من كولي شكسته دلی بی هدف نيم
كز راه رفته باز كشم پای خويش را
يا آنكه از گزند ره و نيش خار ها
در پيش رهروان شكنم عهد خويش را
در نيمه شب كه از پس اين پرده ی حرير
مي ديدم آن ستاره كم نور خواب را
من با هجای ديگر و فرياد ديگری
می خواندم آن سرود رخ آفتاب را
آنشب كه بوی عطر غريبانه گياه
می كرد تازه كوره ره ی امتداد را
چون كولي كه از همه جا دل بريده است
می خواندم سرود خوش بامداد را
آنروز ها ستاره بخت سياه من
در آسمان چشم تو هرگز نمی نمود
سيلاب سهمناك خروشان لحظه ها
يكسر مرا ز ساحل آرامشم ربود
آری كنون كه در خم يك كوچه مانده ام
فرياد باز گشتن من مُرد در گلو
تو از سپيده های زمان پرس و باز گرد
آنگاه راه رفتن من را دوباره گو
زندان پلچرخی – سنبلۀ ١٣٦١
لحظه هایی قبل از اعدام بلاک سوم –منزل چهارم-اتاق گوشواره