ملنگ عمار
عقابی در دامنه خورشید
یادنامه قهرمانان ناشاد را با چه می توان نوشت. با اشک؟ با خون؟ با سرود؟ یا افتخار؟ و ا ین چه دردناک است که نام دلاوران آزاده با واژه ی شهید همراهست؟! نشود که خدای سرنوشت، سر سرداران را بر دار آفریده باشد… من از خود می پرسم که اگر روزی وروزگاری قلم نترس وواقع بین ، سرگذشت اندوهبار ا یثارگران ِجوانمرگ را با همه آرمان ها وآرزوهای زیرخاک رفته بنویسد، این درد سوزنده روح وروان نگارنده را سُوهان نخواهد کرد؟ منظور از آن قهرمانان متعهدی است که بنابر حکم انسانیت وپاسخ به نیاز تاریخ ، در جایگاه شایسته آدمیت قرار گرفتندو اندرین راستا زندگی خویش را وقف کردند.
یکی از این قهرمانان همیشه یاد شهید ملنگ “عمار” است. ملنگ در یک خانواده فقیر دهقانی در منطقه سیدخیل ولایت پروان دیده به جهان گشود. او میگفت” من یگانه پسر خانواده خود میباشم که پس از تولد، برای اینکه زنده بمانم والدینم اسم مرا ملنگ گذاشتند. درجامعه طبقاتی حتی نام ها جنبه طبقاتی دارند.”
من بیاد می آورم آن روزی را که شاگرد لیسه جبل السراج بودم . داخل مکتب ، کنار آب روان تنها نشسته بودم. ملنگ آمد واجازه صحبت خواست. صحبت هایش رنگ سیاسی داشت. از من تقاضا کرد تا در مظاهره ای که پیشروست اشتراک نمایم . ملنگ برای من سمبول شهامت، صداقت ، رفاقت و مقاومت بود. با خوشرویی پیشنهادش را لبیک گفتم. مظاهره با پیروزی همراه بود. بدینگونه دستم به دست” عمار” افتید وپیوند مبارکِ دوستی ورفاقت میان ما نطفه بست که با این جرقه کوچک ، آتش عشق بزرگ در قلبم شراره کشید. پس از مظاهره لیسه جبل السراج هر کجایی که درفش اعتراض برضد بی انصافی وستمگری بلند می شد، درکنار ملنگ می ایستادم. از تظاهرات پرشکوه کارگران نساجی گلبهار تا اعتراضات گسترده شاگردان مکاتب ولایت پروان. من در وجود ملنگ خوبی های تمام عالم را می دیدم وبه رفاقت وهمراهی اش افتخار می کردم. پس از روز ها غیابت ، ملنگ با دست های شکسته وبنداژ پیچ به مکتب آمد. مرتجعین محلی به اوباشان زیر اداره شان دستورداده بودند که استخوان های ملنگ را خورد وخمیر کنند. نامبرده با خونسردی خاصه اش میگفت : اگر دست هایم را شکستند زبانم را نمی توانند ببندند. چندی پس ملنگ به جرم مخالفت ومبارزه بر ضد ارتجاع و بیداد ، روانه زندان گردید . بیشتر از یک سال را در زندان ولایت پروان گذراند. اما زندان وفشار های دولت وناروایی های اربابان قدرت کمترین خللی بر اراده وایمان” عمار” وارد نکرد. دیری نپایید که توطئه جدیدی از طرف حکومت محلی ومتنفذین شریر، برضد او سازمان داده شد و به چنگال پولیس افتاد. اما این بار ملنگ با هوشیاری از دام پرید وزندگی مخفی اختیار کرد. دوره تحصیل را تا صنف دهم رسانیده بود که مسیر زندگی اوتغییریافت و چنان پیش آمد که دیگر نتواند در صف گروه مظاهره چیان سخنرانی های پرحرارت وحق طلبانه خود را به گوش علاقه مندان برساند. مدت ها از او اطلاعی نداشتم. در یکی از روزهای تابستان در منزل دوستی نشسته بودم که ملنگ وارد خانه شد. چپن(جیلک) روی شانه هایش انداخته بود. دوجلد کتاب ویک کتابچه یاداشت با خود حمل می کرد. از دیدار وصحبت های او،آنقدر خورسند شدم که در لباس نمی گنجیدم. متاسفانه جیره زمان فرصت دیداربیشتر را نمی داد. بهار سال دیگر ، یک صبح شفق داغ ، حلقه دَر، به صدا در آمد. وقتی قامت بلند عماردر نظرم جلوه نمود، از خوشی دست وپای خود را گم کردم. چهار سال زندگی مخفی در کنار یار نامدارش عبدالمجید کلکانی، همنشینی وهمراهی با او، وی را چون فولاد آبدیده ساخت . ملنگ می گفت” من حتی طریقه درست برس کردن دندان را از مجید آموختم.” عمار در پوشش باغبان یکی ازهمسنگران خویش، در باغ او واقع کلکان برای خود اتاقی اعمار کرد که مرکزتماس ومحل رفت وشد بهترین جوانان روشن فکر و شخصیت های ملی و مردمی بود. کسانی که تصادفا” از زیر گیوتین جلادان دوران جان سالم بدر برده اند، خاطرات شیرین و مملو از صفا وصمیمیت آن زمان را بیاد خواهند داشت.
دراین دوره بود که ملنگ شهیم با روشنفکران ومبارزان سرشناس کشور، معرفت حاصل کرد. این تماس ها برای او زمینه آشنایی با مسایل وقضایای عمیقتر سیاسی، تاریخی وعقیدتی را فراهم ساخت. نامبرده بخاطر شناخت بیشتر جامعه وپیشبرد یک پروژه تحقیقاتی به ولایات سفر کرد و دور ترین نقاط کشور را زیر پا گذاشت. با طبقات محروم جامعه ،منورین وتحول پسندان طرح دوستی ریخت وشب ها وروز ها را در کلبه فقیرانه دهقانان سپری نمود.
در زمان جمهوری سردار داود به زندگی علنی روی آورد وبه وزارت فوایدعامه بحیث مامور مقررشد. دیری نپایید که او را از دفتر کارش ربودند.دوماه را درسلول های مرگ آفرین وانفرادی زندان دهمزنگ ووزارت داخله رژیم گزراند. طی این دو ماه شدید ترین شکنجه ها را تحمل کرد. هرچند پس از رهایی آنقدرزارو ضعیف شده بود که حتا من او را در اولین برخورد نشناختم ، اما روحیه اوقویتر از گذشته بود. پس از کودتای ثور مورد پیگرد قرار گرفت و دو باره به زندگی مخفی رو آورد. با وجود شرایط دشوار زندگی مخفی ، لحظه ای قرار وآرام نداشت ومنحیث یک کادر حرفوی در راه تشکیل یک نهاد انقلابی عاشقانه جد وجهد می کرد وبیصبرانه چشم در راه طلوع خجسته آن بود. زنده یاد ملنگ عمار شام سی ام جوزای 1358 خورشیدی هنگامی که می خواست از محلی به محل دیگری سفر کند، در یک کمین دشمن گیر افتاد و به شهادت رسید. فردای حادثه(اول سرطان ) به ما احوال رسید که جسد خونینی روی خاک افتیده است که شباهت با ملنگ دارد. من با چند تن از همرزمان، دور تر از محل ، در خانه دوستان وارادتمندان مجید آغا بودیم. دو برادری که به “جرم” دوستی با مجید ویاران او قبلا” قربانی سیاست بگیر وبکش حزب دموکراتیک خلق شده بودند. روح شان شاد باد! جوان رشیدی را مامور ساختیم تا جهت دقیق ساختن موضوع به محل واقعه برود. او با چشمان اشک آلود بازگشت. درد کشته شدن اواز یک طرف ، توهین وتحقیری که پیروان حاکمیت” خلقی” روی جسد سوراخ سوراخش روا داشتند ، آزاردهنده تر از مرگ اوبرای ما بود. وقتی شب به پایان می رسد نیروهای مسلح دشمن به محل حادثه می روند ، جسد او را از فرط خشم وکینه سنگ باران می کنند و جنازه خون آلود این عصاره شهامت و وطن دوستی را به امواج دریای غوربند می سپارند تا مثل همقطاران دیگرش گوری از او به یاد گار نماند. و بدین گونه نخستین استاد وهمرزم دلیرم ملنگ عمار در اوج جوانی خون پاکش را پای نهال آزادی و شرافت نثار کرد.
به مجید آغا اطلاع داده بودند که ملنگ زخم بر داشته است. او یارانش رابالا تر از مردمک چشم دوست می داشت. شهید الله محمد( برادر پردل شهید که به بتاریخ هشتم حوت سال 1358 با مجید یکجا بدام دشمن افتید) را با داکتر جراح نزد ما فرستاد. الله محمد بمجرد داخل شدن دراتاق پرسید: زخمی کجاست؟ وقتی جوا بش را با سکوت بدرقه کردیم ، پی برد که ملنگ سفر بی برگشت در پیش گرفته است.
ملنگ در جمع ما سر آمد همه به حساب می آمد. او پیکارگر بسیار دلیرونترس ،انسان مهربان ، رُک ، قاطع ومصمم بود. در میان مردم ، جوانان، عیاران وروشنفکران وطن دوست از اعتبار واحترام زیادی برخوردار بود. جوانان شریف وبا اخلاق به دَورش حلقه می زدند واز دوستی او لذت می بردند. به همین دلیل بود که خارچشم دشمنان مردم ،ارتجاع ووطن فروشان حقیرواقع گردید. نقش اودرتمامی عرصه های مبارزه به پیمانه ای متبارز بود که پس از مرگ او تا مدت ها ، شیمه جنبیدن از دست ودماغ ما کوچیده بود. درست روز قیام چنداول کابل بود که زنده یاد عزیزالله ( مشهور به عزیز اوریاخیل پغمان) نزد ما آمد. هیچ کس لب شور نمی داد. برای اولین باری بود که معنای سکوت مرگبار را در آنجا تجربه می کردم. استاد عزیزالله رشته سخن را به کف گرفت وبا این جملات صحبت را آغاز کرد” بیایید سکوت را بشکنیم. داد محمد (ملنگ) نه اولین قربانی ما است ونه آخرین خواهد بود. من آمده ام تا یک خبر خوش را به شما بشنوانم ویک خبربد را از شما بشنوم. ایکاش داد محمد زنده می بود تا به گوش خود خبر تاسیس ساز مان آزادیبخش مردم افغانستان ( ساما) را می شنید. خبری که یکی از آرزوهای قلبی وهمیشگی شهید داد محمد بود. سازمانی که دادمحمد بخاطر ایجاد آن تلاش بیدریغانه کرد ورنج فراوان کشید…”
گویی با شهادت ملنگ رخنه مرگ برروی رونده گان راه اوبازشده باشد. چند روزبعد خبر به اسارت افتادن استاد عزیزالله ، استاد داود سرمد،استاد رسول جرئت، فقیر، حسین طغیان وانجنیر داودمنگل را دریافت کردیم. عزیزالله آمده بود تا خبر خوشی را به ما برساند وخبر ناخوشی را از ما به رهبران سازمانی برساند که بیش از چند روز از تاسیس آن نمی گذشت. با درد ودریغ که این آخرین دیدار من با استاد عزیزالله بود.
* * * * *
دو یا سه ماه پس از مرگ ملنگ، در یاد نامه ای که به مناسبت شهادت این فرزند عزیز مردم به نشر رسید، این بیت رانیز افزودم :
هرشب ستاره ای به زمین می کشَند و باز
این آسمان ِ غمزده غرق ِ ستاره هاست
حالا که بیست وهفت سال تمام از مرگِ” عمار” می گذرد، آسمان امروز را غمزده تر از دیروزمی یابم. و می دانم که شکارچیان ستاره با قساوت خون سرخ ستاره ها را بر زمین ِسوگوار ریخته اند. وبازدرتنگنای این وسواس ازخود می پرسم که آیا درحق آن دلیرمردان رسالت بردوش ،اصطلاح ” قهرمانان ناشاد ” بیمورد نخواهد بود؟ مگرشما همرزمانی که آرام در گور خوابیده اید،نمی دانید که زنده های صاحب وجدان ، دردِ هردم شهیدی می کشند؟ واین درد، کمتر ازسوزش رگبار مرمی های رسام قاتلان برسر و سینه ها ی شما عزیزان نیست؟
هرلاله که سربدر آرد زخاکِ ما باشد نشانه از جگر چاک چاکِ ما
روح پاک ملنگ عمار شاد باد ! ننگ ابدی بر قاتلان ستاره های درخشان جنبش ملی وانقلابی افغانستان!
ن. رهرو - 30 جوزای 1365 خورشیدی / 20 جنوری 2006