به پايان رساند. سالهای پايانی مکتب او مصادف بود با دهه دموکراسی و پيدايش جريانات مختلف سياسی در افغانستان. شهيد انجنير که در آن زمان يک جوان با احساس و با درد بود نميتوانست تا در آن گير و دار های سياسی بی طرف بماند و نقش تماشاچی و سيل بين را بگيرد. او مانند هزاران روشنفکر با احساس و با درد کشور فعالانه به طرفداری از جريان شعله جاويد بلند شد و شجاعانه مخالفت خود را با حاکميت خانواده حکمران، اخوان و خلق و پرچم اعلام نمود. او بدون شک يکی از با استعدادترين و فداکارترين پيشقراولان مبارزين شعله جاويد در اين ولايت بود. او بيشترين اوقات خود را صرف مطالعات سياسی ميکرد. او هم دوره ليسه را در لشکرگاه و هم دانشگاه را در کابل به زبان انگليسی خواند و بر اين زبان و زبان پشتو مانند زبان مادری اش يعنی زبان فارسی حاکم بود و مطالعات آزاد او به هر سه زبان بود.  شدت عشق و علاقه او به کتاب به حدی بود که مادرش ميگفت که انجنير از دوران طفوليت شب ها تا کتاب نمی خواند نمی خوابيد و اکثرا” کتاب به روی سينه اش بود و می خوابيد و من هميشه شب ها بلند ميشدم و کتاب را از روی سينه او بر ميداشتم و چراغ او را خاموش می نمودم. او اين عادت خود را تا آخر عمر حفظ کرده بود. برادر کلانش ميگفت وقتی خلقی-پرچمی ها در سال 1357 بر سر قدرت رسيدند، من دو صندوق کتاب، اخبار و مجله سياسی را که مربوط به انجنير بود به زير خاک پنهان نمودم.
•     يکی از دوستانش برايم تعريف نمود که وقتی ما در هيرمند بوديم  و به مکتب ميرفتيم، خلقی ها در قندهار برای ما به اصطلاح آنروز چلنج دادند. ما از بين ده ها و صدها رفيق خود در لشکرگاه برای رفتن به اين مسابقه سه نفر را انتخاب کرديم که يکی آنها انجنير بود، هر چند انجنير در آن زمان هنوز شاگرد مکتب بود و از نظر سنی از اکثر ما جوان تر بود.
•       او ورزش را نيز دوست داشت و يکی از بهترين بازی کن های تيم فوتبال لشکرگاه بود. او با استعداد وافری که داشت در سال 1350  در امتحان کنکور به بهترين نمره قبول و شامل دانشکده سيول انجينرنگ (مهندسی) کابل شد. در جريان درس و تحصيل نيز او لحظه ای درد مردم و کشور خود را فراموش نتوانست و هميشه در مبارزات سياسی نقش فعال داشت. او با شجاعت و روحيه عالی و از خود گذری که داشت، هميشه وقتی خطری بود در صف آول قرار داشت.  در جريان مظاهرات کابل در روزی که سيدال سخندان به جاودانگی پيوست، انجنير نيز با خوردن چندين چاقو از دست اخوانی ها (باند گلبدين) شديدا” مجروح شد
•      شهيد انجنير يک شخصيت کرزماتيک داشت. قيافه جذاب، رنگ نورانی، چشمان بزرگ آبی و زبان شيرين و نگاه های تند فيلسوفانه او انسان را خود بخود تحت تاثير قرار ميداد. وقتی در مجلس نشسته بود همه چشم به طرف او ميدوختند و تحت تاثير قيافه جذاب و اخلاق نيکوی او ميرفتند. بياد دارم در يکی از مجالس يکی از موی سفيدان که آدم با سواد و در عين حال آدم شوخ مزاجی بود ساکت نشسته بود و شخصی از او سوال نمود که چطور شما خموش نسته ايد و شوخی نميکنيد. او در جواب گفت اگر راستش را می پرسی هر چند انجنير صاحب عزيز از نظر سنی به اندازه پسر من است و من او را هم کمتر ازفرزندانم دوست ندارم، اما وقتی او در مجلسی نشسته است مرا خود به خود حيا ميگيرد که زياد صحبت کنم و يا شوخی نمايم.
•     انجنير از قوت استدلال و منطق قوی برخوردار بود. قوت استدلال و منطق او را حتی دشمنان و حريفان سياسی او نيز منکر شده نميتوانست. دوران جنگ و مقاوت بود، ما از يکطرف با روسها و دست پروردگان خلقی پرچمی درگير بوديم و از طرف ديگر با جمهوری اسلامی ايران وگروه های وابسته آنها مشکل داشتيم. روزی به روی تپه نشسته بودم ديدم که چهار نفر دست و پاچه به سوی ما می آيند. وقتی به من نزديک شدند، ديدم که دو تن از آنها قوماندانهای جهادی بودند که يکی از آنها مربوط حزب اسلامی بود و لقب استاد داشت. وقتی به من نزديک شد بعد از سلام و احوال پرسی، جويای احوال انجنير شدند. گفتم خير باشد چه کاری داريد گفت که رئيس سپاه شهرستان زابل ايران با چندين نفر آمده است تا در مورد همين اختلافات اخير با ما صحبت کند. ما ميدانيم که او آدم خيلی زبان داری است و ما از عهده زبان او بر نمی آئيم. آمديم تا از انجنير صاحب خواهش کنيم که به اين جلسه اشتراک کند، چون ميدانيم که فقط او ميتواند از پس اينها برايد. او علاوه نمود: ما نميدانيم چرا انجير صاحب امروز در اين مذاکرات نيست.  ما در اول شک و ترديد داشتيم که شايد توطة در کار باشد اما بعدا” متوجه شديم که مسئله جدی است. من با دو نفر ديگر از همرزمان انجنير برای حفظ جان او با او رفتيم. وقتی رئيس سپاه ايران ما را ديد يک کمی متعجب شد و در عين حال جا خورد. بعد از احوال پرسی رو به انجنير کرد و به رسم شوخی گفت ” ما که به شما دعوت نامه نفرستاده بوديم، شما اين جا چه کار ميکنيد؟. انجنير تبسمی نمود و گفت  بسيار می بخشيد اين جا خاک افغانستان است و آنکه نيازی به دعوت نامه دارد جناب عالی ميباشيد و ميدانيد که مهمانهای ناخوانده در اين جا به چه مصيبتی دچار ميشوند و اگر نمی دانيد از روسها سوال کنيد. بلی سخن اين طور آغاز شد. رئيس سپاه ايران از اينکه خوب ميدانست که انجنير تنها کسی است که در جبهات مرزی ايران در برابر آنها با منطق و استدلال شجاعانه می ايستد و جلو خودسری های آنها را ميگيرد،و از همين خاطر او خيلی آگاهانه تلاش نموده بود تا انجنير را از اين مذاکرات دور نگهدارد.
•     در جريان جنگ مقاومت افغانستان شهيد انجنير ده به ده قريه به قريه ميرفت و سخنرانی مینمود، با توده ها از نزديک تماس ميگرفت و به آنها آگاهی سياسی ميداد و آنها را به جنگ مقاوت عليه متجاوزين و وابستگان بی مقدار شان دعوت می نمود. سخنان او به حدی گيرا، شيرين و جذاب بود که من خود در چندين جای شاهد آن بودم که بعضی از شنوندگان کلام او از فرط احساسات ميگريستند و بسياری هماندم حاضر ميشدند تا در صف مقاوت با او همسنگر شوند.
o                 از  مجموعه نوشته های شهيد انجنير من متأسفانه فعلا” فقط  يک نمونه از نثر او را در دست دارم. تا هم يادی کرده باشيم از شهيد مومن پسر خاله و همسنگر شهيد انجنير و هم با قلم انجير آشنا شويم، من اين نبشته او را که او در سن 29 سالگی در مورد شهادت شهيد بزرگوار غلام سخی مومن نوشته است، خدمت شما قرائت ميکنم:
•     فرزند فداکار و رزمنده اين سرزمين شهيد غلام سخی مؤمن رءيس و فرمانده جبهه فراه:
شهيد مؤمن چهره برازنده منطقه و جنگجوی نترس، آنکه از وجودش دشمن هراسان بود،آنکه هرگز تسليم نگرديده  و آنکه خارچشم دشمنان وطن گرديده بود. صرف چهل و دو سال داشت چهل و دو سال مقاومت در برابر نابرابری و استبداد.
مؤمن هنوز پسر بچه بيش نبود که در صف ستيزه جويان قرار گرفت و با هر چه که زشت ديد به مقابله برخاست، مؤمن مردی چون کوه استوار، چون بهار صميمی، صداقت و وفاداری از چهره اش هويدا بود، مردی که در برابر دوستان مهربان، صادق، صميمی، پرخنده و فداکار و در برابر دشمنان پرخاشجو، ستيزه گر و مملو از شهامت و پايداری بود.
مؤمن تفنگ را دوست داشت و تا آخرين لحظه تفنگش را رها نکرد، او هميشه برق آسا با نيروی ايمان خويش بيش از همه کس و تا آخرين فشنگ در برابر دشمن زبون جنگيد. او انتقامش را به کس نگذاشت و خود آنچه میخواست به دشمن درس ميداد تا بالاخره به تاريخ 12-10-1360 در نبرد با دشمن متجاوز جام گوارای شهادت را نوشيد. راهش شاد و راهش پر رهرو باد.

گيرند انتقام تو همسنگران تو             صدها دورد گرم به روح و روان تو

•     چند ماه بعد از کوتای هفت ثور 1357 شبی نيرو های دولتی به اطاق انجنير آمده بودند تا او را دستگير نمايد. انجنير که خود هر لحظه اين خطر را حس ميکرد، شب ها بنا به توصيه رفقای سياسیش به اطاق خود نمی خوابيد. او در اين هنگام اکثرا” مصروف کارهای تشکيلاتی و سازمانی بود. فردای آنروز وقتی  شهيد انجنير راهی فاکولته بود تا آخرين امتحان باقی مانده اش را بدهد، در نزديکی فاکولته هم اطاقی او که قبلا” خيلی تلاش نموده تا او را پيدا کند و موفق نشده بود، منتظر او نشسته بود و برايش اطلاع داده بود که خلقی ها شب به اطاق برای دستگيری او آمده بودند. از اين روز به بعد او در کابل مخفی شد. او در جنگهای چريکی کابل عليه روسها و نوکران خلقی- پرچمی آنها با شهيد ميرويس که يکی از دوستان نزديک او بود و با شهيد نامدار عبدالمجيد کلکانی در کابل و حومه آن هم رزم و هم پيکار بود. در سال 1358 وقتی شرايط وحشت آور و قتل و قتال جانيان خلقی-پرچمی کمتر شد، شهيد انجنير آخرين امتحان باقی مانده فاکولته را داد و با نمره عالی فاکولته را به پايان رساند. بعد از اين امتحان او بلا فاصله به توصيه رفقایش وارد زادگاهش شد و با شهيد بزرگوار غلام سخی مؤمن در بنيانگزاری جبهه فراه سهم فعال گرفت. در جبهه فراه او موفق شد تا به مدت کوتاهی روشنفکران زيادی را به دور خود جمع کنند. در اين منطقه نسبتا” دور افتاده زمانی بيش از بيست نفر فقط از روشنفکرانی که تحصيلات بالاتر از صنف دوازده داشتند با او همسنگر بودند. تشکيل کورسهای باسوادی با نظارت شهيد انجنير ماما محمد عمر و با سواد کردن ده ها بی سواد يکی از دست آوردهای او در اين زمان بود. تشکيل بخش فرهنگی برای جبهه و بيرون دادن کست های سرودهای رزمی، نشريات و اعلاميه ها و پرورش سياسی ده ها روشنفکر بخش ديگری از دست آوردها و نتايج زحمات و تلاش او بود.
•     بر علاوه اين مسؤليت ها، شهيد انجنير يکی از فعالان جبهه نيمروز نيز بود. او با مسؤلين و اعضای جبهه نيمروز رابطه تنگاتنگی داشت و در پيروزی و موفقيت جبهه نيمروز سهم فعال داشت.
•      او زنده ياد عبدالقيوم رهبر را از نزديک می شناخت. در هنگام سفر شهيد رهبر به ايران و ديدار او از جبهات لب مرز افغانستان در سالهای جنگ مقاومت چندين شب و روز را با او گذراند و در پيشبرد جبهه متحد ملی در مناطق غربی و ديگر مسائل تشکيلاتی با شهيد رهبر تلاش و سعی بی پايان نمود. شهيد رهبر شخصا” از او به عنوان مسؤل بخش فراه سازمان آزاديبخش مردم افغانستان برای اشتراک در کنفرانس سرتاسری کدرهای سازمان در قوس 1362  دعوت نموده بود. اما شهيد انجنير بنابر مشکلات حادی که در آن شب و روز جبهات فراه و نيمروز با آن رو برو بود در آن کنفرانس اشتراک نتوانست و به نمايندگی از خود يکی از دوستان سازمانی اش را بدانجا فرستاد.
•      يکی از دوستانش که حالا در جمع ما حاضر است ميگويد: من هر چند قبل از اولين ديدارم در عقرب 1361 با نام شهيد انجنير آشنا بودم و از موقعيت سياسی، تشکيلاتی و نقش مؤثر او در امور سياسی- نظامی با خبر بودم، اما وقتی با او از نزديک آشنا شدم به فهم و درک او از مسائل بغرنج جنبش پی بردم. و شديدا” تحت تأثير شخصيت او قرار گرفتم.
•         شهيد انجنير بدون شک يکی از لايقترين فرماندهان جنگ مقاومت افغانستان عليه نيرو های متجاوز روسی بود. اين را من از قول دو خبرنگار غربی که در سال 1361 چندين ماه به جبهة فراه اقامت داشتند، ميگويم. اين دو خبرنگار غربی يکی هالندی بود و بنام مستعار حفيظ اله ياد ميشد و ديگری آمريکای بود که بنام گل محمد ياد ميشد. به علت اينکه دولت ايران به آنها اجازه عبور از خاک ايران را نميدادند، آنها در آن سال جبرا” به مدت تقريبا” سه ماه در جبهه فراه ماندند. اين دو خبرنگار هر يک چندين بار به افغانستان آمده و هر بار چندين ماه را در افغانستان گذرانده بودند. از اکثر جبهات افغانستان ديدار نموده و تقريبا” همه فرماندهان مشهور جنگ مقاومت را می شناختند. آنها بارها تکرار ميکردند که انجنير يکی از لايقترين فرماندهان است که آنها تا حالا در افغانستان با او روبرو شده اند. آنها ميگفتند که اگر انجنير و جبهه اش در همچو نقطه دور افتاده ای قرار نمی داشتند، حالا شهرت او جهانگير شده بود. حفيظ اله هميشه تکرار ميکرد، حيف است که اگر انجنير بدينجا بماند و يا بدتر از آن در اين جا از بين برود. او آنقدر ارادتمند انجنير شده بود که هميشه اسرار ميکرد تا انجنير با او راهی اروپا شود و به تحصيلات خود ادامه بدهد. او ميگفت که حاضر است تا همه شرايط را برايش مهيا کند. اما انجنير که راهش را انتخاب کرده بود، اروپا و زندگی مرفه برایش مفهومی نداشت. يکی از همرزمان انجنير که بعد از شهادت او اين خبرنگار را ديده بود و از ماجرا شهادت او برايش تعريف نموده بود، گفت  وقتی حفيظ اله اين خبر را شنيد، آنقدر گريست که من نيز نتوانستم جلو گريه خود را بگيرم. 
•      در سال 1363 در حاليکه جنگ مقاومت به شدت در ولايت فراه رو به تضعيف ميرقت. جواسيس خاد تقريبا” در همه جبهات رخنه کرده بودند. چندين تن از قوماندانان ابن الوقت و خود فروش جهادی توسط دولت خريداری شده بود و با تمام نيروی خويش به دولت تسليم شده بودند و عده ای ديگر نيز با دولت رابطه برقرار نموده بودند و يا در حال برقرار نمودن رابطه بودند.  نيرو های دولتی چندين ولسوالی و مرکز شهر را کاملا” در تحت کترول خود داشتند و در هر قريه و قصبه پايگاه های نظامی ايجاد نموده بودند. عده ای از فرماندهان مقاومت ولايت فراه سلاح های شان را به زير خاک پنهان نموده و به ايران پناهنده شدند، چون اکثر پناهگاههای آنها توسط نيروهای که به دولت تسليم شده بودند، افشا شده بود. روحيه رزمی در ولايت فراه آنقدر خراب بود که بسياری از شکست جنگ مقاومت سخن ميگفتند. در اين جا بود که شهيد انجنير يکبار ديگر لياقت و شايستگی خود را به عنوان يک فرمانده لايق به اثبات رساند. او در شهر زابل ايران از تمام فرماندهان نظامی ولايت فراه دعوت نمود تا برای آزادی کشور از چنگال اهريمنان سوگند مجدد ياد کنند و به مقاومت خويش تا پای مرگ ادامه بدهند. اين نشستها که يک هفته طول کشيد يک موفقيت بزرگ بود. بيش از 13 فرمانده خرد و کلان با شهيد انجنير سوگند وفاداری ياد نمودند و او را به حيث رئيس و فرمانده خويش قبول نمودند و نيرو های خود را جمع نمود و تحت فرماندهی او گذاشتند. شهيد انجنير از اين نيرو ها 8 گروه سيار ساخت. سيار به اين معنا که اين گروه ها پايگاه معينی نداشتند و هر گروه در هر قسمت معين دست به حملات برق آسا و گوريلای ميزد و بعد عقب نشينی ميکرد. شهيد انجنير خود با يک گروه هر شب قريه به قريه و ده به ده ميرفت و در مساجد مردم را جمع می نمود و برای آنها سخنرانی ميکرد تا روحيه جنگ و پيکار عليه دشمن زبون را دوباره بيدار کند. پيروزی عمليات گروه های سيار به حدی چشم گير بود که طولی نکشيد که مبارزه و جنگ مقاومت دوباره از حالت دفاعی به حالت تهاجمی درآمد. چندين تن از قوماندان تسليم شده دوباره با سلاح ها و نيرو های خود به نيروهای مقاومت پيوستند. در اين وقت شهرت و نام انجنير از مرز های فراه و نيمروز گذشته بود. نام او لرزه به اندام دشمن زبون می انداخت و يک بار ديگر نام جبهه فراه و فرمانده شهيد آن غلام سخی مومن بر سر زبان ها جاری شده بود. انجنير در ولايت فراه سمبول شجاعت، لياقت، مردانگی و ايثار گشته بود. کاکه ها و مردان جنگجو شجاعت، مردانگی و از خود گذری او را دوست ميداشتد، روشنفکران و اهل علم، سواد، قلم و زبان او را  و عوام شرافت و اخلاق او را. وجود انجنير برای روسها و اجيران خلقی- پرچمی آنها غير قابل تحمل گشته بود از خشم و نفرت نميدانستند که چکار کنند. خاديست ها بچه های 12 ساله فاميل ما را و پدر 63 ساله را به جرم فاميل بودن با انجنير به زندان انداختند و تهديد مينمودند که اگر انجنير از عمليات نظامی بالای مرکز ولايت فراه دست نکشد، آنها زندانی های خود را اعدام ميکنند. دشمن برای از بين بردن او از هيچ توطة دريغ نميکرد. در ماه اسد  سال 1363 در قريه نوده ولايت فراه خاد نفوذ کرده بود و در بين مردم قريه اختلافات ايجاد شده بود. خطر آن ميرفت که يک جناح از روی خصومت با جناح ديگر برای گرفتن اسلحه به دولت تسليم شود و جنگ و درگيری بين آنها شروع شود. انجنير برای حل اين مشکلات يک گروه 8 نفره را به رهبری شهيد سرمعلم جمعه خان بارکزائی فرستاد. بعد از دو روز شهيد سرمعلم پيام فرستاد که اوضاع به شدت بحرانی است  و اگر انجنير خود برای حل اين اختلافات نيايد وضع بدتر ميشود و بيم آن ميرود که برخوردهای نظامی شروع و يک جناح به دولت تسليم شود. انجنير که در آن روزها در پايگاه مرکزی جبهه فراه بود تصميم گرفت که تا با يک گروه از همرزمان خود برای حل اين موضوع به قريه نوده برود. همرزمان او همه مخالف رفتن او بودند، چون همه ميدانستند که وضعيت به شدت خراب است و قريه نوده در پنج کيلومتری ولايت قرار دارد و پايگاه روسها در شيندند نيز در 30 کيلومتری آن واقعست. همه خطر جدی دشمن را ميدانست. شهيد محمد عيسی پدر که يک روشنفکر آگاه و يکی از محبوب ترين فرماندهان جبهه فراه بود و لقب پدری را با سن کمتراز 30 سال از طرف رزمندگان جبهه فزاه  فقط بخاطر اخلاق نيکو و لطف پدرانه اش گرفته بود، پيشنهاد نمود تا اين وظيفه خطير را به عهده بگيرد، يعنی در حقيقت پيشمرگ انجنير شده، و مانع رفتن او در اين مطقه خطر ناک شود. شهيد پدر به مانند بسياری از ديگر جانبازان جبهه فراه شهيد انجنير را از جان خود بيشتر دوست ميداشت. هر چند او و ديگر مجاهدين اسرار نمودند تا مانع رفتن انجنير شوند، موفق نشدند. انجنير ميگفت اگر سرمعلم را با ديگر يارانش در اين وقت حساس و سر نوشت ساز ياری نکنم و برای حفظ جان خود، جان او و يا پدر را به مخاطره بيندازم، هرگز خود را نخواهم بخشيد. او ميگفت همين يک لحظه و همين يک قدم شايد سرنوشت جنگ مقاومت را در فراه تغير بدهد. در مقابل اسرار و پا فشاری انجنير بالاخره همرزمان او تسليم شدند و از مخالفت دست کشيدند. در 22 ماه اسد 1363 انجنير با جمعی از يارانش راهی اين سفر پر مخاطره شد. شهيد پدر تنها کسی بود که تا آخر به رفتن انجنير راضی نشد و گفت حالا که تو ميروی من نيز به هيچ صورت به پايگاه نمی مانم و با تو ميروم و نه ميخواهم که بدون تو زنده بمانم. انجنير به پدر گفت، پدر جان نگران نباش، من زنده برميگردم و اگر شهيد هم شدم، تو بايد راه من را ادامه بدهی و با او به رسم شوخی گفت، پدر جان تو نبايد مجاهدين را بی پدر کنی، تو بايد به پايگاه بمانی و مسؤليت پايگاه را به عهده بگيری. اما پدر به هيچوجه حاضر نشد که انجنير را تنها بگذارد و با او راهی اين سفر شد. شام نزديک شده بود، هوا آهسته آهسه تاريک شده ميرفت، سکوتی مرگ گونه بين رزمندگان حکمفرما بود. همه ميدانستند که شهيد انجنير، شهيد پدر و جمعی از ياران آنان چه سفر خطرناکی را پيش روی دارند. شهيد انجنير که هميشه از يک روحيه عالی برخوردار بود و در مقابل خطرات خيلی به خونسردی عکس العمل نشان ميداد، در اين روز نيز همين حالت را داشت و کوشش مينمود تا نگرانی ياران بجا مانده اش را برطرف کند و به آنها روحيه بدهد، اما ياران او گويا همه ميدانستند که اين آخرين ديدار آنها با او خواهد بود، همه پريشان و غمگين بودند. در لحظه خداحافظی هيچ کس حاضر نبود تا در پايگاه بماند و با انجنير خداحافظی کند. همه ميخواستند تا با او راهی اين سفر شوند. عشق، صفا، دوستی، محبت، ايثار و از خود گذری اين ياران در لحظه خداحافظی از همديگر آنچنان موج ميزد که به هيچ تصوری نمیگنجد و آنرا هيچ نويسنده توانای نميتواند تحرير کند.
•      روز بعد که شهيد انجنير به منطقه رسيد، موفق شد تا هر دو جناح مقابل را دوباره دور يک ميز بشاند. بعد از سه روز او موفق شد تا هر دو جناح را باهم آشتی بدهد و بين آنها صلح برقرار کند. خاديست ها که قبلا” در منطقه نفوذ کرده بودند  نيز از اوضاع بی اطلاع نبودند. آنها اول کوشش نمودند تا برخوردهای مسلحانه را بين اين دو گروه دامن بزنند، اما با تدبير و تلاش انجنير و ياران از خود گذر و با تجربه او اين نقشة آنها نقش بر آب شد. در سپيده دم شوم و پر درد بيست ويکم اسد 1363 نيروهای دولتی قريه نوده را محاصره نمودند. هواپيما های ميگ 21 روسی با صدای مهيب شان گوش آسمان را کر کرده بودند. شهيد انجنيرکه اين حمله را هر لحظه پيش بينی ميکرد،  قبلا” همه نيروهای زير قومانده خود را به سنگرها فرستاده بود و وظايف آنها را معين کرده بود. بمباردمان قريه توسط هواپيما های روس تمام روز مسلسل ادامه داشت، اما نيروهای پياده دولتی با همه توپ و تانکی که داشتند، جرأت نکردند و نتوانستند تا قدم جلو بگذارند. اما دردا که در اين روز خرسهای قطبی به کمک جيره خواران بی مايه به اصطلاح افغانی خود موفق شدند تا زنده ياد انجنير، زنده ياد پدر، زنده ياد سرمعلم جمعه خان و پنج تن ديگر از اين عزيزان را از ما جدا کنند و ما را به سوگ آنها نشاند. وقتی بمبهای روسی پاهای انجنير را از بدنش جدا کرده بود و يکی از يارانش بر سراش ايستاده بود و ميخواست به او کمک کند، او ديگر قادر نبود تا آن زبان شيرين و رسايش را بگشايد و به دوستانش مثل هميشه روحيه بدهد، اما  تا لحظاتی چند کاملا” به هوش بود و ميدانست که چه اتفاقی افتاده است. او در لحظات آخر زندگی اش به طرف دوست اش لبخند ميزد و با نگاه هايش ميخواست که به او بگويد نگران نباشد و روحيه اش را از دست ندهد.
•      در اين روز سياه بود که انجنير که هنوز سن سی و دو سالگی را کامل نکرده بود با ما وداع کرد و چشم های زيبايش را بست تا چشم های کور ما را باز کند. او بعد از شهادت برادرش شهيد دوکتور عبدالرشيد، شهيد غلام سخی مؤمن، شهيد عبدالکريم، شهيد انجنير عبدالظاهر، شهيد محمد حسين مجدود، شهيد محمد عارف سنگر و شهيد عبدالغفار هشتمين جوان از فاميل ما بود که بعد از کودتای ننگين هفت ثور تا بدانروز ما را در سوگشان نشاندند.
•      ماجرای شهادت انجنير ويارانش در اين روز آنقدر غم انگيز بود که بيان آن برايم مشکل است. ماجرای شهادت پدر در اين روز يکی از غمناکترين صحنه های جنگ مقاومت است و در عين حال يکی از آن صحنه های که به انسان درس از خود گذری و وفاداری به دوستان را می آموزد.  پدر که در گوشه ديگری يک دست و يک پاهش را در اين روز از دست داده بود و زخم های چند بر پيکر نازنينش هويدا بود، بعد از يکی دو ساعت به هوش آمده و چشمانش را باز کرد. در اولين نگاه به طرف دوستانش که بر سر او نشسته بودند و ميدانست که او را از دست داده اند و برای انجنير و 7 تن ديگر از يارانش بی اختيار اشک ميريختند، نگاه کرد و گفت انجنير کجا است؟. ياران او همه ساکت شدند و نميخواستند تا در آخرين لحظات زندگی او قلب مهربان و عاشق او را با اطلاع عزيز ترين رفيق همرزم اش ناراحت و آزرده کنند. پدر که از فرط خونريزی هر لحظه ضعيف تر ميشد و يارانش کوشش مينمودند تا بدون دوا وداکتر جان او را نجات دهند، برای او جوابی نداشتد. بمباردمان هنوز به شدت ادامه داشت. پدر که از سکوت يارانش هر لحظه بيشتر مشکوک ميشد. او درد خود را، دست و پای از دست رفته اش را، بدن سوخته اش را کاملا” فراموش کرده بود. آنچه که او سوال ميکرد و هر لحظه بر سر زبان او بود، نام انجنير بود و سوال مينمود انجنير که زخمی نشده است، انجنير کجا است؟ من ميخواهم او را ببينم.  در اين هنگام يکی از دوستان اش نتوانست که خود را کنترول کند و فرياد بغض و ناله از گلويش بيرون شد و گفت پدر جان، انجنير را روسها از ما گرفت، اگر او زنده ميبود و دو پا هم نميداشت خود را به پيش تو ميرساند. اين لحظات آنقدر درد آور و غم انگيز بود که هيچ انسانی قادر به درک و يا بيان آن نمیباشد، همه بی اختيار اشک ميريختند. پدر ديگر هيچ نگفت، يک نگاه به طرف دوستانش کرد و در حاليکه از دو چشم اش خون میباريد، چشمهای با محبتش را بست و ديگر با کسی سخن نگفت. پدر همه را در سوگ اش نشاند و خود آخرين نفس هايش را به ياد انجنير کشيد.
•      بلی دوستان، شهيدان رفتند، آن رفتگان هميشه جاويد در راه آزادی ميهن خويش سر برافراشتند و در بالای قله های غرور قامت کشيدند. آنها رفتندو و هيچ باکی از دشمن زبون ننمودند. آنها با ريختن خونهای پاک خويش دشمن زبون را رسوا نمود و بالاخره درسی به متجاوزين دادند که تا تاريخ باشد فراموش نخواهند کرد. آن زندگان هميشه جاويد مسؤليت خود را در قبال تاريخ، مردم و سرزمين شان به پايان رساند  و بار مسئوليت رساندن پيام شان را به ما خفتگان و خموشان گذاشتند. از اينکه هر سال روز شهدا را برگذار می کنيم و ياد آنان را گرامی ميداريم و در سوگ آن عزيزان می نشينيم کاری بسيار خوب، معقول و پسنديده ای انجام ميدهيم. اما آيا فقط به همين اکتفا کردن کافی است که طبيعتا” خير. آيا وظيفه ومسئوليت ما فقط ياد آوری از خاطرات شيرين آنها است؟ آيا ما فقط با تجليل از اين عزيزان وظيفه و دين خود را نسبت به آنها انجام داده ايم؟ نه يقينا” نه، به نظر من اين عزيزان بيشتر نياز به تحليل دارند تا تجليل. اين برماست تا انديشه آنها را، مبارزه آنها و بالاخره پيامدهای مبارزات آنها را موشگافی نموده و تحليل نمايم. اين برماست تا به چلنج های تازه پاسخهای تازه بدهيم. توين بی مورخ نامدار تاريخ تمدن ميگويد: وقتی ابداع رخت بربسته باشد و مدافعان يک فکر و انديشه به هجوم های تازه پاسخ های مکرر و کهنه و از پيش آماده شده بدهند، زوال و سقوط همان فکر و انديشه و يا تمدن حتمی است. قهرمانانی چون شهيد عبدالمجيد کلکانی، شهيد عبدالقيوم رهبر، شهيد انجنير عبدالعزيز و صدها و هزاران روشنفکر ما در عصر خودشان خوب سنجيدند، خوب تحليل نمودند و خوب انتخاب نمودند و مردانه و تا پای مرگ در راه پياده کردن آرمان شان ايستادند. حالا برماست تا مرد عمل باشيم و اين درس شجاعت، مردانگی، از خودگذری را از اين عزيزان بياموزيم و جرأت آموختن، انديشيدن و ابراز نظر آنرا داشته باشيم.
 
        ازما و ملت ما هزاران سلام باد
        بر خون تپيدگان خطة افغان ستان باد
        ده ها هزار شهيد که داد خاک ميهنم
        در راه استقلال وطن، جاودان باد

 
                                                                                 متشکرم

اسد اله الم  يازدهم جون 2005

اقتباس از: گفتمان