ارجگذاری شهید مجید به اصول تشکیلات
خزان سال ۱۳۵۸ هجری شمسی بود. ” شاگردِ ” مکتب خیانت و مزدوری ، “وفاداری” اش را به ” استاد” ابله به اثبات رسانیده بود. حفیظ الله “امین” رهبر جدید حزب ” دموکراتیک خلق” که در آدم کشی و سرکوب ملت قهرمان ما دست هیتلر را از پشت بسته بود ، مانند دیگر هم کیشان سیه رویش بر آستان اربابِ خون آشام – که پیوسته نوکران را به قلع و قمع مردم ، بخصوص عناصر آگاه و وطندوست افغانستان تشجیع می کرد – جبین می سائید. مقامات بلند پایۀ “حزب دموکراتیک خلق ” و اراکین فاسد دربار “امین” جلاد در حالیکه مست باده قدرت بودند به خاطر دوام سیطره و بقای شان اختیارات بی حد و حصری را به دستگاه شکنجه و کشتار صادر نموده بودند. بر مبنای آن ، اوباشان جنایت پیشه حاکمیت فاجعه آفرین کودتای ثور، شخصیت های وطن دوست، آزادی خواه و مخالفین نظام را نه تنها خلاف مقررات و موازین قبول شدۀ بین المللی بلکه حتی بدون رعایت کوچک ترین مقرره و مفاد قانون جنگل نافذۀ خود شان بازداشت و بدون محاکمه به شکل انفرادی و جمعی “در تاریکی” نابود میکردند.
فضای ترس و وحشت بال های شومش را به هر گوشه و کنار میهن ما پهن کرده بود. این حالت را از سیمای مردم به سادگی میتوانست مشاهده کرد. کسانی که با تشکلات و نهادهای سیاسی مخالف رژیم پیوند داشتند ، به مشکل می توانستند حتی به اعضای خانوادۀ خود اعتماد کنند. چه ، دستگاه آدمخوار” اگسا – کام” با پیروی از دساتیر اربابان ماکیاولیست شان برای سرکوب مخالفین از هر راه و روشی استفاده میکردند.
سازمان آزادیبخش مردم افغانستان (ساما) به عنوان یک ملجأ و کانون بسیج و سمت دهی مبارزین راستین راه آزادی و عدالت اجتماعی، به مثابه سنگردار جنگ آزادیبخش ملی و سکاندار شایستۀ جنبش گستردۀ توده های مردم در راه انجام رسالت ملی و اجتماعی اش و عقیم کردن دسایس و توطئه های استعماری امپراطوری روس ، نبرد گسترده ای را علیه متجاوزین آغاز کرده و در این راستا از همان آغاز کار بهترین کادرها و خوشنام ترین شخصیت های خود را در ضدیت با عناصر مزدور و وابسته و با رد امیال ضد انسانی حکومت پوشالی قربانی داد.
یاد سرمد متفکر و شاعر رسالت مند،
یاد رسول جرأت ادیب سخنور،
یاد عزیز الله شریف ، مرد نظر و عمل و صد ها اعضأ و کادر های سامایی که در آن مرحله جان باختند زنده و گرامی باد.
در چنین جو و فضا، از آنجائیکه قسمتی از کارنشراتی سازمان که مسئولیت آنرا برادرم نورعلم عهده دار بود، در منزل ما انجام میشد. قرار سازمان بر آن شد که برادرم بخاطر جلوگیری از خطرات احتمالی حملۀ دشمن به اثر کنترول حتمی آمد و رفت اعضای سازمان به اینجا، منزل دیگری را که شرایط بهتری برای پیشبرد امور نشراتی داشته باشد به کرایه گرفته و نقل مکان کند. این کار انجام گرفت و به ما (بقیه خانواده) تأکید شده بود که خانۀ جدید به هیچ کسی حتی اگر از اعضای سطوح بالای سازمان نیز باشند، نشان داده نشود.
در یکی از همین روز ها با یک تن از همسایه های هم سن و سالم در دوکان خود که متعلق به ما و متصل به همین خانه بود، نشسته بودیم که عطاجان (لاله کو) آمده و بعد از احوال پرسی گفت که من و یک اندیوال دیگر میخواهیم معلم صاحب را ببینیم. گفتم مگر خبر ندارید که خانه تغییر کرده؟ عطاجان با لحن صمیمانه ای گفت چرا نه، ولی می خواهیم با هم یکجا به همان خانه برویم. به عطاجان گفتم خانه را من ندیده ام. عطاجان چیزی نگفت و به طرف موتری که در فاصلۀ دوصد متری ما پارک شده بود رفت. وی دوباره برگشته و گفت کار مهمی پیش آمده باید اندیوال را ببینیم.
گفتم مثل اینکه متوجه نشدید؛ من خانه را ندیده ام. تغییر چهرۀ عطاجان میرساند که گویا من آدرس خانۀ جدید را میدانم. عطاجان گفت آغا صاحب در موتر است و کار هم خیلی مهم است، باید معلم صاحب را ببینیم.
گفتم فرقی نمیکند آغا صاحب باشد یا اندیوال دیگری. عطاجان دوباره به طرف موتر رفت. من شناخت و اعتماد کاملی از عطاجان داشتم ، ولی دستور همان طور بود. عطاجان باز برگشته و گفت با من بیا آغا صاحب چیزی می پرسد. وقتی پیش آمدم موتر والگای مودل سابقه را دیدم که در سیت عقبی آن عبدالمجید کلکانی نشسته بود. با ادای سلام احوالپرسی کردم. بعد از احوال پرسی مجید گفت: کار مهمی پیش آمده باید اندیوال را ببینم. وقتی به چشم های او نظر کردم ، جایی برای انکار باقی نماند. من در برابر تقاضای شخصیتی قرار گرفتم که رژیم با تمام دم و دستگاه خود و جاسوس و جلاد باداران خارجی اش تلاش شباروزی در پیگرد و رد یابی او داشت. با خود گفتم که انظباط و پنهان کاری هم حد و جایگاهی دارد. بنأ سوار موتر شده گفتم بفرمائید برویم تا شما را رهنمایی کنم. موتر به طرف خانه جدید به دریوری عطا جان حرکت کرد. عطاجان گفت بالاخره میفهمیدی که خانه در کجاست. سرم را به علامت تائید تکان دادم. چهره اش گرفته شد با شناختی که از هم داشتیم توقع نداشت که در آن شرایط خطرناک و با وجود دشواری های امنیتی، وقت شانرا ضایع نمایم. کلماتی را که نشان دهنده ناراحتی اش بود بر زبان آورد. من خاموش بودم و حیای حضور مانع آن میشد تا در مقابل عطاجان استدلال کنم. راستش من از طرز برخورد خود با وجود کمی سن و تجربۀ ناکافی سازمانی پشیمان نبودم. من دقیقأ همان چیزی را انجام داده بودم که برایم گفته شده بود و انتظار داشتم که دوستان ما در مورد عمل من تفاهم داشته باشند. اما عطاجان ناراحت به نظر میرسید. مجید آغا با متوجه شدن به این مسئله و برداشت درست از رعایت اصول تشکیلاتی؛ عطاجان را مخاطب قرار داده گفت: رفیق جان نباید خودت را ناراحت و برادرمعلم صاحب را ملامت بسازی. پیش از هرکس دیگر خود ما باید همین اصول و روش را پذیرفته و مراعت کنیم ولی حالا بنابر مجبوریت زمانی خواستیم ازهمین امکانی که میسر است استفاده نمائیم. بعد رویش را بطرف من دور داد و با فشار دادن دستم از من تشکر کرد.
بلی، کاری را که من انجام داده بودم از نظر اصول تشکیلات غلط نبود ولی عطاجان هم حق داشت که ناراحت باشد. زیرا او کسی را همراهی میکرد که حفاظت اش نتنها بر وی بلکه بالای تمامی اعضای سازمان فرض شمرده می شد. عطاجان بیشتر از دیگران اهمیت مجید را درک می کرد و او را عاشقانه دوست داشت. از همین لحاظ محتاط و مراقب کوچکترین موضوع از نظر امنیتی بود. عطاجان افتخار همراهی انسانی را داشت که بنابر استعداد فطری، درک سیاسی، شناخت، برداشت ها و تجارب غنامند اجتماعی، به دریافت ضرورت های جامعۀ ما با در نظرداشت و حفظ ارزش ها و منافع ملی و اجتماعی، خط سیاسی ای را مشخص نمود که گذشت زمان درستی و صحت آن را به اثبات رسانیده و حتی اشخاص بی باور را نیزبه درستی اش متقاعد ساخت. عطاجان به خوبی میدانست که نبود مجید درتحقق رسالت و اهداف جنبش انقلابی کشور ما خلل و خدشۀ تلافی ناپذیری را ایجاد می کند. از اینرو او همچون سپاهی با وفا برعلاوۀ مسئولیت های وظیفوی اش به نحو شایسته ای از مجید این یار همیشگی خود پاسداری مینمود.
یاد شان گرامی باد!
سلیم ظفر . هژدهم جوزای ۱۳۸۸