گلی برفت که ناید به صد بهار دگر
نوشتن پیرامون شخصیت شهید عبدالمجید کلکانی برای همچومنی سخت دشواراست. معرفی وشناساندن او و کند و کاو در اندیشه های بُلند و انسانی او کار پژوهشگران دلیر ، حقیقت گو و میهندوست می باشد. این نبشته ذرۀ ناچیزیست از خورشید فروزان شجاعت ، مردم دوستی و آزادگی آن اسطورۀ جاودان تاریخ.
هنوز به سن بلوغ نرسیده بودم که نام نامی مجید در گوشهایم طنین شور انگیز و جاودانی یافت. بیادم میآید که تذکرۀ تابعیت (شناسنامه) برای نخستین بار در منطقۀ ما توزیع میشد. پیش روی خانه ملک مرزا محمد هیأت توزیع تذکره جابجا شده بود. لحظه به لحظه ازدحام مردم زیاد ترشده میرفت. کارهیأت مؤظف به کندی پیش می رفت. حوصلۀ مردم درآن سر آغاز بهار به تنگ آمده بود. انگشتِ انتقاد شانرا به طرف هیأتِ مؤظف نشانه می گرفتند. هرکس چیزی می گفت و تبصره ای میکرد. در این میان موسفیدی با احساسات چنین گفت : ” ای بابا ! ده چاردانگ ای مُلک کسانی که تذکره ندارن مَگم زندگی نمی کنن؟” کسی از جمع حاضرین پرسید: “کی ره می گی؟” تاج قوبی که مرد موی سفید ، نورانی و آدم پُخته گوی و با جرأت بود و دربرابرمَلک ، خان و وکیل منطقه هم می ایستاد (تذکره هم نداشت) اسم پرشگر را گرفته گفت:” او بیادرمجید آغای کلکانی ره میگم . مگم نشنیده ای که او یک جوان یاغی ، با ناموس و طرفدار غریباس؟ دشمن حکومت و ظاهر پاچاره را میگم . میفامی یا نی که جاسوسای سرکار مگس واری بدنبالش میگردند؟”
محاسن سپیدان ازجنگ های حبیب الله کلکانی یاد میکردند. از پیشروی او و ازشکستش. از قرآن خوری وغداری نادر حرف ها و شکایت هائی به میان می آوردند. نامهای خال محمد نجرابی وسعید سرخ ذکر می شد. حکایت می شد که خال محمد نجرابی زمانیکه مورد پیگرد وتعقیب افراد نادرخان قرارگرفت، خواست ازطریق کوتل “شهو” حصه دوم دره پنجشیر، بطرف نجراب عبورکند ، اما در آن قعر زمستان که کوتل پر از برف بود، در اثر سرمای شدید جان باخت. . . .
شور و تلاش جوانی فرا رسید. عضویت “محفل انتطار” را داشتم. کنفرانسی در ساحۀ مکروریان کابل (شاید منزل محبوب الله کوشانی) دایر شده بود. محبوب الله کوشانی در آن موقع در “کشورشورا ها” جهت تحصیل رفته بود. بگمان اغلب خزان سال ۱۳۵۳ خورشیدی بود. جلسه بر محور برآمد محفل و راه اندازی جنبش مسلحانه وکارهای جدی تر دیگر دور می زد. درآغاز جلسه روانشاد طاهر بدخشی پیرامون اوضاع واحوال همان روزگارسخن گفت. سپس نوبت به بشیربغلانی رسید. بعدأ رشته سخن به دست زنده یاد حفیظ اهنگرپور و زنده یاد دولت حکیم دروازی سپرده شد. اینها هم بگونۀ گسترده سخنان تند و تیز گفتند. درآستانه رای گیری ظهورالله ظهوری گفت: ” اگربدخشی مخفی شود به معنای آنست که کبک زیربرف سرخود را پنهان کند.” عده ای از کادر های صدیق محفل انتظار احترام و باور زیادی به مجید آغا داشتند. از همین جهت بود که هر کجایی که حرف از مبارزه زده می شد و پای عمل به میان می آمد ، بدون ذکر نام ، حضور و نقش آن مرد مبارز کار به بن بست می کشید. بدانجهت که نام او با سلحشوری و مقاومت بر ضد ارتجاع و امپریالیسم گره خورده بود. به دل می گفتم : امید که روزی آرزوی دیدار او بر آورده گردد.
اوایل کودتای چرکین و نکبتبارهفت ثور ۱۳۵۷ بود. تفکر وتحقیق پیرامون قضایای سیاسی و تجربۀ زندگی مبارزاتی ام به من چیز های نو تری را به ارمغان آورده بود. سرنوشت زندگی چنان رقم خورد که خود را در قطار طرفداران با وفای مجید کلکانی یافتم. هنوز ” ساما ” پا بعرصۀ وجود نگذاشته بود. راستش این است که از این تعلق به خود می بالیدم و قطعأ به سودای آن نبودم که چه روزگار دشواری پیش خواهد آمد. روز تا روز وجودم از اشتیاق دیدار مجید لبریز شده می رفت.
به یادم می آید که چند روز پیش از حادثۀ غم انگیزچهل ستون کابل( در این حادثه جمعی از یاران نزدیک مجید و عده ای از اعضای مرکزیت تازه ایجاد شدۀ “ساما” به چنگ دشمن افتادند) با روانشاد استاد داود سرمد دریکی از رستورانت های چها راهی صدارت که استاد “ص” نیزحضور داشت، ملاقات کردم. سرمد درپهلوی گپهای اصلی گفت :” ازسر و روی رهبر کودتا فقرسواد می بارد.”
دلم را آرام نگرفت ، از سرمد پرسیدم که “پیر” (مجید) در چه حال است؟ وی یاد آورگردید: ” یاران ما تصمیم گرفته اند که بدون اجازه شان اوگشت وگذاری نکند. مسوولیت های غیرلازمی هم ندارد.”
من که در شهر کابل مسکن گزین شده بودم ، یک دنده در برابرناملایمت زندگی و موانعی که بر سر راه مبارزه قرار داشت ، می رزمیدم. طی این سال ها که شهر کابل به مرکز فعالیت های مخالفان دولت مبدل شده بود ، شاهد بسیاری رویداد های غم انگیز و تکاندهنده نیزبود. حادثه ای پشت حادثه دیگر می آمد و موج خون وطندوستان از حرکت باز نمی ایستاد. زمان یورش لجام گسیختۀ خرس های قطبی بر خاک قهرمانان و در نتیجه اشغال کشور ما توسط ” همسایۀ بزرگ شمالی” فرا رسید. همراه با آن خشم و قیام ملت آزادی دوست ما شدت بیشتری کسب کرد. درهمچو فضایی بود که نام “ساما” با نام مجید کلکانی پیوند منطقی و تاریخی یافت. من می دیدم که روز تا روز خواست و توقع جوانان انقلابی و در مجموع ملت آزادۀ ما از آن انسا ن بزرگ و یاران سربکف او بیشتر شده می رود. وقایع و جریانات این حقیقت تلخ را نیز به اثبات رسانید که مغشوش کردن مرز میان دوستان و دشمنان مردم ، سرنوشتی جز رسوائی ، انقیاد و تسلیم طلبی در پی ندارد. آنهایی که به بهانۀ ” مرز طولانی داشتن با همسایۀ شمال” نمی خواستند موضع قاطع و روشن در مقابل سوسیال امپریالیسم روس بگیرند ، و ننگین تر از آن در برابر تجاوز عریان روس بر خاک ما خاموشی اختیار کردند ، سرنوشتی جز همنوائی با سیاست های وطنفروشانۀ حزب دموکراتیک خلق و رفتن به باتلاق تسلیم طلبی ملی فرا راه شان دیده نمی شد.
دونفر از اعضای “ساما” که زندگی علنی شان را از دست داده بودند ، به جبهۀ گرم پنجشیر اعزام می شدند. ایشان از ملامحمد(سخی ) خواهش کردند که در صورت امکان پیش ازرفتن به جبهه، یکبارمجید آغا را ببینند. تقاضای دیگر شان دریافت اسناد سازمان آزادیبخش مردم افغانستان (ساما) و اعلامیۀ جبهه متحد ملی افغانستان بود. سخی سکوت کرد وهیچ نگفت. فکرمیکنم روزهای تابستان سال ۱۳۵۸ و پس از حادثۀ ناگوار چهل ستون کابل بود.
وقتی رفیق سخی را درشمالی دیدم ، به من گفت : ” راجع به آن دو اندیوالی که پنجشیر رفتنی استند، ضرور است که یک جلسۀ وسیعتر بگیریم.” من از این پیشنهاد استقبال کردم. جلسه در منطقۀ کوته سنگی در خانه یکتن افسران اردو که ازیاران بخش پنجشیر ما بود ، برگزار گردید. این بار سخی تنها نیامده بود. او پیش و یک آدم نورانی و جذاب دیگر درعقبش داخل حویلی شدند. بعد ازجورپرسانی معمول نگاهم به چشمهای عقاب گونۀ نفر دومی چسپید. اندکی شک و تردید در دلم پدیدارشد. او انسانی بود با قد و اندام متناسب ، جذاب ، آرام و صمیمی. تا آنزمان هر شخصیت سیاسی ای را که دیده بودم ، با او فرق داشت. قدرت او در آن بود که در اولین برخورد مرا مجذوب خود کرد. شک و تردیدهایم داشت فروکش می کرد. با خود گفتم عجبا که مجید بدون گارد محافظ و با این همه سادگی و بی پیرایه گی آمده است؟!
بطور دقیق بیادم نیست که اشتراک کنندگان آن نشست چند نفربودند. از جمع شرکت کنندگان جلسه چهره های محبوب معلم آقاگل ، نظر ، احمد میر ، سید و میر(۱) را بیاد می آورم. دو تن از این رفقا ماموریت حرفوی داشتد و تازه ازکارتدارکاتی پایین پنجشیربرگشته بودند. (این دو نفر بعد از آنکه به جبهه سرگردنه گلبهار وسالنگ رسیدند ، همانجا با مردم پنجشیریکجا دربرابرمزدوران روسی مقاومت کردند. هنگام شکست جبهه باالاثرتبادل آتش ازسوی سیاه دلان به شهادت رسیدند.)
سرصحبت را رفیق سخی بازکرد. رفقا به نوبت پرسشهای شانرا مطرح کردند. پیرامون دشواریهای عملی مبارزه و راه حل ها حرف هایی گفته شد. مجید باهیبت و بانگ رسایش گفت:”می شنوم و امید وارم به پرسش های هریک شما پا سخی درخور قناعت داده بتوانم .” این صدا صدای انسان عادی نبود. قدرت وجاذبه سحرانگیز کلام و رفتار او در دل های ما رخنه انداخت. شاید غرش رعد آسای صدای او سبب گردید که همه شرکت کنندگان این نشست متوجه شدند و ویرا شناختند. یکی ازیاران که ازمحبوبیت مردم منطقه اش برخوردار بود، درگام نخست دشواریهای کاری خود را برشمرد. روی تقاضای مردم ازسازمان آزادیبخش مردم افغانستان و درخواست اسناد مدون “ساما” بگونه ی گسترده ومسلط سخن زد. او نه تنها معلم مکتب بود، بلکه معلم و رهنمود دهندۀ مشکلات مردم منطقه اش نیز بود. من میدیدم که مجید با چه دقت ، بی ریایی وسادگی به حرفهای او گوش می کند. هر کلمه و هرحرکت مجید برای ما جالب ، تازه و آموزنده بود. ما با میراثی ازگذشته های نیمه روشنفکری مان آمده بودیم و خواهان آن بودیم که آغا بیشترحرف زند وما بشنویم ؛ ولی وی برعکس انتظارما می خواست که ازلابلای صحبت های ما به حقیقت برسد و گره اصلی واساسی را پیدا کند. پس از پایان سخنان معلم ، مجید خیلی ظریفانه ولی با صلابت وهیبت چنین گفت:” این درست است که جانفشانی هایی بخاطرمردم تان انجام می دهید درین شکی نیست ؛ اما پیش ازهمه روان جامعه راباید درک کرد.این کارحوصلۀ کلان می خواهد وهرگونه بی توجهی درین مورد عاقبت ناگواری به دنبال خواهد داشت. . . “
صاحبخانه مهمانان را به صرف نان چاشت فرا خواند. چشم های ما پس از دیدار و صحبت های این ابر مرد برای یک لحظه به زمین لغزید وهمه ما زیرچشمی به سوی همکدیگر نگاه کردیم. میر (۲) رو به من کرده گفت :” وقتیکه او به من دست داد، فوری شناختمش چونکه آغا پنجۀ نیرومند دارد.” رفیق سخی متوجه تبصره های ما شد. من برایش گفتم:” با وجودی که تو برای ما چیزی نگفتی اما (میر) آغا را در وقت احوال پرسی شناخت.” سخی بنا بر عادت همیشگی لبخند صمیمانه ای زد. (فکرمیکنم که همین لحظه درکوته سنگی استم و چهره های آن قهرمانان در برابردیدگانم مجسم می گردد) میر روی خود را به طرف آغا دور داد. سر تا قدمش را ازنظرگذشتاند وتمامی گپهاییکه در بین ما سه نفر گفته شده بود ، رک و پوست کنده برای او بیان کرد. بر لبان آغا تبسمی پرازمحبت وصمیمیت شگفت. تبسمی که هیچگاهی ازمغزم دور شدنی نیست. میر افزود :” رفیق ، شاید خبرداشته باشید که چندی پیش ما رفتنی پنجشیربودیم . ازاندیوال سخی خواستیم تا در صورت امکان شما را ببینیم. او واضح برای ما چیزی نگفت (میر نیم نگاهی به طرف سخی انداخت) پیش خود گفتیم آغا را نادیده کجا برویم. ازآنجا دوباره زنده برگردیم ویا نه؟ من این ورقها را چه کنم؟ (آغا باز تبسم صمیمانه یی نمود) این ورق ها همه چیزنیستند. مردم ازما پرسان میکنند که شما پیر را به چشم خود دیدید ؟ در حالیکه ما تا بحال حتی عکس شما را هم ندیده بودیم. . . ” مجید ، خیره وآرام به طرف میر نگاه می کرد. گپهای میر دیگران را جرئت بخشید تا سوالات وحرفهای خود را در فضای آزاد و رفیقانه مطرح کنند. همه شرکت کنندگان نمیتوانستند چشم از چشم مجید برکنند. ازفضای خانه بوی عشق ، مبارزه ، رفاقت و تعهد انقلابی می آمد. کار جلسه داشت به پایان نزدیک می شد. رفیق مجید سیگارش را آتش زد و درقسمت پایانی نشست پیرامون برخی وظایف تشکیلاتی ، روی چگونگی روابط ما با درون جبهه و . . سخنان کوتاهی گفت. در اثر تقاضای جبهه قرار بود مجید آغا نامه ای عنوانی افراد سرشناس جبهه به قلم خودش بنویسد. مجید تهیۀ این نامه را به نشست بعدی موکول کرد. فضای کاملأ ویژه ای بود. نمیخواستیم که چشمان ما برای یک لحظه هم از مجید کنده شود. هوش و حواس ما در اسارت سخنان پرگهر مجید افتیده بود. حیف که آن روز دراز تابستان به یک چشم بهم زدن گذشت!
رفیق مجید، با وجود مصروفیت های فراوانی که داشت ، نشست بعدی را درهفت روز آینده درنظرگرفت.
پهلوان احمدجان (۳) درحالت بدی قرارداشت. جبهۀ پنجشیرازساحۀ سالنگ وگلبهارشکست خورده بود و درپشغور و شاید هم پیشتر از آن (حصه اول پنجشیر)عقب نشینی کرد. پهلوان احمد جان و سایر فرماندهان جبهه از مجید آغا خواهان رهنمود و کمک شده بودند. برای ما درۀ پنجشیرمنطقۀ بسیار مهم و استراتژیک به شمار می رفت. دومین نشست ما با مجید آغا فرا رسید. رفیق مجید نامه ای را که در موردش سخن گفتیم ،نگاشته بود. اینکه چه مسائلی را درنامه درج کرده بود، من نمی دانم. مسئولیت رساندن این نامه را برای پهلوان احمد جان ، احمد میر بر عهده داشت. این کار از طریق خزانه دار(مظفر) باید صورت می گرفت.
دومین جلسه ما با مجید آغا روی همین مسئله و تنظیم یارانی که مسوولیت شانرا قبلأ روانشاد استادعزیزالله(شریف) اوریاخیل بعهده داشت ، می ساخت. شریف قبل از دستگیری اش مسئولیت کار های تشکیلاتی ما را پیش می برد. وقتی از استاد عزیزالله (شریف) یاد شد ، رفیق مجید گفت: “امیدواریم که او را دولت مزدورنشنا سد.” من می دیدم که مجید چه اندازه رنج و درد را بخاطر رفقای زندانی ما تحمل میکند. صادقانه باید بگویم که قلب کوچک من گنجایش آنهمه غم و اندوه را نداشت ؛ ولی مجید توانسته بود اندوهش را به نیرو مبدل سازد و چون صخرۀ استوار در برابر تمامی بلایا و طوفان های سهمگین روز گار ایستاده بماند.
درنگی در لابلای خاطرات:
هنوز رفیق مجید را ملاقات نکرده بودم. گروه مجید تازه از “گروه انقلابی خلقهای افغانستان” بریده بود. یک پایه گستدنر نزد گروه انقلابی مانده بود. ما برای کار مان به این گستدنر اشد ضرورت داشتیم. من و عده ای از رفقا از رفیق سخی خواستیم تا موضوع واپس گیری گستدنر را با مجید آغا در میان بگذارد. رفیق سخی گفت که این کارامکان ندارد؛ اما ، ما دلیل او را نپذیرفتیم و روی حرف خویش پافشاری کردیم. ما فکر می کردیم که شاید سخی مشکلات ما را در نظر نگرفته و یا اصلأ این موضوع را با آغا در میان نگذاشته است. بعد ازچند روز سخی احوال آورد که رفیق بزرگ(مجید) می گوید:” اگرما توانایی پیدا کردیم و روزگارما بهترشد گستدنرهای دیگری هم برای آنها خواهیم داد. به رفقا بگویید که آخرآنها نیزجزهمین جنبش هستند. مشکلات تان را تحمل کنید و امیدواریم روزی برسد که صاحب وسایل چاپ مجهزتری گردید.” پیام مجید برای ما درس بزرگی شمرده می شد.
سال ۱۳۵۸هجری شمسی بود. برخی کادرهای”محفل انتظار”( انجنیر حسن و دیگران) که خود را زیرضربات پیهم تبلیغاتی “سکتاریست” و”تجزیه طلب” حفیظ الله امین دیدند ، به دامان پرمهر مجید آغا پناه آوردند. مجید آنها را با پیشانی باز پذیرفت، بدون آنکه اختلاف سیاسی و تشکیلاتی خود را با آنها مطرح نماید. او عقیده داشت که اینها اولأ زیر ضربت دشمن سفاک قرار گرفته اند و دوم اینکه برخورد او چنان نبود که در حالت های سخت و دشوار به کمک کسی نشتابد. پس از یکی دوماه آنها مجال یافتند که راه سفر بسوی ایران در پیش بگیرند. مجید آغا ازایشان نخواست که همینجا بمانند.
چند صباحی که گذشت ، روانشاد انجینرحسن دوباره ازایران برگشت. پیش ازین سفر کادرحرفوی و برجستۀ محفل انتظار بود. بار دیگربه تشکیلات سازی پرداخت و متکی بخود شد. درآنوقت بسیاری افراد محفل انتظار تار ومارشده بودند. او با ” گروه انقلابی” به رهبری زنده یاد داکترفیض احمد ، درساحۀ جبهه ئی در قیام بلاحصارکابل همکاری کرد که با شکست این قیام ، انجنیر حسن نیزبه شهادت رسید.
سال ۱۳۵۷شمسی با هزاران ترس و دلهره دوران تحصیل را در دارالمعلمین (موسسه تعلیم وتربیه) را پشت سرگذاشتم . اواسط سال ۱۳۵۸ بود که کودتا چیان حملات شانرا در دارالمعلمین کابل شروع کردند. درقدم نخست ( بر اساس درجۀ اهمیت!) “خلقیها” گرفتاریها را ازاستادان دارالمعلمین آغازکردند.سپس نوبت دانشجوها رسید. اولین پلان حمله را بر جوانان بدخشانی روی دست گرفتند. تعداد زیاد این قربانیان را همصنفی ها وهم دوره های تحصیلی من تشکیل میداد. من چند تا ازین روشنفکران را که یا سابقۀ شعله ئی داشتند و یا به هیچ گروهی وابسته نبودند ، می شناختم. برای نجات شان پیشنهادی برای استاد عزیزالله (شریف) ارائه دادم. گفتم اینها مفت کشته میشوند. یگانه گناه اینها اینست که نمی خواهند سازمانی( سازمان خلقی) شوند. اگر مخفی شوند کم از کم زندگی شان نجات خواهد یافت. حتا مشکل بچه هایی را که به گروهی وابسته نبودند ونمی خواستند سازمانی شوند برای استادعزیزالله(شریف)مطرح کردم. شریف با صراحت گفت: رفیق (منظورش مجید بود) بارها یاد آوری نموده است که :” کسانی که زیرضربت رژیم کودتا قرارمی گیرند، ازهرقماشی که باشند وهرعقیده یی که دارند و نمی خواهند با مزدوران روس کنار آیند، در زمینه چیزیکه ازدست ما برمی آید ،هرگز دریغ نورزید.” بسیارخوشحال شدم، وبرخود بالیدم که من به جریانی تعلق دارم که رهبرش انسانی است که علاوه بر اعضای تشکیلات خود، در برابر دیگر گروه ها و افراد اینچنین احساس مسئولیت می کند. باور کنید که ذره ذرۀ وجودم را موجی از غرور و افتخار فرا گرفته بود. درآنروزگار به تناسب سائر گروه های سیاسی شهرکابل ، “ساما” امکانات بیشتری داشت، و آنهم ازبرکت حضور مجید بزرگ بود.
از نزد استاد عزیزالله (شریف) برگشتم و خطراتی را که “حزب دموکراتیک خلق” پیشروی دگر اندیشان و مخالفین سیاسی خود رویانده بود ، برای دانشجوهای زیر ضربت (باستثنای سردار دروازی که او را خلقی ها جذب کرده بودند) توضیح دادم. برای شان وعده دادم که در صورت ضرورت کسانی حاضر اند که شما را پناه بدهند. بویژه برای نادر دروازی(ماه مه یی) که صنفی دوستداشنی من بود و چند روز پیشتر مسوول “سازمان خلقی” ( موسی کور) او را با یاران دیگرش، تامحبس ولایت کابل برده بود ، با شله گی از او خواستم که مخفی شود. او که سرکردۀ جوانان منطقه اش بود ، شاید غرورش اجازه نمی داد که دست کمک به کس دیگری دراز کند. با دریغ که گپ من در گوشش نخلید همه شانرا بردند و بر نگشتند. روح شان شاد باد! (از این داستان تلخ اعظم شاه ، حمید برادرمجید سکندری وهاشم نجرابی که همصنفی های من بودند، خبرداشتند.)
از جملۀ افرادی که رابطه های تشکیلاتی شان ازهم گسیخته بود، یکی هم حفیظ یکاولنگی بود. نامبرده نقاش زبردست هم بود. در رابطۀ پیشنهاد من مبنی بر کنار کشیدنش از زیر ضربت ( فرار یا مخفی شدن)،گفت: ” خودت می بینی که درطی چندسال رد پایی از خود بجا نگذاشته ام. تا زمانیکه شک نکنم درصنف استم.”) بعد ها شنیدم که او ازگزند روزگار سالم بدرآمده است. تنی چند از اینها که احساس خطر می کردند ، (یکی ازآنان ناصرسرجنگل نام داشت) با جوان دیگری که دانشجوی دارالمعلمین نبود ( اسمش را از یاد برده ام) ازپیغام راد مرد انقلابی(مجیدآغا) واز حس مسئولیت او در قبال تمامی روشنفکران وطندوست با حرارت استقبال کردند. آنان در خانۀ یکی از یاران ما واقع شهر آراء کابل که خوشبختانه هنوز زنده است، مخفی شدند. دو هفته را درین خانه ماندند و با اوشان برخورد خیلی ها رفیقانه و جوانمردانه صورت گرفت، تا آنکه از طریق شمالی (کوهدامن) به سلامتی به دایکندی رسیدند.
استاد علوم دینی ما که “تابش” تخلص می کرد، به علت انتقاد دلیرانه اش ازعملکرد های ظالمانۀ کودتاچیان خلقی- پرچمی ، در همان اوایل کودتای ثور سر زده شد. جریان را برای استاد عزیزالله (شریف) (عصای پیر)(۴) گزارش دادم. اوگفت:” اینها هم جزء جنبش مقاومت شمرده می شوند. ”
شرح این قصه های پر از اندوه و اشک این نتیجه را می رساند که حضور شهید مجید کلکانی به مثابۀ چتر بزرگی بود که میتوانست تمامی افراد و گروه های سیاسی مخالف رژیم را زیر پوشش وحمایت خویش قرار دهد . او جنبش ضد روسی را گسترده تر از یک یا چند گروه خاص می دید. تجربه نشان داد که صد ها انسان به درد بخور جامعۀ ما اعم ازشاعر، نویسنده، داکتر، انجنیر، صاحب منصب ، محصل و . . . بخاطر نبود یک چنین مرجع وملجاء ای ، از زیر چکک برخاسته و زیر ناودان نشسته اند!
نام پرآوازه و نفوذ معنوی مجید به حدی بود که طرز برخورد بعضی از استادان (مثل جمال زاده وناصرانوش) با رهروان راه مجید خیلی نیک و دوستانه باشد. در همان زمان آنها تنها بخاطر تعلق ما به مجید کلکانی ما را یاری رساندند.
فصل زمستان تازه از راه رسیده بود. مردم برای مقابله با سرمای جانسوز زمستان آمادگی می گرفتند. شهر کابل به یک ماتمکده شباهت داشت. درهرگوشه وکنارکشورجنگهای ضد روسی جریان داشت. قیام همگانی ملت ، روس و مزدورانش را زبون ساخته بود. بردگان بی ننگ روس به یاری بادار به گوشت و خون مردم ما چنگ و دندان می انداختند. درچنین وضعیتی بود که برای آخرین بارمجیدکلکانی را درمنطقه چهار راهی قمبر ، در خانۀ یکی از رهروان سرسپرده راه او ملاقات کردم. من و رفیق دیگری در این خانه باهم یکجا زندگی میکردیم.
برای دیدار رفیق مجید بی تابانه ثانیه ها را می شمردم. چند ماهی می شد که او را ندیده بودم. دلم سخت بیقراردیدارش بود. او همراه با استاد صاعد (با تأسف شنیدم که این انسان دانشمند و بزرگواردیریست درمحیط غربت در بستر بیماری افتاده و قسمتی ازبدنش فلج گردیده است) داخل حویلی شدند. شاید ستارۀ اقبال من طلوع کرده بود که بار دیگر (و ای دریغ که آخرین بار) زنده یاد مجید را از نزدیک ببینم. همین که پا به دهلیز گذاشتند ، پس احوال پرسی ،مجید به طرفم نگریسته گفت: “معلم چطورهستی همرای روزگار؟” منظورش زنده گی مخفی من بود. پیش از آنکه چیزی بگویم ،”ص” به شوخی جواب داد: “همینجه یک بغله افتاده ،هیچ خبرنداره که ده دنیا چه می گذره.” تا هنوز تبسم ملیح مجید در دالان های مغزم جاریست.
محور اصلی صحبت های مان پیرامون ضرورت ، نقش و سیاست های جبهه متحد ملی (که مجید مبتکر و بنیانگذارش بود) ، اهمیت جبهه پنجشیر به عنوان یک منطقۀ سوق الجیشی ، بردن آگاهی انقلابی در میان مردم ، دل کندن ما دونفر(من و “ب”) ا زشهر و برخی مسایل دیگر. در آنزمان که مردم ما در گیر جنگ مقاومت جویانه بود ، تمامی تلاش ها این بود که ما در کنار مردم خود بایستیم و در مقابل روس تجاوزگر مبارزه کنیم ؛ زیرا سکوت در برابر تجاوز علاوه بر اینکه شرمساری در قبال داشت ، مرگ و بربادی نیز می آورد.
مجید پیرامون این مسائل صحبت های فشرده و گرانبهایی انجام داد و نقطه نظرهای ما را نیز شنید. سخنان او در دلهای ما تخم عشق و ایمان می کاشت تا سرانجام باعث رفتن ما میان مردم گردید. عشق آتشین ما به مردم و میهن ، آزادی و انقلاب بود که بار دیگر سعی وتلاش مانرا در جهت سامان بخشی جبهه پنجشیربه حیث پایگاه استراتژیک “ساما” در جنگ نجاتبخش ملی ، از سر گرفتیم.
آخرین جملۀ آغا بمن این بود:
“معلم ، کارهایی که درشهر بر عهده داری به کس دیگری بسپار.” دستور او را با لبان پرخنده و با دل و جان پذیرفتم و بال پرواز به سوی مردمم گشودم.
داستان “مادر” از ماکسیم گورکی روی دستم بود. استاد صاعد پرسید: چه کتابی می خوانی؟ کتاب را برای شان دادم. استاد گفت: “اجازه هست که داستان کتاب را بطور مکمل برایت تشریح کنم؟ فهم و لیاقت استاد صاعد نشان میداد که مجید آغا با شایسته ترین انسانها سروکاردارد. من نمیتوانم خاطرۀ آن روز را از یاد ببرم. سخنان پرصلابت ، رک و نیرو بخش مجید را. حتی دوشکی که روی آن نشسته بود ، فضای خانه و آخرین وداع . . .
روزگاری بدی بود. رفیق مجید حوادث دلخراشی را درشهرکابل پشت سرگذشتانده بود. رفیق مری ها را دیده بود. ازحادثۀ کمرشکن چهلستون گرفته تا ترورشهیدعزیز طغیان ، رویداد مصیبت بار شهرآرا که باعث گرفتاری زنده یاد خارا و روان شاد اکرم (مشهوربه توریالی) (۵) گردید. و . .
از دست دادن عزیزان برای همگان ناگوار است ولی برای مجید که همه زندگی اش یاران او بودند ، مصیبت بار تر از هر مصیبتی محسوب میگردید. مسئولیت های او روز تاروز سنگین تر شده میرفت. او نمی توانست به ندای زمانه پاسخ درخوری ندهد. ضعف ها و مشکلات جنبش چپ انقلابی ، نیاز های جنگ ضداستعماری ، کمبود امکانات و وسایل و . . . سبب گردید که آغا بیشترازپیش بجنبد. جای یاران قامت استوار ، انقلابی و قدیمی اش خالی شده بود. او مجبور بود تا جای رفته گان را با تپ و تلاش های شباروزی خود پرکند. بدینترتیب مجید در جریان مبارزۀ فداکارانه ، داغ ، انقلابی و وطنپرستانه ، در اوج شهرت و افتخار به دست روس ها و بردگان جنایت پیشۀ شان اسیر و در هژدهم جوزای سال ۱۳۵۹ شمسی قهرمانانه به شهادت رسید.
نام وخاطره مجید همیشه باد!
یاد تمامی شهدای جنبش ملی و انقلابی افغانستان جاودانه باد!
آرمان شهدای ما پیروز شدنی است!
طاهر پرسپویان. جوزای ۱۳۸۸
پانوشتها:
۱/ زنده یاد نظر- جوان ایثارگر و بیباکی بود. مرگ را نمی شناخت. تا جایی که من او را می شناختم به همه دار و ندار زندگی خود پشت پا زد و از چیز هایی که دیگران به آن دل می بندند، داوطلبانه گذشت. چند روزی ازکودتای خون آلود هفت ثورنگذشته بود که عاشقانه کار حرفوی سازمانی را پذیرفت و با تمام امکاناتش درخدمت کار انقلابی قرار گرفت. او در راه آزادی مردمش از زیرسیطرۀ مزدوران تزاران نوین لحظه ای غفلت نورزید. اوگفته بود: برای من همین کافی است که مجید آغا را از نزدیک دیدم و باورکامل پیداکردم که سعی وتحرک ما یک روز نی یکروزنتیجه خواهد داد.
نظر در سال ۱۳۵۸خورشیدی همراه با چند تن از همسنگران دیگرش به شهادت رسید. روح شان شاد!
۲/ “میر” یکی ازیاران قدیمی ما می باشد. چندین سال را در زندان پلچرخی گذشتاند. انسانی است ساده ، خوش برخورد ، بدون شک صادق وشریف. اکنون قسمتی ازبدنش فلج شده است. او ازهواداران سرسخت مجیدکلکانی میباشد. به گفته خودش ” آرمان مجید را تا لب گور با خود می برم .” به همراهی احمد میر که فرد نظامی و یکی از همسنگران و همدیاران او بود ، به مقصد تقویت و گسترش جبهه پنجشیر کمر همت بست. احمد میر انسانی بود کم حرف و درونگرا. در گذشته ها خانه وخانواده اش پناه گاه و تکیه گاه”محفل انتظار”بود. ازسال ها قبل (پیشتر ازمن) با اعضای محفل انتظار روابط داشت. تایپست ماهری هم بود. از”محفل انتظار” برید و با امین الله ( امین الله فرد نظامی بود که درگردیز به شهادت رسید) با مجید کلکانی پیمان رفاقت برقرار کرد.احمدمیر عادت داشت به آسانی حتا با رفیق سازمانی اش حرف نمی زد. تنها مسوولین و عضو روابطش را می شناخت. چنان بود که بالای افراد بینام ونشان حساب نمی کرد.آدمی بود قهرمان پرست وآرمانگرا. تکیه گاه معنوی او رفیق مجید وبرادرش زنده نام قیوم رهبربودند. زمانیکه هردو برادران قهرمانانه جانهای شیرین شان را در راه آرمان پاک مردم فدا کردند، احمدمیربحران فکری پیداکرد؛ بطور آرام ازسیاست کنارفت وبلاخره سکته مغزی کرد. رفیق مجید، نامه ای را که نبشته بود ، سربسته برای احمدمیرخان سپرد.( چون پهلوان احمدجان خواهان کمک معنوی ومادی بویژه نظامی مجید آغا شده بود) یکی از مسوولین کمیته پسین تشکیلات ساما (اوهنوز زنده است) که از زبا ن احمد میرنقل قول می کند، مدعی است که مجید کلکانی درنامه نوشته بود: “چیزی را که عاجل ضرورت داری همانجاست.” منظور از این رمز ، آن افسران رژیم کودتا بودند که احساس ملی و وطنپرستانۀ آنها و اعتماد وحسن نیتی که نسبت به مجید داشتند، حاضر بودند تا گوشه ای از قطعات نظامی دولت را به یاران مجیدکلکانی تسلیم کنند.
۳/ احمدجان قهرمان کشتی در وزن سه و فرزند مدیرمحمدصدیق خان ازحصه اول پنجشیر بود. در دوران قدرت “خلقی” ها رئیس المپیک تعین گردید. بزودی مناسباتش با رژیم کودتا بهم خورد. آدمی بود وطندوست ، ملی و مسلمان. پس از آن رهسپار زادگاهش شد. چون مردم آنجا از اعمال ضد انسانی مزدوران خلقی- پرچمی بستوه آمده بودند. پهلوان احمد جان مردم منطقه (درگام نخست حصه اول) را تشویق به قیام کرد. مردم پنجشیر بپاخاستند. به همت بازوان توانمند اوشان درفرصت خیلی کوتاه ولسوالی رخه سقوط کرد.پهلوان ازطرف مردم ولسوال آنجا تعیین گردید. نامبرده دید فراخ داشت. احمدشاه مسعود را درمیان مردم پنجشیرهمومعرفی کرد. قبل ازآن مسعود در پنجشیر جای نداشت. اینکه بعدأ چه روزگاری سر پهلوان احمدجان آمد ، همه میدانیم. اکنون کسی از او حتی اسمی نمی برد در حالیکه او بنیاد گذاراصلی جنبش مقاومت مردم دربرابررژیم منفور کودتای ثور بود. درین نکته هیچ کسی نباید شکی به دل راه دهد که: زنده یاد پهلوان احمد جان بهیچوجه “پرچمی” یا “کمونیست” نبود. آنگونه که بر وی اتهام نا روا بستند.انسانی بود؛ مؤمن،مسلمان وشخصیت ملی که وجهۀ مردمی اش به همگان معلوم است. او عشق بیحد به رهایی میهنش داشت، خواست او این بود که ازهر روزنه ای امکانی بدست آورد و بعد در مقابل سپاه سرخ روسی به کار برد. موصوف پیش ازآنکه به پنجشیرپناه ببرد،عضویت جبهه متحد ملی افغانستان – که مبتکر و رهبرش مجیدکلکانی بود – را حاصل کرده بود. عضو ارتباطی او اکرم (توریالی) بود.ازاین جریان سخی وبعضی های دیگر آگاهی داشتند. بدین لحاظ بود که او بطور جدی خواهان همکاری مجیدآغا شده بود. بنابر مشکلات واقعی وشرایط بد روزگاراین آرزو برآورده نشد. نامۀ مجید هم برایش نرسید.
۴/ “عصای پیر” لقبی است که رفقا برای استاد عزیزالله داده بودند. عزیزالله (شریف) از یاران قدیمی و سخت با وفای مجید بود. او در حفاظت و نگهداری مجید لحظه ای غفلت نمیکرد. آدمی بود مسئولیت شناس ، دقیق ، فطرتأ هوشیار و فداکار. در بسیاری جلسات و ملاقات ها به جای مجید خودش اشتراک میکرد. می توان گفت که او سخنگوی مجید بود. در سال ۱۳۵۸ شمسی در حادثۀ چهلستون کابل دستگیر و به شهادت رسید.
۵/ اکرم مشهور به توریالی ، فرزند دولت خان کارگر(کرامانی) ، تولدش شهرکابل می باشد. در اوایل او هواداردستگیرپنجشیری بود. دیری نگذشت که یکی ازسرسخت ترین مدافعین حفیظ آهنگرپورگردید. انسانی بود ازهرنگاه توانمند. درمسایل فلسفی بویژه در فلسفۀ پیشرو مطالعات گسترده داشت. برخی نظریات مارکس و انگلس را – در مشرق زمین- به نقد می کشید. انسانی بود پرتلاش وبلند پرواز. دنباله روی کورکورانه را به شدت رد میکرد .عارف عالمیار” سورخلقی” همصنفی او بود. بگمانم سال ۱۳۵۷ همرای او برخورد کرد و مخفی شد. درهمان موقع رابطه توریالی با رفیق مجید برقرار شده بود. او و یارجانجانی دیگرش ” خارا” و دیگران زیرنظر و رهنمائی مجید به کار و فعالیت شان ادامه داده بودند.آنها دربسا موضوعات دست بلندی داشتند. در سال ۱۳۵۸ خورشیدی خانۀ خارا (واقع شهرآراء کابل) مورد حمله قرار گرفت. الله محمد (عزیز) و ملا محمد(سخی) با دلاوری و مهارت از تهلکه فرار کردند ، اما اکرم وخارا دستگیر و بعدأ شهید شدند.هردوی شان همرزمان سرسخت یکدیگر بودند.تاجایی که من میدانم آنها گروه فشرده ومنسجمی نیز داشتند.
طاهر پرسپویان. جوزای ۱۳۸۸