ای بسیار کسانی که بر پُشتِ زمین زنده میدانیم
و ایشان مردگانند و ای بسی کسانی که در شکم
زمین مُرده میدانیم و ایشان زنده گانند.
(ابوالحسن خرقانی)
مردی از تاکستانهایِ کوهدامن زمین سر بُلند کرد و پیمان دوستی و همراهی با شهید عبدالمجید کلکانی بست. در دورۀ سلطنتِ محمد ظاهر شاه زمانه با او سرِ ناسازگاری در پیش گرفت و زندگی علنی اش را از دست داد. روحیۀ آزادمنشی در اعماقِ وجودِ این جوانِ دلاور می جوشید و از ستم و و ستمگران بیزار بود. خاص و عام از شجاعتش می گفتند و به او ارج و احترام قایل بودند. صداقت ، وفا به عهد ، رفیق دوستی و غریب نوازی را از مکتبِ عیاری آموخته بود. وقتی دستش به دستِ مجید افتاد ، واردِ دنیای نوینی شد که بر افکار و رفتارِ او اثرِ عمیق و ماندگار بر جا گذاشت. جوانمردی و اخلاقِ مجید چنان بود که هیچ دستی را در هوا تنها نمی گذاشت، خاصتاً اگر آن دست، ارزشِ فشردن می داشت.
پهلوان غفور که دستش در آئینِ عیاری درخشش ویژه ای داشت با یک حُسنِ انتخاب نزدِ مجید رفت و در زیرِ سایۀ حمایت و رفاقتِ او قرار گرفت.
می گویند: پشتِ سرِ انسانِ شایسته و لایق ، انسان های شایسته و لایق هستند. بنابران، خطا است اگر دانا به دنبالِ نادان برود ، دلاوران در کنارِ ترسو ها بایستند، شریف در صفِ ارازل جای بگیرد و روبهان در جایِ پای شیران قدم بگذارند.
کبوتر با کبوتر باز با باز + کند همجنس با همجنس پرواز
یکی از رهروانِ راهِ مجید خاطره اش را از پهلوان غفور در آن روز ها چنین بیان می دارد:
“من در آن موقع ، دوازده سال عمر داشتم. هیچگاهی خاطراتِ شیرینِ آن ایام را فراموش نمی کنم. پهلوان غفور تازه مخفی شده بود. با زنده یاد عبدالمجید کلکانی در تماس شد. مجیدِ جوهر شناس ، این گوهرِ قیمتی را به رفاقت و همراهی خود برگزید و دستِ او را به دستِ شاد روان ملنگ “عمار” داد. “عمار” که زیرِ پوششِ باغبانِ “آغا” به کلکان آمده بود ، یکی از رفقای قابل اعتمادِ مجید به شمار می آمد. مردمِ محل ملنگ را بنام “داد محمد” می شناختند و “بچۀ خاله” خطاب می کردند. پهلوان غفور و ملنگ اکثر اوقات در پهلوی هم بودند. جای بود و باشِ شان در خانۀ مجید آغا و گاهی هم در خانۀ لالا آغا ( یکی از یاران مجید ) بود. من از آنها احوال گیری می کردم. رفیق مجید هم در شرایطِ دُشوارِ زندگیِ مخفی به سر می برد ؛ با آنهم از هیچگونه توجه و خدمتی برای یاران و دوستانش دریغ نمی کرد. پیوند های استوارِ دوستی ، اعتماد متقابل و مهر و محبت میان مجید و رفقایش را بطور نمایان می دیدم که تا ایندم آنرا سرمشق زندگی ام ساخته ام. “عمار” در راستای بلند بردنِ سطح آگاهی پهلوان غفور خیلی ها کوشید تا او را به یک انسانِ نوین مبدل کرد.
پس از کودتای محمد داود (سال ۱۳۵۲) شرایطِ زندگی علنی برای ملنگ و پهلوان غفور مهیا گردید و آنها به زندگی عادی بازگشتند. تا پیروزی کودتای بد فرجام ثور ، از پهلوان غفور اطلاعی نداشتم. بعد از کودتای ثور ۱۳۵۷ و بدنبال آن تجاوز روس ها به میهن ما ، پهلوان غفور این مردِ شجاع و وطندوست ، آگاهانه تفنگِ سازمان آزادیبخش مردم افغانستان ( ساما) را بر شانه انداخت و در همآهنگی با سایر رزمندگان سامایی ، بر ضد اشغالگران وحشی روس و مزدورانِ وطنی شان راهی سنگر های گرمِ مبارزه و پیکار گردید.”
پس از آن که ملنگ “عمار” از چنگِ پولیسِ ولایتِ پروان گریخت ، رفقایش او را نزد مجید بردند. مدتِ چهار سال را زیرِ نامِ باغبانِ مجید آغا ، در کنارِ او سپری کرد و در فعالیت های سیاسی و تشکیلاتی حصه گرفت ، به پختگی رسید و عظمت یافت. بنا بر گفتۀ خودش ، این دوران در زندگی او بسیار مهم و سرنوشت ساز بوده است.
مدتی می شد که “عمار” را ندیده بودم. دلم برای دیدنش می تپید. در یکی از روز هایِ به یاد ماندنی فرصتِ دیدارِ او نصیبم گردید. از شادمانی در پوست نمی گنجیدم. او بسیار تغییر کرده بود. تکاملِ فکری و شخصیتی اش را در جریانِ صحبت هایی که با هم داشتیم ، به عیان مشاهده کردم. پسان ها که دید و بازدید ما بیشتر و منظم تر شده رفت ، یاد های آن دوره را با زیبایی خاصی قصه می کرد و سپاسمندانه می گفت : من همه چیز را از مجید آموختم ، حتی طریقۀ برس کردن دندان را!
دوستی و صمیمیت میانِ ملنگ و مجید به سرحدِ کمال رسیده بود. این پیوند ، صرفاً جنبۀ عاطفی و اخلاقی نداشت ، بل علایق و پیوندِ فکری – سیاسی محکمی آنها را به هم گره می زد. عمار ، نام مجید را با صفای قلب و احترام فراوان بر زبان می راند و به رفاقت و همراهی اش افتخار می کرد. از نقش و توانایی های او در امرِ مبارزه بر ضدِ استبداد ، ارتجاع ، استعمار ، عقب ماندگی اقتصادی ، اجتماعی و فرهنگی سخن می گفت و عشق خود را نسبت به آن “عقاب سپهر تاز” با خوانشِ این بیت برای ما نشان می داد:
جان چه باشد که فدای قدم دوست کنم + این متاعیست که هر بی سر و پایی دارد
از زبانِ “عمار” توصیفِ آدم های ذلیل و فرومایه بیرون نمی شد ، اما ، از جوانانِ شجاع و سلحشورِ کوهدامن به نیکویی یاد می کرد. از جمله ، از صفاتِ برازندۀ پهلوان غفور سخن به میان می آورد. آرزو داشتم روزی او را ببینم. از تصادفِ روزگار ، این آرزو در زمان و مکانِ دیگری به حقیقت پیوست. سال ۱۳۵۹ خورشیدی بود که با پهلوان غفور در یکی از قریه های کوهدامن رو برو شدم. قیامِ مسلحانۀ مردم ما علیهِ قشون اشغالگر شوروی آغاز گردیده بود. سازمان ما نیز در این نبردِ آزادیبخش ملی شرکتِ مستقلانه و متعهدانه خود را با صفیر جانبخش گلوله های دشمن سوز اعضاء و هوادارانش اعلام کرده بود. شور و شوقِ فراوانی برای نجاتِ میهن از چنگال اهریمنِ روس و تشکیل یک دولتِ مستقل ، متکی بخود ، مترقی و دموکرات در دل های فرزندانِ “ساما” موج می زد. “ساما” برای اتحاد و همسویی کلیه نیروهای ضد روسی، طرحِ تشکیلِ جبهۀ متحد ملی را پیشنهاد نموده بود. تنظیم های جهادی ساخته شده در پاکستان بطور جدا گانه و پراکنده واردِ جنگ شدند و قدرت و ریاست طلبی چشم های شانرا کور و گوشهای شانرا کر ساخته بود. گپ تا جایی رسید که برخی از این تنظیم های صادر شده از خارج ، با تکروی و انحصار طلبی دیوانه وار ، در راستای به حاشیه کشاندن و قلع و قمع نیروهای ملی ، مستقل و مترقی کمر بستند. گروه های مستقلِ ملی و دموکرات از دو طرف زیر آتش قرار گرفتند. یک طرف روسهای رهزن و از جانبی افراطیون مذهبی. عواقبِ زیانبار و مرگ آفرینِ انحصارطلبی و تروریسم گروه های افراطی را مردم ما با چشمان خود دیدند و با گوشت و پوست خود لمس کردند.
با جمعی از یاران در کوهدامن در خانۀ ای نشسته بودیم. گروه کوچکی از چریک های سازمان آزادیبخش مردم افغانستان داخل خانه شدند. یکی از آنها که هیکلی قوی ، چهره ای بشاش و پُر جازبه داشت ، از دیگران متمایز تر به نظر می رسید. همه او را احترام می کردند. از جمع حاضرانِ مجلس کسی او را به من معرفی کرد. این همان پهلوان غفوری بود که سالها پیش نام و نشانش را از زبان “عمار” شنیده بودم و شوق دیدارش در دلم جای گرفته بود. پهلوان تفنگش را از شانه پایین کرده روی زمین گذاشت و به شیوۀ کاکه ها بالای فرش نشست. عرق از سر و رویش می چکید. معلوم می شد که از راه دوری آمده بود. کسی از وی پرسید: اندیوال پهلوان ، زیاد مانده شده ای؟ در حالی که با گوشۀ قدیفه عرق هایش را پاک می کرد ، جواب داد: اندیوال جان ، سودای پیریست.
(الف. ج) که خود یکی از فرماندهانِ با شهامتِ میدان های رزم و پیکار است ، خاطرات آشنایی و رزم مشترک خود را با پهلوان غفور این گونه بازگو می کند:
” من ، روز ها و شب های زیادی را با پهلوان غفور گذرانده ام. روزهایی که حوادثِ تلخ و شیرین در هم آمیخته است. خاطراتی که در متنِ آن ، شور و شوق برای مبارزه ، سرتیری ، رفاقت ، پاکبازی و راستکاری جاریست. من در آیینۀ خاطراتم ، چهره ها و کارنامه های درخشان و بی مثال کسانی را می بینم که با درد و دریغ دیگر در میان ما نیستند.
به هر کنجِ دلم گل کرده صد زخم + ولی آگه ز دردم هیچکس نیست( شهید سرمد)
پهلوان انسانی بود ساده ، ولی شکوهمند. سال ها پیش به شهید مجید دستِ رفاقت پیش کرد و در حلقۀ آزادگانی از نوع دیگر داخل شد. آشنایی با مجید ، سرنوشتِ او را به به شکلِ تازه ای رقم زد. ضرورتِ مبارزه برای آزادی و نجاتِ خلق افغانستان و رمز و رازِ آنرا از مجیدِ بزرگ و همسنگران انقلابی اش آموخت. نشست و برخاستِ او با انسان های آگاه و مترقی ، سبب گردید تا تعریف جدیدی از زندگی در ذهنش جای بگیرد.
پهلوان غفور در رفاقت و قول و قرارش سخت پای بندی داشت. از اشخاص بی عُرضه و دون همت بدش می آمد. مردی بود صمیمی و مهربان. وقتی داخل حویلی می شد ، چشمانش را از زمین دور نمی کرد. توصیه اش برای سائر چریک ها این بود که در جامعه ما ، ناموسداری خیلی مهم است ، باید آنرا بطور جدی در نظر گرفت. او که یک روز مکتب هم نرفته بود ، در یاد گیری مسائل سیاسی توجه بسیار می کرد. سخنان محکمی از زبانش بیرون می شد که یک کتاب اهمیت داشت. وردِ کلامش بود که : رفیق ها در بین توده ها در آئید و از آنها بیاموزید، از توده ها جدا شدن به معنای مرغ بی بال و پر شدن است. اولاً کله های تانرا مسلح کنید ، بعد دست های تانرا. توجه داشته باشید که از توده ها باج گیری نکنید ، ولو یک توته نخ و سوزن هم باشد. نظامی گری و تکیه مطلق بر تفنگ برای ما مصیبت آفرین است. . .
پهلوان غفور روابط وسیعی با مردم داشت. مردمانِ عادی از زن تا مرد ، او را دوست داشتند و به او اعتماد می کردند. او تنها یک جنگاورِ نترس و ورزیده نبود ، بل یک کادرِ موفقِ توده ای نیز بود. او که از میانِ توده ها برخاسته بود ، سطح آگاهی ، زبان ، سلیقه ، رسم و رواج ، عادات ، پسند و منش توده ها را به درستی می شناخت و متناسب با آن رفتار می کرد. روشن فکرانی که در شهرِ کابل موردِ پیگردِ “خاد” قرار می گرفتند و یا به مقصدِ کار سیاسی به جبهه می آمدند ، پهلوان غفور با علاقه و اخلاصِ تمام در خدمتِ ایشان قرار می گرفت و شرایط و امکاناتِ ضروری را فراهم می ساخت.
آنگاهی که خبرنگاران خارجی جهتِ مصاحبه با چریک های “ساما” به کوهدامن آمدند ، پهلوان غفور اولین کسی بود که با جمعی از یارانش به کوهِ دیگچه رفت و با آنها مصاحبه کرد و عکس گرفت. مجلۀ “کانتور”عکس او را چاپ کرد وعکس های کلان او به عنوان ” اغاز گر جنگ برضد روس ها” زینت بخش چار راه ها و دیوار های شهر دهلی شده بود.
پهلوان غفور عکس های تعدادی از همسنگرانِ خود را در جیبش نگهداری می کرد. می پرسیدیم : پهلوان ، این عکس ها را چه می کنی؟ جواب می داد: ما و شما در جبهۀ جنگ به سر می بریم ، شعار ما ، یا مرگ یا آزادی است. اگر کشته شدیم ، این عکس ها یادگار بماند!
روزی به من گفت: اندیوال ! من دَین می کنم که اگر کشته شدم و ملت افغانستان به پیروزی رسید ، سرِ قبرم بیایی و به رسم شادمانی چند فیر کنی.
حملاتِ جنون آمیزِ افراطیونِ سیاه دل بر مواضع “ساما” اوضاع منطقه را متشنج ساخت و باعث تشویش و نگرانی مردم محل گردید. مسئولیت همۀ این تهاجمات و یورش ها به گردنِ گروه های مونتاژ شده در پاکستان سنگینی می کرد. قامت های بلندی بر خاک افتادند و هیچ روزی نبود که شاهدِ مرگِ عزیزی نباشیم. ماه میزان سال ۱۳۶۰ خورشیدی بود که خبر شهادت پهلوان غفور به گوش ما رسید. گروه مسلحی مربوط یکی از تنظیم های افراطی ، در خانه ای کمین کرده بودند. آنها می دانستند که پهلوان به این خانه می آید. با نزدیک شدن پهلوان غفور بر وی رگبار کردند و او را به خاک و خون غلتانند. برای من آن روز چقدر درد ناک بود که پیکر خونین و سوراخ سوراخ پهلوان غفور را بر دوش می کشیدم و به خاک می سپردم.
سازمانِ آزادی بخش مردم افغانستان (ساما) برای من ماموریت تازه ای محول کرد. مطابقِ دستور می باییست منطقه را ترک می کردم. سفارش همرزم شهیدم پهلوان غفور بیادم آمد، اما از پیروزی هنوز خبری نبود. خود را بر مزارِ او رساندم. پهلوان در دلِ خاک آرمیده بود. پیش از آنکه ماشۀ تفنگ را بکشم ، با صدایِ بلند فریاد کشیدم: ای پهلوانِ میدانِ رزم ! تو دَین کرده بودی که در صورت پیروزی ملت ما در مقابل روس ها ، به زیارتِ مزارت بیایم و با فیر گلوله ها مژدۀ پیروزی را به گوشت برسانم ، ای دریغ که این آرزو هنوز بر آورده نشده است.
غریوِ گلوله ها سکوتِ گورستان را بر هم زد و من با چشمانِ نمناک از مزارِ او دور شدم.
روحش شاد و یادش گرامی باد!
“ما جام رفاقت با هر که نوش کنیم ، نامرد روزگاریم اگر او را فراموش کنیم”. “
>< ><
خاطره نویسان : “الف. ج” – “س. د” و نسیم “رهرو”
پنجم فبروری ۲۰۱۳ / هفدهم دلو ۱۳۹۱ خورشیدی