دیپلوم انجنیر نجیب الله سروری
هفتۀ گذشته از طریق اسکایپ( skype) با یک تن از یارانِ با وفا ، که در یکی از شهر های افغانستان بود و باش دارد ، گفتگو کردم. این دوست گرامی بیماری سختی را ، از سر گذرانده و هنوز هم کسالتِ آن بیماری رهایش نکرده است. از گذشته ها یاد کردیم ؛ از روز های خاطره انگیزی که همۀ مان زیر آسمان وطن زندگی می کردیم، در کنار هم و زیر چترِ محبتِ یک دیگر قرار داشتیم ، خوشی ها و ناخوشی ها را با هم قسمت می کردیم.. . . .
در پایانِ صحبت این عزیز گرانمایه گفت: ” آرزو دارم که مرگِ من پیش از شما باشد ، بخاطری که تحمل شنیدنِ مرگ تانرا ندارم.”
من که درجۀ اخلاص و صداقتِ این دوستِ ارجمند را نسبت به یاران میدانم ، سخت زیر تأثیر گفتۀ او قرار گرفتم. در گلویم غصه پیچید و چشمانم پر از اشک شد. به مهر و صمیمیتِ همرهانِ با صفا هزاران درود و سلام فرستادم و به جدایی ها و بیوفایی ها ، لعنت و نفرین. کوشیدم تا به نوعی خود را قناعت دهم ، ولی پیام آن دوست حواسم را همچنان در خود پیچیده بود. هنوز از اسارتِ کلام آن یارِ عزیز رهایی نیافته بودم که زنگ تیلفون به صدا در آمد. گوشی را برداشتم. دوست محترمم حفیظ فیاض آنطرفِ خط انتظار می کشید. از حال و احوال همدیگر پرسیدیم. حفیظ برخلاف دفعات گذشته ، با صدای لرزان و حواسِ پریش ، کنده کنده گپ می زد و سوالات را کوتاه پاسخ می داد. در جریانِ صحبت با ناراحتی گفت: ” انجنیر رفیقِ ما فوت شد.” تا بپرسم کدام انجنیر؟ بغضِ گلویش ترکید و هق هق کنان گریه سر داد. از جمع دوستان هر که انجنیر بود ، زیر نظر آوردم. سیمای هرکدام در ذهنم مجسم می شد و با خود می گفتم: “خدا نکند!”
سرانجام حفیظ توانست بگوید: “انجنیر نجیب از هرات را می گویم.” دلم را درد و غصه تسخیر کرد. قفس های کلانِ زندان پلچرخی با کوهی از آهن و فولاد از ذهنم عبور کرد. تخت خواب های دو منزله ، کمپل های چرک و چروک ، پنجره های پوشیده از آهن ، چهرۀ عبوس پهره دار ، نیش نگاه های جواسیس ، گردن های پتِ محبوسین .و .و . از کارگاه خیالم گذر کردند . تصور کردم انجنیر نجیب در گوشۀ چپرکت نشسته و با من دزدکی سخن می گوید. . . .
دنبال کلماتی می گشتم تا به کمک آن فیاض را تسلی دهم. گویی واژه ها گم و دود شده بودند. نا خود آگاه از زبانم بر آمد : ” تسلیت به همه ما باشد.”
آقای فیاض از من خواست تا چیزی پیرامون شخصیتِ انجنیر نجیب بنویسم. نوشتن در بارۀ مرگِ دوستان و آنهم کسانی که در درون زندان با آنها آشنا شده ام ، برایم خیلی دشوار است. زیرا ، نوشتن در بارۀ زندان و زندانی مرا پشتِ میله های زندان می برد ، چهره های خستۀ زندانیان را در نظرم زنده می کند ، قساوت و بد خُلقی زندانبانان را دوباره حس می کنم ، با کسانی سخن می گویم که از کنار من ربوده شدند و بر نگشتند. به جای من هرکس دیگری که باشد ، اگر در موردِ زندان و زندانی بنویسد ، نا چار است خود را در فضای زندان حس کند. این کار تاب و توان را از آدم می گیرد و همه چیز زندان تکرار می شود.
من بار ها گفته ام که ما نسل نامرادی هستیم. نامرادی بد تر از این چه باشد که شاهد و ناظرِ مرگِ بهترین عزیزان مان بوده ایم ؟ از زنجیر های اسارتی که بر دست و پای میهن و مردم ما بسته اند ، چه بگویم؟!
دوران حاکمیت “حزب دموکراتیک خلق” را بیاد می آورم . روزگاری که به قول شاعر:
در دِه و شهر جز نفیر نبود سخنی جز گرفت و گیر نبود
در آن زمان روزی نبود که خبر دستگیری و یا مرگِ دوست و رفیقی را نشنویم. شیفتگان آزادی را دسته دسته زیر خاک کردند و خمی هم بر ابرو نیاوردند. آن دورۀ وحشت و جنایت را با قبول قربانی و تحمل هزاران درد و محنت پشتِ سر گذاشتیم. حاکمیت های جفا پیشۀ پس از سقوطِ دم و دستگاه “حزب دیموکراتیک خلق ” شرم آور تر از گذشته خود را نمایاندند. گویی در این خطه ، جور و بیداد و مصیبت را پایانی نیست.
با دریغ و درد که طی این چند سالِ پسین باز هم یاران زیادی را از دست داده ایم.
چند سال پیش قلب مملو از امید و آرمان حسیب مهمند از حرکت باز ماند. مرگ ناگهانی متین دوستانش را شوکه کرد ، احوال مرگِ داکتر رشید چون پتکی بر مغزم کوبیده شد. از مرگِ نور محمد تابش ، استاد یوسف مومند ، داکتر روستایی ، انجنیر خلیل ، موسی عسکریار ، داد نورانی ، استاد غفور ، داکتر معروف ، جوهر ، پروین و دیگران داغان شدم. اکنون که خبر مرگِ نا بهنگام دیپلوم انجنیر نجیب الله سروری را می شنوم ، بارِ غم هایم سنگینتر شده می رود.
هرچند ، جان این عزیزان را دشمن نگرفته ، اما بدون تردید همه شان قربانی آن مظالم و اجحافی بوده اند که دشمنان مردم در حق آنها روا داشته است. شرایط دشوار مبارزۀ مخفی ، تعقیب و پیگرد ، زندان ، شکنجه ، فقر و تنگدستی همیشگی ، غربت و دوری از وطن ، از همه دردناکتر مرگِ یاران جسم و روح این عزیزان را سوختاند و به مرگِ زود رس نزدیک شان کرد . بنابران: این عزیزان قربانیانِ واقعی ستم ، تجاوز و ظلم دشمنان مردم و آزادی بوده اند.
هر لحظه ای که از شدتِ درد ، شب ها از بسترم بر می خیزم و شب را تا روز ناله می کنم ، تهدید های شکنجه گر ریاستِ تحقیق صدارت بیادم می آید که می گفت: ” اول خو به اعدام برابرت می کنم ، در غیر آن حالی ره سرت بیارم که تا آخر زندگی جان جوری ره نبینی.”
این درست است که سطح توانایی ، ظرفیت و درجۀ همکاری مبارزان ما ، در راهِ مبارزۀ عدالتخواهانه یکسان نیست. آنچه که عیان است اینست که: تمامی آنهایی که در جادۀ نا هموار آزادی ، دیموکراسی و عدالت اجتماعی گام نهاده اند ، از خود کارنامه هایی را ثبتِ تاریخ جنبش ملی و مترقی کشور ما نموده اند.
انجنیر نجیب می توانست در برابر تجاوز روسها به سرزمینش بی تفاوتی اختیار کند. اگر به ندای وجدان لبیک نمی گفت ، شانس خوبی برای “زندگی کردن” داشت. در آن صورت نه پشتِ میله های زندان می نشست و نه زیر شکنجه می رفت. نه تنها که او فریب هیاهو و تبلیغات “کشور شورا ها” را نخورد ، بلکه آگاهانه و هدفمند برضد سیستم آدمخوار سوسیال امپریالیسم روس دست به مبارزه زد. قول یکی از “خلقی” های طرفدار حفیظ الله امین که خودش نیز تحصیل یافتۀ روسیه بود ، را به یاد می آورم که گفت: “هغو شعله یانو چې په شوروي اتحاد کې یې زده کړې کړې دي ډیر سخت سري دي.“
من با زنده یاد انجنیر نجیب الله سروری در زندان پلچرخی آشنا شدم. از سوابق سیاسی و فعالیت های مبارزاتی او اطلاع زیادی ندارم. امید وارم عزیزان دیگر پیرامون شخصیتِ سیاسی و کارنامه های او مفصل تر بنویسند.
تازه از اتاق ۲۴۷ بلاکِ دوم زندان پلچرخی به اتاق شماره ۲۴۴ همین بلاک تبدیل شده بودم. جای مرا ، در پهلوی جوانی به نام محراب الدین که از مربوطات میدان وردک بود ، معین کردند. محراب الدین با جوان قد بلند دیگری به نام غلام حضرت قندهاری همدوسیه بود. اینها در ارتباطِ قتلِ شخص پولداری محکوم به اعدام شده بودند. از صحبت های شان فهمیدم که آنها در بیرون از زندان با “خاد” همکاری داشتند. به فاصله چند متر دور تر ، چند جوان خندان و شوخ طبع دور هم نشسته بودند. زندانی ها می گفتند که اینها مربوط سازمان اخگر می باشند. در میان گروه اخگری های دستگیر شده ، دو تن دیگر نیز شامل بودند که یکی سعدالدین نام داشت و دیگری انجنیر نجیب. یادم نیست که چه کسی مرا با انجنیر نجیب معرفی کرد؟ برخورد او با من رسمی و نسبتاً سرد بود. از آشنایی درونِ زندان انتظار بیشتر از این را نمی شد داشت. آرام آرام رابطه ما گرم تر شده رفت و با هم انس گرفتیم. در یکی از روز ها ، مرا از اتاق عمومی به کوته قفلی های بلاکِ انتقال دادند. دروازه ها و سوراخ های سلول ها را با لحاف های چرک و دبل پوشانده بودند. از اتاق پهلویی صدای داد و فریاد انجنیر نجیب به گوشم رسید. او به آواز بلند فریاد می زد: ” مه تکلیف قلبی دارم ، اینجه هوا نیست ، تاریکی است. . . ” هر چه فریاد کشید کسی به دادش نرسید. زود معلوم شد که به دلیل دیدار هیئت خارجی از زندان ، ما را از انظار پنهان کرده اند. زندانبانان هراس داشتند که مبادا اینها دست به افشاگری بزنند و از شکنجه و ستمی که بر زندانیان اعمال می گردید ، پرده بردارند. پیش از این نیز بنا بر همین دلیل دو بار مرا از اتاق های عمومی به کوته قفلی ها برده بودند.
پس از بازدید هیئت خارجی از زندان ، ما را دوباره به اتاق عمومی برگشتاندند. رابطه انجنیر نجیب و من روز تا روز صمیمانه تر شده می رفت. او از گذشته ها قصه می کرد ، گاهی از بی مهری دوستانش شکایت سر می داد و از جریان تحقیقش می گفت و خود را ” بی گناه” قلمداد می کرد. هنگامی که خوشخوی می بود به شدت می خندید و شاد و خندان می بود. گاهی اوقات که خسته و ناراحت می بود ، دم به دم سگرت دود می کرد و حوصلۀ قصه و گفتگو را نمی داشت. با زندانیان بخصوص با رفقا و دوستان مهربان و دلسوز بود. به زندانی های بی پایواز کمک پولی می کرد. از جواسیس داخل اتاق به شدت متنفر بود و آنها را ” شرف باخته” و ” بی ناموس” می نامید. وقتی با کسی همکلام می شد ، مخاطبش را “بچه حاجی صاحب” خطاب می کرد. ما به رسم شوخی نام او را “بچه حاجی صاحب” مانده بودیم.
انجنیر نجیب در درون زندان از بیماری زجر می کشید و دارو مصرف می کرد. برایش می گفتم: “انجنیر صاحب کمی سپورت کو به سلامتیت کمک می کنه”. سرش را به یک طرف کج می کرد و لبخند خفیفی بر لب هایش پدیدار می شد.
پس از آنکه سرنوشت انجنیر نجیب معلوم شد ، او را از بلاکِ دوم کشیدند که تا آخر دورۀ زندان با هم سر نخوردیم. من و زنده یاد انجنیرنجیب به پاس دوستی های زندان ، پس از رهایی از زندان نیز تماس مانرا حفظ کردیم . تا آنکه از بدِ حادثه ، هر کدام ما چون سنگ فلاخن به سویی پرتاب شدیم. او در کشورش ماند و من دور از وطنم در مُلک بیگانه رحل اقامت گزیدم. طی سه چهار سال اخیر اطلاع گرفتم که او بیمار است. شمارۀ تیلفونش را از دوستی گرفتم و دو بار برایش زنگ زدم. با مریضی ای که در وجودش ریشه دوانیده بود ، مقابله می کرد. بار دیگر که زنگ زدم ، گفتند جهت تداوی به هندوستان رفته است. با تأسف که دیگر فرصت نشد تا با او در تماس شوم. و ای دریغ که این کار نا تمام ماند و صدای او را دیگر نخواهم شنید. روحش شاد!
نجیب الله سروری در سال ۱۳۲۶ خورشیدی در شهر باستانی هرات متولد گردید. بعد از ختم دوره ابتدائی شامل حربی شونځی شد. تا صنف نهم در حربی شونځی درس خواند ، سپس به لیسه عالی تخنیک شامل گردید. در سال ۱۳۴۴ از لیسه عالی تخنیک فارغ و با استفاده از بورسیه تحصیلی وزارت دفاع ملی ، جهت ادامه تحصیل به روسیه اعزام گردید.
مرحوم نجیب الله سروری در سال ۱۳۵۰ خورشیدی پس از اخذ درجه ماستری دوباره به افغانستان برگشت. بعد از اکمال کورس عالی افسران در مطبعه اردو به حیث مدیر کار و امور طباعتی مقرر گردید و در سال ۱۳۵۴ به حیث سرانجنیر و در سال ۱۳۵۶ به حیث آمرعمومی مطبعه اردو مقرر شد. مدت کوتاهی به حیث رئیس نشرات ایفای وظیفه کرد ، بعد راهی زندان شد که پس از مدتی رها گردید و دو باره به حیث سر انجنیر مطبعه اردو مقرر گردید. مرحوم نجیب الله سروری در سال ۱۳۶۳ زندانی گردید و تا سال ۱۳۶۸ در زندان پلچرخی ماند. پس از رهائی از زندان پیشنهاد تقررش به ریاست نشرات اردو داده شد که او نپذیرفت. در سال ۱۳۸۵ برای یک سال به حیث رئیس ترانسپورت سکتور خصوصی ایفای وظیفه کرد . به نسبت بیماری ای که عاید حالش گردیده بود ، کار را ترک گفت و خانه نشین شد.
روز شنبه پانزدهم دلو سال ۱۳۹۰ خورشیدی بود که پدرِ انجنیر نجیب الله جهان را وداع گفت. انجنیرنجیب ، بیمار و افسرده کنار جنازۀ پدر نشست و سرش را روی قلب ایستادۀ او گذاشت و جا بجا جان داد. روحش شاد و یادش گرامی باد!
نسیم “رهرو” – هالند
۲۲ سپتمبر ۲۰۱۲ / اول میزان ۱۳۹۱