محاکمه سروری در کابل و محاکمه دو تن ديگر از مشهورترين شکنجه گران حزب خلق در هالند در حالی به خود جامه عمل می پوشند که تقريبا” 14 سال از سرنگونی آخرين ديکتاتور اين حزب می گذرد. اين محاکمات از يکطرف اميدواری ها و خوش بينی های را در دل مردم رنج ديده کشور ما بر پا کرده است که شايد روزی فرا رسد که همه شکنجه گران و قاتلين هزاران انسان بی گناه به دست عدالت سپرده شوند و به سزايی اعمال شنيع خود برسند و از طرف ديگر خاطرات تلخ 13 سال استبداد، وحشت و اختناق را در حافظه ها دوباره زنده کرده است. هر چند روشنفکران محاکمه سروری را به فال نيک گرفته و از اين محاکمه استقبال نموده اند و از خود در طی مقالات چند عکس العمل و خوش بينی نشان داده اند که می شوند مقالات اين فرزانگان را در همِن سايت به خوانش گرفت، اما بيم آن نيز وجود دارد که بنابر دلايل متعددی،که شرح آن از حوصله اين مقال بيرون است، او نيز برائت حاصل کند. اگر اين کار صورت بگيرد، نه تنها يکبار ديگر حق و عدالت در تاريخ کشور پايمال خواهد شد، بلکه اينکار برای تأمين امنيت، صلح و ثبات کشور عواقب نگران کننده ای خواهد داشت.
به باور من تا زمانی که شکنجه گران و جلادان دوران حاکميت 13 ساله حزب خلق و مجرمين جنگی در يک دادگاه عادل و بیطرف کشيده نشوند و به آن همه ظلم و تعدی ای که در حق مردم روا داشته اند پاسخگو نشوند، صلح و ثبات کشور هميشه شکننده خواهد بود. مردم افغانستان هرگز شکنجه هزاران هزار پدر، فرزند، خواهر و برادر خود را در شکنجه گاه های دولت خلقی-پرچمی ها از ياد نخواهند برد. گذشت و مدارا امری است و بيان حقيقت، پاسخگوئی در قبال قانون و عفو امری ديگر. هيچ کس حق ندارد که قاتلين مردم را عفو کند. محکمه عالی آلمان غرب اريش هونيکر آخرين ديکتاتور آلمان شرق را در سن 81 سالگی در سال 1993از چلی به آلمان غرب آورد و او را بدست عدالت سپرد. جرم هونيکر اين بود که درراس رژيمی قرار داشت که مرتکب جنايت بشری شده بود. به نزد آلمانها مجازات هونيکر که خود در حال مرگ بود و يکسال بعد هم به مرگ طبيعی از دنيا رفت، مطرح نبود. مهم نفس قضيه يعنی پاسخگوئی ارتکاب جنايت در مقابل دادگاه بود. اگر جناياتی را که رژيم مورد حمايت شوروی سابق در آلمان شرق به رهبری هونيکر انجام داده است با جنايات و مظالمی ای که رژيم دست نشانده آنها در حق مردم افغانستان روا داشته اند، از نظر ابعاد و وسعت فاجعه با هم مقايسه کنيم نه تنها قابل مقايسه نيست، بلکه هم بايد هونيکر را در مقايسه با ضحاکان حزب خلق گاندی اروپا خواند.
هدف بيرون دادن و نشر اين اسناد در سايت و ذکر چشم ديدها و شنيدنی های شخصی من، زنده کردن آن همه خاطرات تلخ دوران ترور و اختناق حاکميت سيزده ساله رژيم دست نشانده شوروی و يا تشويق به انتقام و خونريزی نيست. هدف بيان يک حقيقت تاريخی است. ما در مقابل همه عزيزانی که در شکنجه گاه های اين رژيم جان داده اند و در مقابل آن مادرانی که تا امروز چشم به راه به اميد ديدار فرزندان شان نشسته اند و يا با اين آرزو جان داده اند که روزی جگرگوشه های شانرا دوباره به آغوش بگيرند، مسؤل می باشيم. ما مسئوليت داريم تا تاريخ دردها، شکنجه ها، آوارگی ها، زندانها و رنجهای خود را بنويسيم. آيندگان بايد تاريخ حقيقی ما را از زبان و قلم خود ما که در بطن اين مصيبت بوده ايم، بدانند و نه از زبان جنايتکاران. قضاوت و استدلال آنها بايد بر اساس واقعيات تلخ و ناگواری که وجود داشته است صورت بگیرد. خلقیها- پرچمیهائیکه که ديروز به ده ها استاد دانشگاه را صرف به همين جرم که در غرب تحصيل کرده بودند بنام “نوکر امپرياليزم” تير باران نمودند و امروز خود در دامن غرب پناه آورده اند و باکمال پر روئی و بی وقاحتی اين جا و آنجا جلسه می کنند و سالروز تأسيس حزبی را که غير از مصيبت و سياه روزی چيزی ديگری به ارمغان نياورده است جشن می گيرند. کمتر انسان باوجدانی را بين آنها می توان يافت که از اعمال ننگين خود احساس ندامت و پشيمانی بکند و یا لا اقل از آنهمه جنايتی که کرده اند به پيشگاه مردم معذرت بخواهند. حتی جنایتکاری مثل سروری خود را بی گناه می داند و بر حق می گويد که چرا از بين همه اعضای حزب او تنها زندانی است. 14 هزار انسان را در زندان پلچرخی و هزار انسان بی گناه را در ديگر ولايات افغانستان تنها سروری و يا چند تن از جلادان اين رژيم شهيد نکرده اند. تمام دستگاه مظهر ترور و اختناق بود و همه اعضای حزب به نحوی از انحا در آن جنايات شريک بودند.
کودتای ننگين 7 ثور 1357 سر آغاز همه بدبختی ها، ويرانیها، آوارگی ها، کشتار های دست جمعی، شکنجه ها، اعدامها و خونريزی ها در تقريبا” سه دهه در کشور ما بود. هنوز چند صباحی از اين روز ناميمون و نامبارک نگذشته بود که کودتا گران شروع به دستگيری و نابودی فزيکی دگر انديشان نمودند. يکی را به نام چپ افراطی، ديگری را به نام اخوان الشياطين و آن ديگری را بنام فئودال، نوکر امپرياليزم ونوکر ايران و پاکستان دستگير کردند. در بسياری موارد زندانيان را حتا بدون محاکمه و تحقيق به ظالمانه ترين وجه بکام مرگ فرستادند. نه به پير رحم کردند، نه به جوان، نه به طفل ، نه به با سواد و نه به بيسواد. هزاران انسان بی گناه را زنده به گور کردند.
اينکه چند تن از اين افرادی که نام آنها به روی اسناد منتشر شده در اينجا درج اند، از پلچرخی جان به سلامت بدر برده اند، من نمی دانم. اينکه اين اطفال معصوم و بيگناه به کدام گناه بايد زندانی می شدند و به چه سر نوشتی دچار شده اند را بازهم من نمی دانم. اميد تا خوانندگان گرانقدر گفتمان در زمينه روشنی بيشتری بيندازند. در سايت گفتمان بخشی بنام ” ناگفته ها” برای بيان همين حقايق ناگفته اختصاص داده می شود تا روشنفکران ما که خود از قربانيان اين رژيم بوده اند چشم ديدها و شنيدنی های خود را بنويسند. می دانم که ياد آوری و نوشتن آن خاطرات تلخ زخم های کهنه شان را دوباره زنده می کنند و ملال آور است، اما حقايق را نه گفتن و با خود بردن بی مسؤليتی و گناه است. من می خواهم آنچه را که مردم فقير و شرافتمند فراه از دست اين رژيم کشيده است و من خود آنرا ديده و يا شنيده ام بنويسم:
در سال 1358 دو تن از اعضای فاميلم، شهيد دوکتور عبدالرشيد و شهيد انجنير عبدالظاهر، در يک شب دستگير شدند. مزدوران رژيم اصلا” برای دستگيری شهيد غلام سخی مؤمن کاکای شهيد ظاهر آمده بودند، اما بخاطری اينکه مؤمن در خانه نبود بجای او اين دو جوان را با دستان بسته از خانه بردند. چهل روز هر دوی آنها در محبس فراه بدون سرنوشت زندانی بودند. من که در آنزمان متعلم مکتب بودم از طريق يکی از زندانبانان آنها يک روز پيش از مفقودی آنها از ايشان نامه ای دريافت نمودم که بر رويش نوشته بود: امروز مدير معارف (مدير معارف شايسته وارث نام داشت از توابع فکر کنم قندوز بود. او همان جلاد مشهور خلقی ها در فراه بود) به محبس آمده بود و ما برايش گفتيم که ما را به جرم کسی ديگری به اينجا آورده اند. او برای ما قول داده است که ما را تا آخر همين هفته آزاد می کند. فردای آن روز که دوباره بدست همان زندانبان نامه ای برای آنها فرستادم زندانبان برايم گفت که محبوسين شما را ديشب از محبس برده اند و نمی دانم که به کجا. ما اول فکر کرديم که شايد آنها را به کابل يا قندهار انتقال داده باشند و به آن ولايات بدنبال آنها در جستجو شديم. پدر شهيد ظاهر (شهيد محمد حسين مجدود) که در آن شبانه روز به شکل مخفی در کابل زندگی میکرد از سوز فرزند به پيش يکی از خلقی های ولايت فراه رفته بود تا در جستجوی فرزند گم شده اش شود. اما اين جانيان او را نيز چند روز بعدتر دستگير نمودند و چندی بعد نام او در ليست 14 هزار اعدام شدگان زندان پلچرخی بود و ما تا امروز از او هيچ اثری نيافتيم. مادران داغديده آنها تا لحظات مرگ انتظار ديدار عزيزان شانرا می کشيدند و هرگز نمی خواستند که قبول کنند که جگرگوشه های شان را تا ابد از آنها جدا کرده اند. اما سوگمندانه که از زنده یاد ها دوکتور عبدالرشيد و انجنير ظاهر فقط يک لنگ کفش شهيد ظاهر بعد از 13 سال در يک گورستان دست جمعی که در سال 1992 در فرقه ولايت فراه بعد از سرنگونی رژيم جنايتکار خلق کشف شد، بدست آمد. اين جوره کفش را مرحوم ظاهر چند روز قبل از دستگيری اش برای مراسم نامزدی اش خريده بود. در سال 1992 تنها در مرکز ولايت فراه 3 گورستان دست جمعی کشف شد که در هر يکی از آنها به ده ها و صدها انسان بی گناه توسط اعضای حزب جنايتکار خلق شهيد شده بودند.
در سالهای 1357 و قبل از آن در همه ولايت فراه بيش از دو و يا سه داکتر نبودند. يکی از اينها دوکتور سيد احمد نام داشت که همه عمرش را در راه خدمت به مردم ولايت فراه صرف نمود و محبوب مردم بود. از خدمات و شخصيت والای اين انسان نجيب هر چه بنويسم کم است. جنایتکاران خلقی-پرچمی او را در ثور 1358 به “افتخار” سالروز کودتای ننگين خود از بام ولايت به فرق سر به پائين انداختند و بعد نيمه جان او را زنده بگور نمودند.
در اوايل سال 1358 روزی يکی از هم صنفی هايم بنام سلطان را که در کنار سرک نان می فروخت، ديدم. از او سوال نمودم که چرا به مکتب نمی آيِی؟. در جوابم گفت که پدرم (نام پدر او محمد عيسا بود) در ولسوالی جوين معلم بود، چندی می شود که او را با چند نفر از ديگر معلمين دستگير کرده اند، حالا نمی دانيم که به کجا است. او در حاليکه از فقر خود خجالت می کشيد علاوه نمود که فعلا” ما به خانه هيچ چيزی نداريم که بخوريم. مادرم با دو برادر کوچکم گرسنه استند. مادرم برايم گفت که من بعد از اين نان می پزم و تو بايد آنرا بفروش برسانی تا اينکه پدرت دوباره پيدا شود. اما دردا که اين طفل معصوم و اين خانم بی بضاعت بعد از 13 سال انتظار استخوانهای گم شده خود را در بين يک سياه چال پيدا نمودند. اين سياه چال در وسط راه ولسوالی جوين و ولايت فراه قرار داشت. آدمکشان خلقی-پرچمی همه استادان دستگير شده را در همان روز در بين راه بقتل رسانیده و بين همان چاه انداخته بودند.
روزی سربازی را که میشناختم، ديدم که حالش خيلی خراب بود. او در حاليکه گلویش بغض گريه بود برايم گفت: اگر برايم قول بدهی که از زبانت بيرون نمی شود می خواهم برايت يک چيزی را بگويم. گفتم قول می دهم. بعد گفت: ما امروز از ولسوالی خاک سپيد به مرکز می آمديم. در ولسوالی شورش شده بود و مردم بر عليه دولت قيام کرده بود. اعصاب مستوفی (مستوقی غلام حسين نام داشت که به گمان من از توابع لغمان و يکی از جلادان ديگر خلقی ها در ولايت فراه بود. والی فراه بنام الله داد طوفان در جنایتکاری کمتر از او نبود) خيلی خراب بود و خيلی هم مشروب خورده بود. در بين راه گوسفندهای يک چوپان راه موتر های ما را چند دقيقه بند کرده بود. بدنبال گوسفندها يک بچه ای 12 تا 13 ساله بود. مستوفی از موتر پایين شد و اين بچه را صدا کرد. چوپان بيچاره می ترسيد که نزديک شود بعد مستوفی گفت بيا که برايت کشمش نخود بدهم. طفل معصوم هم ترسش کمتر شده و نزديک آمد. وقتی نزديک شد مستوفی با چشمان سرخ و غضب آلود گفت دامنت را بگير تا برايت نخود بريزم. وقتی بيچاره دامنش را گرفت مستوفی با برچه به شکمش زد و بعد شروع کرد با صدای بلند به خنديدن و تکرار می کرد که ” کشمش می خواهد، کشمش می خواهد …و بعد سوار موتر شد و به راهش ادامه داد. اين سرباز در حاليکه اشک هايش می ريخت گفت: اين طفل يک فرياد محکم کشيد و به زمين افتاد. من نمی دانم که اين طفل بيچاره به چه عذابی جان داده باشد و نمی دانم که آيا کسی جسد او را يافته است يا خير.
وقتی در سالهای 1362 ترور و اختناق دولت فروکش کرده بود يکی از معلمان سابقم را ديدم. اسم اين معلم علاالدين بود. از او سوال نمودم که استاد راست است که شما چشمان 400 بندی را بسته کرده ايد که آنها را در اوايل سالهای 1358 از محبس فراه بيرون کرده اند و همه آنها تا حالا مفقود اند و به اهتمال زياد شهيد شده اند؟. او گفت تو میگوئی 400 نفر من میگويم 600 نفر. من مجبور بودم. مرا مدير معارف می شناخت و با خود می گرفت که اين کار را برايش بکنم اگر نمی کردم مرا هم می کشت اما من بسياری ها را هم از مرگ حتمی نجات داده ام. من گفتم امکان ندارد چرا تو را می کشت، تو که عضو حزب بودی. او از من سوال نمود که معلم سراج الدين خان را می شناسی؟. او را من از مرگ نجات دادم. گفتم چطور؟. گفت مدير معارف شبی او را با خود به کشتارگاه برده بود وقتی مدير معارف با برچه به شکم يکی از زندانيان زده بود معلم سراج الدين خان از ديدن اين صحنه ضعف کرد. مدير معارف از اين کار روز بعدتر خيلی عصبی بود و می خواست که او را نيز به اين جرم که به اشرار ترحم کرده است بکشد اما من برايش گفتم که سراج الدين خان آدم ترسوئی است و از ترس ضعف کرده است و نه از روی ترحم.
ای آيندگان تاريخ، ای انسان های با وجدان، ای مادران چشم به راه من ديگر تاب و توان نوشتن اين جنايات را ندارم، معذورم داريد. دستانم می لرزد وقلبم بیشتر میتپد. اگر روزی توفيق بيابم و بر خود و اعصاب خود مستولی گردم گوشه ديگری از اين جنايات بشری جنايت کاران قرن بيستم را خواهم نوشت.
“آه و ناله می آيد از شنيدن اينها ماتم دگر دارد رنج گفتن اينها”
زنده ياد دوکتور عبدالرشيد زنده ياد انجنير عبدالظاهر
اسناد کاپی شده از روی کتاب ” اسناد زنده جنايات خلق و پرچم” نوشته آقای انجنير ميرويس وردک می باشد
اسد اله الم ،09.02.2006
اقتباس از:گفتمان