“کدامین نغمه می ریزد ،
کدام آهنگ آیا می تواند ساخت ،
طنین گامهای استواری را که سوی نیستی مردانه می رفتند؟
طنین گامهایی را که آگاهانه می رفتند؟”
اندوهنامۀ حوت
ماه دلو به آخر رسیده بود. سرمای شدید زمستان تن های برهنۀ تهیدستان را پیهم شلاق میزد. قلب داغدار کابل زخم کاری تازه ای برداشته بود. تانک های روسی در چهار راهی های شهر جا بجا شده بودند. کماندوهای ارتش بیگانه با لباس های گرم در کنار تانک ها ایستاده و همه جا را زیر نظر داشتند. جیپ های روسی با سرنشینان مسلح در جاده های شهر گزمه میکردند. برای مردم زنجیر گسل و دشمن ریز کشور، تماشای این حالت گیچ کننده بود. در ظاهر همه جا آرامش و خاموشی حکمفرما بود. مردم کمتر با یکدیگر حرف میزدند. خیال می کردی که همه چیز در خود فرو رفته است. قدرت ظاهری و ساز و برگ نظامی روس ها بعضی ها را به این پندار واهی انداخته بود که وقتی فیل پای خود را در جائی بگذارد ، به آسانی از آنجا دور نخواهد کرد. اینها همه چیز را پایان یافته تلقی میکردند. اما برای کسانی که کم از کم تاریخ این سرزمین را خوانده بودند ، قضیه شکل دیگری داشت. تلاقی نگاه های معنی دار بیانگر این حقیقت بود که کابلیان تمامی نفرت و فریاد شانرا برای روز های حادثه آفرین فردا پس انداز میکنند. روح سوگوار مردم این معنی را میداد که آنها منتظر جرقه ای هستند. آرامشی که بزودی طوفان سهمگینی را در پی داشت.
وقتی ارتش و توپ و تانک بیگانه را در وطن خود میدیدم ، قلبم سیخ میزد و غرورم جریحه دار می شد. هر دم تحریک می شدم که دست به اقدام ماجراجویانه ای بزنم. حالا میدانم که آدمی در فضا و وضعیت استعمارزده چقدر به دریای عاطفه و احساس غرق میگردد .هنوز آن خاطرات صمیمی است که مرا حماسه و فریاد می آموزاند.
در چنین حالتی بود که دروازۀ خانه ما به صدا در آمد. پشت دروازه رفتم. دوست دوران تحصیلی ام غلام سرور ایستاده بود. حالت زاری داشت. دیگر آن جوان خندان ، شاد و با انرژی نبود. باصطلاح نیم آدم شده بود. آنقدر تکیده بود که خیال کردم بیمار است. او را به داخل خانه بردم. هنوز از وی چیزی نپرسیده بودم که اشک از رخسارش سرازیر شد. بغض گلویش ترکید و لب به سخن گشود. از شکنجه های بیست و یک شبانه روزی در “خاد” هرات گفت. از بیگناهی اش و اینکه بخاطر شبنامه ای که از نزد برادر کوچکش یافته بودند ، او را به چنین حالتی رسانده اند.
دوران دوران قسمت کردن غمها و راز ها بود . مرحلۀ گذار از سکوت به فریاد رسیده بود . مرحلۀ رفتن از حاشیۀ سرک های قیر به طرف میدانهای ناهموار نبرد بود. دورانی که میبایست به صدای عقابان و سیمرغان و ببر های انقلاب گوش داد.
غلام سرور مرا تنها به صفت یک آدم سیاسی می شناخت. از روابط سازمانی ام اطلاعی نداشت. او آمده بود تا غمنامۀ خود را به من بخواند و مرا تشویق به بیرون شدن از وطن کند. او انسانی بود شریف و صوفی مشرب. احساسات او برایم قابل درک بود. ولی نه او قادر بود مرا با خود از وطن بیرن ببرد و نه من میتوانستم او را به مبارزۀ مقاومتجویانه علیه دشمنان خاک و ناموس مردم افغانستان دعوت کنم. دیدگاها و تصامیم ما از هم فرق داشتند. او علاقه داشت تا خود را از معرکه خارج کند و من در صدد بودم تا به همراهی ملت قهرمانم روس های اشغالگر را از میهنم برانم.
حرف ها و شکایت های دوست مصیبت دیده ام را می شنیدم که مسئول تشکیلاتی ام بدون وعده قبلی سری به خانه ما زد. او پیام آور اقدام بزرگی بود. کاری که در اوراق تاریخ جنبش ضد استعماری کشورما ثبت گردید. مسئول تشکیلاتی ام گفت که رفقا در صدد تدارک برای یک جنبش اعتراضی علیه اشغالگران و ایادی در شهر کابل اند . جنبشی که زمین زیر پای اشغالگران روسی و بردگان بومی شانرا به لرزه در آورد . با شنیدن این خبر مسرتبار ، رگ رگ وجودم را جوش و مستی فرا گرفت. بالاتر از آن ، وقتی حس کردم که نقش و دستور مجید کلکانی در این اعتصاب جاریست ، شور و شوقم چندین برابر گردید. سر تا پا انرژی شده بودم. برای من هیچ چیزی مهم تر از اطاعت از دساتیر سازمانی و شکستاندن این سکوت تلخ نبود. زیرا سامائی ها نمیتوانستند قدوم نحس مهمان های ناخوانده را در خاک شان تحمل کنند.
همرای مسئول تشکیلاتی ام تا ناوقت های شب نشستیم و روی برنامۀ این قیام تبادل نظر کردیم.
شام دوم حوت همراه با چهار برادرم پشت بام خانه بالا شدیم. مطابق پلان قبلی فریاد الله اکبر را با نیروی هرچه بیشتر به گوش دوستان و دشمنان رساندیم. همسایه ها نیز پشت بام های منازل شان آمدند و ما را همراهی کردند. شور وهیجان در سلول های بدن هر انسان شریف و وطنپرست لانه کرده بود. شعار “روس ها از ملک ما بیرون شوید!” تا آسمان هفتم می رسید. از هرطرف فریاد الله اکبر به گوش میرسید. شهر کابل به شهر شور و شعار مبدل گشته بود.
نیمه های شب بود که از بام ها به کوچه ها ریختیم. اشغالگران روس و نوکران وطنی شان مانند موش در سوراخ ها پناه برده بودند. در حقیقت حومۀ شهر کابل به منطقه آزاد شده مبدل گردیده بود.
دمادم صبح بود که مردم چون سیل خروشان به میدان ها سرازیر شدند. این سیل سرکش را نمی شد جلو گرفت. گذار از مقاومت خاموش به مقاومت صدا دار صورت می پذیرفت .اعتصاب به مظاهره تبدیل شده بود. قیام کنندگان به طرف مرکز شهر براه افتادند.
از سراجی کابل گذشته به منطقۀ پایین چوک رسیدیم. مردم خشمگین دروازه های چند دوکان را شکستند. آنها گمان میکردند که در این دوکان ها تفنگ فروخته می شود.
جوان خوش سیما و خوش قواره ای روی تخت دوکانی بالا شد. او جوانی بود خوش کلام و جذاب. چهرۀ بشاش داشت. مصمم ، با جرئت و پرنشاط معلوم می شد. مردم را مخاطب قرار داده گفت:
های مردم مسلمان و قهرمان!
روس ها به خاک ما تجاوز کرده اند. ما این ننگ را نخواهیم پذیرفت. قیام ما در مقابل روس ها و غلامان حلقه بگوش آنهاست. ما روس های جنایتکار را در خاک خود نمیگذاریم که نفس براحت بکشند. ولی دوکان ها ، پایه های برق ، منازل و دواخانه ها مال خود ما هستند. دست زدن به مال و دارائی مردم کارشایسته ای نیست. ما باید برضد دزدان و تخریب کاران بایستیم. . . .
توده های بپا خاسته سخنان این جوان دلاور را با نعره های الله اکبر تأئید و بدرقه کردند. جملات کوتاه و شجاعت این جوان در دل های قیام کنندگان راه باز کرد و همه بدنبال او روان شدند.
این جوان کسی نبود جز الله محمد (عزیز) یار و یاور شخصیت نامدار سپاه آزادی و عدالت ، زنده یاد عبدالمجید کلکانی.
پس از پایان سخنرانی الله محمد موج تبصره ها بالا گرفت. کسی می گفت که این جوان دلاور از جملۀ یاران مجید آغاست، حتی بعضی ها را عقیده برین بود که خود همین آدم مجید کلکانیست. نام نامی مجید کلکانی ورد زبان ها شده بود. ساما به رهبری مجید مهر و نشانش را بر پیشانی جنبش ملی ، مستقل و انقلابی کشور کوبیده بود. نام بزرگ مجید کلکانی سپاه به پا خاسته را بیشتر تشجیع کرد و دل و جرئت و امید واری بیشتری بخشید. به زودی در شهر آوازه افتید که مجید آغا آمده و برای قیام کنندگان سخنرانی کرده است. هر کس میکوشید تا داستانی در ذهنش بسازد. من که مجید را به چشم ندیده بودم ، هر طرف نگاه میکردم. هر کسی را که با هیبت تر ، با جرئت تر و آراسته تر از دیگران می بود به جای مجید می گرفتم. در چهره هر کس رهبر سازمان خود را می پالیدم تا سرانجام دانستم که همۀ این مردم مجید اند و مجید مردم است.
مجید کسی نبود که از حادثه دور بگریزد. روزی که رستاخیز توده ها گوش فلک را کر کرده بود ، صلاح نمی دید که دست زیر الاشه بنشیند و تماشاگر حوادث باقی بماند. قرار معلوم وی در سوم حوت در متن حادثه رفته بود.
خروش مردم مانع نمی شناخت. حرکت ما نیز ادامه داشت. وقتی به سینمای پامیر رسیدیم تانک ها ایستاده بودند که با دستان خالی مردم تسخیر گردیدند. ناگهان از سمت شاه دو شمشیره تانک های دشمن با سرعت زیاد بطرف ما حرکت کردند. گلوله های تانک های دشمن چون ژاله بر سر مردم باریدن گرفت و دسته دسته مردم را به خاک و خون می کشانید. تلفات عظیم مردم باعث پراگندگی ما گردید. من بطرف پشتنی تجارتی بانک و از آنجا بسوی سالنگ وات ، کارته پروان و بالاخره خوشحال خان رسیدم. تانک های روس در سرک سیلو جابجا شده بودند. هر جنبنده ای را در کوچه ها نشانه میگرفتند و به خاک و خون می کشیدند.
شب را در مسجد افشار گذشتاندیم و در صدد جمع آوری بنداژ ، الکول و دارو برای زخمی ها شدیم.
شام هشتم حوت فرا رسید. آفتاب غروب کرده بود. همه جا را سیاهی شب تسخیر کرده بود. هنوز خون قربانیان حادثۀ سوم حوت نخشکیده بود. از هر کوچه و پسکوچه شهر کابل بوی خون آزادیخواهان می آمد. در انبوه اینهمه قیام و قیامت ها و خون وماتم ، خبر تکاندهنده ای چون بمب منفلق شد و جهان را لرزاند. با وجود انتشار این خبر هیچ کسی صحت آن را باورنمیکرد. بسیاری ها می گفتند که مجید آغا را کسی دستگیر کرده نمیتواند. عدۀ دیگر دعا می کردند که این خبر حقیقت نداشته باشد. حقیقت این بود که روباه ، شیر شکار کرده بود.مردی به چنگ دشمن افتاده بود که تمام عمرش را بخاطر خوشبخی مردم و دفاع از منافع فقیر ترین طبقات جامعه با سر افرازی گذشتاند و از آزادی و آزادگی به دفاع برخاست.
مجید در تمامت زندگی مبارزاتی خویش ، راه و روشی را پیریزی کرد که ستمدیدگان می توانند با استفاده از آن راه و پیکار بی امان خود را دربرابر بیداد ، صیقل بزنند. زندگی و روش مجید متن پرشکوهی است که از هر سطرش آفتاب میریزد. زندگی و روش مجید یک مثنوی درخشان است که از هرمصرع آن ستاره های صمیمیت ، دوستی ، رفاقت و وفاداری میریزد . زندگی و روش مجید یک خاطره و یک میراث است. هیچ آینده ای برای نسل مبارزه و نبرد کشور وجود نخواهد داشت که از فلتر میراث مجید عبور نکند. مجید یک میراث شکوهمند است ، میراثی که قطره های مقاومت و پرخاش را اقیانوس میکند .
مرگ و شهادت مجید نیز یک متن کلاسیک است ، یک میراث جلیل و شأندار است . شهادت مجید میراثی است که از فرش حماسه ها به عرش قهرمانی میرود. هرحماسه و هر قهرمانی ، اگر بخواهد به میراث جاودان تبدیل گردد ، نمی تواند از کوچه های روشنی که خون مجید در آن افشانده شده است ، نگذرد .
مجید با زندگی حماسی خود سلطنت و دربارهای فرسوده را به لرزه در آورد و با ریختن خون خویش ، امپراطوری روس و چاکران زرین قلاده را در سراشیب رسوایی انداخت و با سیمای جاودانۀ خویش در سینه های نسل اندر نسل حماسه شد .
روحش شاد و راهش پر رهرو باد!
سید حامد. هامبورگ . ۱۸. جوزای ۱۳۸۸