جـنا یا ت حزبـی
قسمت دوم
جنایات سامانیافته دردوران تره کـی – امیـن
2. دیسکورس هستریک
” درهستری می توان تجربۀ ضـربه مانند را از طریق واپسزدگی به دست فرامـــــوشی کاذب سپرد و انرژی روانی را در سرگردانی منفی مصروف ساخت ، بیماری هستری در اصل به خاطر لزوم دفع انگیزه های شــــــهوانی عقدۀ اودیپ تشکیل می شوند ، در هستری انگیزۀ ضدیت ایگو ترس از اختگی است که در دنبالۀ عقدۀ اودیپ قرار مــــی گیرد ”
این نگاه یاری میرساند تا بحث میکانیسم هستری را از درون فرد بسوی هستری در درون جمع (حزب ) مورد تأویل قرار بدهیم . بینش ، دانش ، پرورش ، مجموعه ای را تشکیل می دهند که هر بخش آن بعنوان یک عنصر مشخص ، کارکرد جداگانه ای را در هستریسم خلقی نشان می دهد.
بینش ( طرز نگاه ) مهمترین حلقۀ این زنجیر است . بینش رابطۀ نزدیکی به سطح آگاهی و تربیت فرد دارد ، اما تجربه نشان داده که یک آدم کم دانش در صورتی که مریض روانی و مستبدالرای ارثی نباشد ( در حیطۀ پرورش سالم رشد کرده باشد ) و طرز نگاهش به جامعه و جنگل انسانی باشد ، می تواند نغمۀ یک گلبرگ ارغوانی یا یک خندۀ بهاری را بجای آنکه بر دهان بدوزد ، به سینۀ یک جُفت تبسم بگذارد، می تواند از دشنه و دشنام ابریشم و پیزار ببافد ، می تواند از های های ِ شلیک و رگبار ، بسازد زمزمه و صمیمیت و آبشار .
باز هم تجربه نشان داده که اگر یک آدم ولو ” دانشمند و هنرمند ” باشد اما دچار به هستری و مبتلا به دغدغۀ ” مَنم مَنم ” وهجوم ، طرز نگاهش به زندگی در دایره ای بستۀ خشونت و یکصدایی زندانی میماند و چنین شخصیتی از تبسم گلبرگ ارغوانی ، خشم ِ کارطوس میسازد و از خندۀ بهارینه ، گریه و جانکنی ، از ابریشم ، دشنام می بافد و از معصومیت ِ مرغابی ، قهقۀ ماشیندار .
طرز نگاه ، تعین کنندۀ چگونگی خویشتن را در فرایند برافراشتن است ، چکامه شدن یا مرثیه ی زیستن است ، بسوی فتح خوشبختی و آبشار یا روانۀ بدبختی و رگبار گشتن است ، طرز نگاه ِ والا ، عسل مزه دار ی ست که تلخی دانش را انگبین میسازد و نگاه ِ حقیر ، شیطان وحشی ست که بر زمین روح ،علم و تکنالوژی ، آشویتــــس و پولیــگون می افرازد.
نگاه ِ خلقی به طرز والا شکل نمی گیرد .هستری به حیث یک بیماری پنهان ، از درون فرد خودرا به طریق هستری اخــــــلاقی ، سیاسی و فلسفی به بیرون پرتاب میکند و حرکت فرد را در چنبرۀ غریزۀ تخریب ، ساکن میسازد . ما خواهیم دید ، آن منع هایی را که خلقی در ایگوی نا شناختۀ خود بشکل یک فرد قبیله گر – انترناسیو نالیست ذخیره کرده است ، در دوران قدرت به شکل منع جمعی به صورت فوران مرمی در شقیقۀ غیر ، تخلیه می شود .
من بی آنکه به آواز جار هلالین ، اپوخه یی یا بی اپوخه اعتراف کرده باشم ، به خودی خود درین کاوش ها به شکلی از اشکال ، مخفی یا علنی ، نقل قولی از متن های دیگران میباشم ، چه هر متنی خواسته یا ناخواسته مجموعه ای از مکالمه ها و نقل و قول های دیگران است که خودرا در متن های تازه به صورت بینامتـنیت منعکس میکنند.
منعی که در خلقی پیشا- هورا در حوزۀ زبان نمادینه میگردد ، معنا و کلام خشونت است، اما ته نشینی معانی به دلیل جنون ، وسواس و هستری ِ قدرت ، معنای خودرا کاذبانه فراموش میکند و این فراموشی که از منع های هنجار گریز و غیر نورمال برمیخیزند ، در موقعیت های پسا – هورایی به منع گرایی سیاسی – ایدیولوژیک تبدیل می شود .
این هستریسم چگونه و با چی کارکردی در عمل های تبهکاران شکل میگیرد ؟
بازگشت ِ این هستری پسرانده شده چگونه در میکانیسمی بنام دیسکورس هستریک به ظهور میرسد ؟
بر مبنای دیسکورس هستریک است که خلقی طی هجده ماه ، به حیث من های لاشه لاشه وجنون زده ، نمی تواند به ” ما ” ی شکوهمند و سالم تبدیل شود . خلقی کودتا چی در مضیقۀ ” مَنم ” های متکبر و خشکه مغرور قرار میگیرد و زبان را نیز در مضیقه و لاک ِ ” مَنم ” میریزد ، اگر هایدگری حرف زده باشیم چون ” زبان خانۀ هستی ست و هستی در زبان شکل میگیرد ” ، زبان خلقی از قلمروهستی متکثر و چند آوا میگریزد و در محبس هستریسم در قصر گلخانه شمشیر نمایی میکند .
دیسکورسی را که خلقی بر پا میکند در تاریخ گفتمانهای زبانی و عصر کتیبه کمتر اتفاق افتیده است ، گفتگویی مهلک که بروی نعش بنی آدم رژه میرود .
دو جمع دو حتمآَ مساویست به چارتا خلقی ! (این ارقام حق ندارند که مساوی به چیز دیگری شوند ) .
اگر حکومت شوراها خواست دو جمع دو می شود چار تا باسمچ ! ( جمجمۀ خالی اینجا میرقصد و مغز و تفکرش آنجا ) .
یا با حزب دموکراتیک خلق بودن یا محو مطلق را پذیرا گشتن ! (خلقی همه چیز و اپوزسیون هیچ ) .
دشمنان شوروی مساویست به دشمنان افغانستان !( رابطۀ بین روی برده وســیلی ارباب ) فیودل و سرشناس و روحانی مستحق چارمیخند ! ( که اتومات مساوی می شود به مرگِ دین و ارتجاع ) .
نابودی ضد انقلاب واشرار مساویست به دموکراتیسم و کمونیسم ! ( نه مارکس و انگلس که سن سیمون و فوریه نیز در گور می جنبند ) .
انقلاب برگشت ناپذیر ثور ! ( این یکی از احکام خطرناکی است که ترسیدن از حادثۀ برگشت را به جهیل خون منتهی میسازد ).
فیلسوفان قرن نزده میگفتند که در کودتا ها و انقلابات هنوز پیروزی کی بر کی چندان معلوم نمی باشد و نباید خلاف واقعیت به پیش بینی های خیالی تمکین کرد . خلقی ها از شام دوم کودتا عبارۀ ” انقلاب برگشت ناپذیر ثور ” را آویزۀ جهالت ساختند و پیش از آنکه این حکم به حیث یک ساختارزبانی فقط در زبان اتفاق افتد، در پراتیک دروغین اتفاق افتاد و کفارۀ آن چند تا پولیگون و چند دریا خون شد .
این گونه احکام که از نیندیشگی نابالغ برخاسته بود و از حافظۀ مریض ، دستوری و کاذب آب می خورد ، پیش از ورود به گفتمانهای چاره ساز به دیسکورس هستریک پایین آمد. تکصدای مطلق را به حیث یگانه روایت ِ کبیر ارایه کردند . مسند خلقی در مقام یک مرجع تام ا لاختیاربه صدورگاهِ احکام مطلق تبدیل شد ( کما اینکه لاریب فیهِ باشد !).
نطفه های دیسکورس هستریک به لحاظی میشود گفت که در کوته قلفی های ولایت بسته می شود ( که خود تخمه هایی بوده که در ماضی بعیده کاشته شده است ) و بعد از هفتم ثور در نمای یک حرامزادۀ شرور، به ثمر می نشیند . دیسکورس خلقی برای آن هستریک نامیده می شود که روایت های کبیر و سست معنا را از دهانۀ تانک و نوک برچه بروی مردم پاشیدند و کودتا را به حیث یک پدیدۀ مدرن به آنسوی جنگل ها ومغاک های تاریخ انتقال دادند.
حزب ِ قوم – انترناسیونالیست در کوچکترین جزیرۀ ” عقل ” به رقص می آید !
تـُرمپت ِ دیسکورس با دهل هستریسم چگونه ساز می شود ؟
نلسن ماندیلا بعد از سپری کردن 27 سال درد ِ زندان سیاسی نوشت که نظام زندان هـــــر حکـــــومتی به فشـــــرده ترین و برهنه ترین شـــکل ، درون مایۀ آن دولت را برملا می سازد .
زنجیرۀ محبس های سیاسی ، آن متن نانوشته ایست که با مطالعۀ اوراق خونین آن ، می توان به تاریخ خطا های نگرشی انسان افغانی ، نزدیک گردید . بررسی حجم تلفات انسانی در زندان ها ی خلقی، شاید بتواند چگونگی بخشی از جنایات سازمانیافته را بسادگی برملا سازد ، نظام حبس و شکنجه و اعدام ، برای تثبیت جنایات دولتی برای آن قابل اهمیت تحقیقی است که مخاطب با مطالعۀ آن می تواند به ده ها نکته منجمله به این نکته پی ببرد که چرا در چرخۀ قربانی ، با این میزان شگفت انگیز ، لشکری ازشخصیت های آگاه و برجسته ، بنام مرتجع و ضدانقلاب در کنار جمجمه های خودانگیخته سر به نیست گشته اند ؟.
فوکو نظام حبس را اینگونه میکاوید که زندان روشن ترین نوع کنترول مطلق اجتماعی ست ، سلول های زندان است که می توان بوسیلۀ آن ، حجره های منقرض شدۀ فراموشی و قدرت را تفسیر کرد .
بر مبنای نگرش لاکانی ، دیسکورس قدرت ، از نمای خانوادگی ( سیطرۀ پدر ) تا اقتدار دولتی ، پیوند شگفتی با عقدۀ ادیپی دارد وبا مطالعۀ این فرایند ِ جنجالی است که به کشف ِ معنا و کلامی دست پیدا میکنیم که در پنجرۀ روح در پسزدگی ها محبوس مانده است و اینک عجولانه به دیسکورس هستریک تبدیل گشته است.
البته قدرت در آرای محققین و فلاسفه ، تأویل های متنوع دارد که درین نوشتار نمی توان به چند و چون فلسفی و تاریخی آن اقدام کرد . بطور مثال ، در نظریۀ فوکو قدرت متکثر است و در حوزۀ قدرت دولتی ، خانواده ، دین و سنت مطالعه می شود ( قدرت و خرده- قدرت ) و قدرت در نظریۀ مارکسیستی بیشتر بر محور مطالعۀ دولت می چرخد که با استقرار کمونیسم ( بعد از دیکتاتوری پرولتاریا به حیث دولت سوسیالیستی ) دولت زوال میابد .
ما خواهیم دید که قدرت در نگاه ِ خلقی ، به معنای دولت است ( قدرت سیاسی ) ولی در عمل مشاهده میگردد که درک خلقی از دولت یک فهم علیل و ظالمانه بوده و از همین روست که ” برای استقرار، نیروی مستقر کردن ” را از دست میدهد.
چون انسان یک موجود سخنگو است و فقط در چاچوب زبان و بوسیلۀ زبان است که واقعیت خویش و آرزو های خویش را میآفریند ، آرزو وچگونه زیستن انسان توسط زبان و تنوع دیسکورس ها ساختاربندی می شود . تمنا ها و خواهشها اساس آدمی را تشکیل میدهد ، واین نظم سیال بوسیلۀ دیسکورس قدرت و نظام زبانی سازمان بندی می گردد ، برای مطالعۀ عملکرد قدرت می توان از انعکاس زبانی آن به حیث ابژۀ تحقیقی استفاده کرد.چنانچه در بالا به صورتبندی زبانی روایت های کبیر خلقی اشاره کردم . درین بحث خواهیم دید که چگونه یک خلقی ( یک ” من ِ ” منقسم به حزبی و سوسیالیست نما ) مدغم در ” من ” پس زده ی پیشا مدرن و قبیله یی ( منقسم به خشونت ومطلق نما )، با گذار از گره های اُدیپی و تفاخر های نارسیستی ، برای تثبیت واقعیت ِ آرشیفی و مطلقه ی خویش ، دیسکورس هستریک را لابلا ، خون به خون ، می آفریند.
دیسکورس هستریک ، گفکگو با درون بیمار خود است نه با غیر از خود ، این هذیان های قهار چه در خلقی به حیث فرد به طغیان آید و چه در حزب به حیث جمع ، فوران زند ، نمایش دیسکورس هستریک است .
ساختاریت ِ زبان خلقی نشان میدهد که رابطۀ خشونتبار ِ حزبی با واقعیت مختل گشته است ، چون خلقی در درون خویش اختلال دارد ، این اختلال اسباب مختل شدن اجتماعی را فراهم میسازد .اختلال اندیشه در نوع هستریمی ، شالودۀ مختل گردیدن را در خلقی پی ریزی می کند. گلوی جامعه از عطش و خشکی آب ندارد و خلقی میل دارد تا در جو های کشور ودکا جاری باشد .آیا می شود که به خلقی این فورموله را نیز رایگان بخشید : اختلال و تناقض وهستری در اندیشۀ فرد = به مختل شدن رابطه با غیر .
درین بحث اصطلاح ” من ِ خلقی ” کارکرد انتقالی دارد و هردو دورۀ زیستش را بیان میکند ، کاوش من ِ خلقی در پیشا – فاجعه بررسی یک من ِ نا منفجر شده ایست که در مرحلۀ اقتتدار به انفجار میرسد . من ِ خلقی متکی به موقعیت حزبی و موقفِ دولتی و جایگاه دانش و درجۀ مزدورمنشی آن تعریف میگردد.
این ” من ِ ” خلقی شده در نوعیت ابزاری ( خلقی ساخته شده ) ، چه از منظر سوژۀ دکارتی مطرح باشد( فقط می اندیشم که خلقیستم ) چه از دیدگاه ِ من ِ متناقض شلینگی (تنها خودم ) چه از منظر من ِ متضاد هگلی ( رسیدن به مطلق ) چه از زاویۀ نگرش ضمیر کمپلکسی فرویدی ، ( من اودیپوارۀ خلقی) چه فاعل جسمانی منقسم لاکانی باشد (خلقی جذب شده در بشکۀ باروت ِ هذیانی زبان ) چه از منظر جسم هزار گسترۀ ژیل دلوز پسا مدرنی (خلقی ِ هزار چهره در انهدام ابژه های هزارگونۀ بیرون از خود) ، در همۀ منظر ها ” من ” خلقی زده به شکل ملانقطی و خنجـر- گلو و متجاوزعمل می کند و ناخود آگاهش قبل از خودآگاهــی ، خودآگــاهی سرمی دهد.
” من ِ ” اولی یعنی من ظاهری خلقی ، در ژست هورا های گنگِ سوسیالستی و سویتستی ، به واقعیت ِ عقب افتادۀ خود دروغ می گوید و ” من ِ” دومی یعنی من پنهان خلقی که واقعیت مجهول خودرا در وضعیت ِ ارضا نشدگی به تعویق می اندازد و تا آنکه عملآَ در ورطۀ ناسالم ِ برون افکنی تخریب آمیزغرق می گردد و ترکیب این دو ” من ِ” متضاد است که خلقی را بسوی دیسکورس هستریک میبرد .
البته این تضاد ، انتاگونیسم شخصیتی نیست بل آشتی پذیری دو تا من را در دو مرحله نشان می دهد . منی که از درون میل به خشونت دارد و منی که خشونت را در ساختار زبان به انقیاد ِ بیرونی می کشد.
در شکل گرفتن چنین تلقی و گفتمانی هردو ” من ” مشارکت دارند. به علت هذیانی بودن و غیر آگاه بودن است که ذرات فهم ناپذیر ایدولوژی مارکسیستی در – من – پنهان در کنار ذرات غرایز قهارمی نشیند ، و خودرا به حیث یک تلقی برترو نظر مطلق بیرون می افکند.
هردو ” من ” در پیشا قدرت و پساقدرت به شکل دروغین تعریف و بازشناسی میگردد . من ِ پنهان در زیر هیاهوی انقلابی گری مفلوج، خودرا بیشتر پنهان نمایی میکند ، من ِ چند پارچه ای که هر توته اش اتوم آسا در ناگاساکی ِ روحش ،منتج به انفجار عظیم میگردد ، این من ِ پنهان مانده در شبکه ای ازمن ِ نمادین ، خشن و خیالی سرازیر میگردد . تا خودرا به حیث نماد حقیقت و سخن مرجع به جامعه تحمیل کند.
در آرزوی قدرت ” گــاهی نیز زنندگی و فریبندگی با هم یکجا جمع می شود و آن هنگامی است که لودگی طبیعی ِ یک بُز یا بوزینه ی گستاخ را به زیور نبوغ می آراید ، چه بسا که یک کله ی علمی بر تنه ی بوزینه و یک فهم بی همتا بر روان پست ، نشانده شود ” اگر به عجله نگویم که این سخنان را نیچه از ” فراسوی نیک وبد ” به تره کی و امین اهدا کرده است ، شاید شیفتگان دیکتاتوری خوفناک خلقی مرا به نزدیک شــدن درمستعار کردن ” مقایسۀ اخلاقی ” محکوم میکردند !
حقیقت ، در زیر چکمه های قدرت ِ خلقی جان میدهد ، حقیقت چون کتیبه ، با زبان هیروغلیف فقط برای اسلاوی ها مثل بره ای برای بلعیدن می شود ، حقیقت از شانۀ فلسفه به شانۀ بوزینه پایین می گردد ، حقیقت بوسیلۀ ” لومړی خاین ” از سیمای حقیقی و زندۀ خود خالی میگردد. خلقی خود خالی ست مانند کوز ه که درونش خالی ست و اما این دست های سپید و چشم های سبز کلال آنسوی جیحون است که بگرد خلایی بنام خلقی تیکر میگیرد و پدیدۀ خالی را تجسم می بخشد .
هدف هر دیسکورسی جستجوی حقیقت است ، این جستجوگری به حیث یک دغدغۀ جاودانی بر پشت پلک های بشریت خواهد ماند .
حقیقت ؟
آیا خلقی با افکار بیمارگونه و هستریک خویش، حقیقت و قدرت را از منظر تآویل ِ آثار مارکس و انگلس ، می پژوهید یا بر مبنای تقلید از پراتیک ناپلیون و هتلر و ریگن وبرژنف و یا کهن تر از آن به تقلید ِ بوزینه واراز اسکندر وسلطان محمود و چنگیز و تیمور ؟
لاکـان بحث حقیقت را در قلمرو استبداد زنده تر می کند ” واپس راندن در واقع واپس راندن یک حقیقت است . تمام تاریخ خودکامگی می تواند به این پرسش پاسخ دهد . حقیقت جای دیگر ، در زبانی رمزی و مخفی بیان شده است . این دقیقآَ هـمان چیزی است که با آگاهی تولید می شود ”
خلقی در زیر شمشیر خونچکان قدرت ، نه اینکه ” گذار سوسیالیسم از تخیل به علم ” را فراموش کرده بود بل بدون آگاهی از وقوع این افکار ، همۀ آواها را چنان با هوراهای سخیف ِسفارشی درآمیختند که به تعبیر نیچه ، ” متن در زیر تفسیر گم شد ” ، متن های ناخوانده به هجوم تفسیرهای یکه وبی معنا و مطلق محکوم گردیدند و صدای سنگپشتی و بقه خیز به جای حرکت ِ گنگای مقدس نشست .
نابغۀ بالشتی و لومړی خاین … درون های خودخواهانۀ خودرا می جویدند و فضله های شانرا اعضای گوش قیچی کرده شده ( نا آگاه از زخم بریدن ) بدون تجزیه و تحلیل نوش جان میکردند . پذیرش بی چون و چرای حکم بی معنای ” انقلاب برگشت ناپذیر ثور ” و ابراز نفرت علیه چیز گنگی بنام ” ضد انقلاب ” تا سطح تسویۀ جسدی و نابودی مطلق ، یگانه متاع و سلیقه و تلقی بحران آفرینی بود که برای جویدن حزب ، شیرین نمایی میکرد.
مگر جگـړ ن وطنجار، دگرمن عبدالقادر ، خورد ضابط گلابزوی ، تورن امام الدین ،… که بزرگترین فاجعۀ تاریخ معاصر افغانستان را با بلی گویی و جنایت گوگرد زدند ، و اولین اعلامیۀ شورای انقلابی نظامی را در هفتم ثور از لب گشاد سُرنی به لهجۀ مخنث و عاریتی پُف کردند ( وطنجار + قادر ) و فاجعه را انقلاب شکوهمند خواندند و اضمحلال سرداری وفیودالیسم را طی چند ساعت ، اعلام فرمودند ، معنای انقلاب و ضدانقلاب را میفهمیدند ؟ حیفِ آب و حیفِ خاک و حیفِ نوش و حیف گوش!
آدمهایی که نتوانند خط را از روی خط بخواند چگونه می توان منتظر ماند که از خنده های تلخ شان باغ نسترن بروید و از گریه های بی نمک شان آبشار عسل وخوشبختی . اینان چه به حیث یک دموکرات ، بطور نمونه ( از انقلاب کبیر فرانسه 1789)و چه به حیث یک مارکسیست (از انقلاب سوسیالیستی کمون پاریس 1871 ) تصویر درخشان چی که خبر کمرنگی هم نداشته اند ! آیا این هورا کش های یونیفورم پوش ِ مارکسیست – لنینست ، چشمان وانگشتان شان با مارکس ، انگلس ، لنین ، تروتسکی ، ببل ، لاسال ، کاوتسکی ، برنشتاین ، لوکزامبورگ ، پلخانف ، بوخارین ، مارتوف ، مارتینف آشنایی داشته و چیزی از آثار اینان را لمس یا خوانده اند ؟
نظامهای تیوریک در دستگاهِ فهم خلقی ، به تجرید چند تا واژه ی انتزاعی و تلخیص چند تا نام ( رفیق فلانی و ملگری فلانی و تواریش فلانی) خلاصه میگردد ، آگاهی از مفاهیم قدرت ، حقیقت و انقلاب در مخیلۀ مختل شدۀ خلقی نوعی تجاوز به منطق سلیم انسانی را نشان می دهد . ” اینان علت ِ بالذات بهترین نمونۀ ناقصیت خویش بودن است که تا کنون اندیشیده اند ” . قهر وقدرت درخلقی ، با پس زدن حقیقت به مغاک درون ، به دیسکورس هستریک منتج میگردد .
دین را با دینخویی متافزیکانه تر از ایمان مقدس در خمیازۀ ماتریالیستی پس میزنند
سنت را با پیشاسنت اما وحشیانه تر از شاخ کرگدن پس میزنند
حقیقت را با توطیه و قمچین در مغاک پسزدۀ خود ، واپس میزنند
آرامش را با طوفان هرج ومرج و تباهی پس میزنند
انقلاب را با کودتا در ناخودآگاهی حزبی و فردی ، سادیستانه ته نشین میسازند
اندیشه را با وابستگی مهلک پس میزنند
وابستگی را با مزدور منشی و جهل مرکب میامیزند
سوسیالیسم را با تلوار سویتیسم مسخره میکنند
فیودالیسم را از پسخانۀ تاریخ بیدار وبیرون میکشند
مطالعۀ ساختار زبانی در پچ پچ های خلقی که در زیر چنبرۀ خونین افعی خلقی شکل میگیرد ، نشان دهنده ی این است که واژه ها و مفاهیم معنای حقیقی و ذوجوانب خودرا ازدست میدهند و در ظرف ِ مقولات معناپذیر ، زهر مصنوعی ِ تهی سازی و بی معنا یی ریختانده می شود و از این طریق است که حلقی با دستگاه ِ مفاهیم خود از قلمرو زمزمه های پولی فونیک با پس زدن حقیقت به سرزمین دشنه و سرکوب داخل میگردد.
معنای درست واژه ها آنست که خودش برای شان ریخته و یا قایل است ، درین دستگاهِ مفهومی ، روح واژه ها تک – معنا و جسم واژه ها سرخ استند ، خارج از این حوزۀ سرخزدگی هرچه هست ، بطور مطلق نادرست و ارتجاعی است و مرتکبین آواها ی چندمنظوره وغیرخلقی ،همگی منتظرین ومحکومین به مرگند .
در دیسکورس خلقی مقولات فلسفی و سیاسی پدیده های من درآورد و مجرد محض استند که هرحزبی مطابق ” امیال و خواهشها ” و متکی به اجبار سیاسی – ایدولوژیک خود ، معانی مسخرۀ خودرا در آن میریزد .
وقتی از دستگاهِ مفهومی خلقی سخن میزنیم به معنای آن نیست که جانی نابغه نمای خلقی ، نظریه پرداز بوده است وبربریت و جنایت را در نوشته های خود به ” نظریه ” تبدیل کرده است،…. این مسؤلیت منتقدین دیکتاتوری خلقی است که جنایات سامانیافتۀ خلقی را از لابلای کاوش ها و بینش ها استخراج وتدوین کنند ، دســتگاه ِ مفهومی خلقی را به انقیاد زبان درآورند . کاویدن لاشۀ گندیدۀ تفکر جنایت سر انجام روزنه ای را بسوی خلق متن های روشن در موررد جنایت شناسی میسر خواهد ساخت .
خلقی از چاهِ خودبیگانگی با گامهای عاریتی به وادی نا شناختۀ قدرت خیز میزند ، یک روح ضعیف با ادعای فهم بی همتا ، خر قدرت را در رویای خـُرخـُرخرس سایبریایی تسخیر میکند ، درین هنگام بقول نیچه ” از پایین تنۀ خود سخن میگویند نه از کلۀ خود ” خلقی بعد از فاجعۀ ثور است که چهرۀ اصلی اندیشۀ خود را نشان میدهد .
در مدار قدرت ، نگاهِ خلقی به مسأله دولت و جامعه ، نگاهِ خونین است ، خودرا حاکم مطلق و دیگران را محکوم مطلق می پندارد ، رابطه بین شهروند و دولت نیست که نیست ، جا دارد که برای خجالت دادن بت های سرگینی اضافه گردد که رابطۀ خلقی حتا مانند دورۀ سردار و سلطنت که رابطۀ سلطان و اتباع بود ، نبوده است ، در زمان سلطنت وجمهوریت تا جایی که من تاریخ معاصر را شنیده وخوانده ام ، افراد به جرم مخالف بودن جوخه جوخه به پولیگون پلچرخی نمیرفتند .
پولیگون به حیث خوابگاهِ سینه های مشبک و جُمجُمه های غار غار ، از کشفیات ِ نبوغ خلقی هاست.
رابطۀ خلقی با مخالف و آحاد جامعه ، رابطۀ یک خلقی با غیر است ، و غیر در قاموس خلقی به همه کسانی اطلاق میگردد که از پذیرش افکار ، دیکتاتوری و سویتیسم امتناع می ورزند .تقابل خلقی با مردم یک رابطه ای سوژه – ابژه ای است ، خلقی درین معادله خودرا ” قهرمان ” اصلی و برتر می پندارد و بیرون از دایرۀ حزبی را ، ” غیر ” و فروتر ، و این غیر پنداری در ساختار مفهومی خلقی تا سرحد دشمن انگاری ِ مطلقه ارتقا میکند .
فروتر دانستن مخالفین و آحاد جامعه در واقع از قرت شدن فروتری های گذشته برمی خیزد ” بازگشت واپس رانده ” در قیافۀ غریزۀ کفــتارخیز ، بیدار می شود و با دبدبه آنرا در دامن حزب و دولت استفراغ می کند .
خلقی همه چیز و دیگران هیچ ، خلقی هست دیگران نیست ، طرز نگاهِ معیوبی را نشان میدهد که حتا با حفر دریای خون هم عطشان هستریک را نمی نشاند.
دردستگاه روانی – ایدیولوژیک رهبری حزب ، ایده ها ی سیاسی و فلسفی ، به بسیار سادگی قبض روح می شدند و تمامی در ها و قفل ها را با شاه کلید حزب سویتیست باز میکردند ، حقیقت ِ حقیقت در بینش های یک جانبۀ شان ذوب میگردید .
خلقی=حقیقت
خلقی = مرجعیت
خلقی =مطلقیت
غیر = مخالف
مخالف = دشمن
دشمن = ضد انقلاب
شوروی = دوست
رنگ = سُرخ
نحو = محو
خلقی نمی تواند و نمی خواهد که خودرا در غیر ببیند و در غیر ته نشین شود و غیر را در من خود جذب نماید. ( اگر چنین می شد شاید ورطۀ جنایت اینقدر عمیق و پر سلسله نمی شد ) غیر یا من ِ بالنفسه ( به تعبیر پساسارتری )، به بیرون ازخود مواجه است و این بیرون از خود که شبکه ودامنۀ وسیع اجتماعی را دربرمیگیرد فقط بر مبنای سنجش گری های منطق متکثر است که به جهات رشد یابنده و سالم سوق می یابد .
لاکان مرحلۀ وقوف حاصل کردن به غیر را مرحلۀ آیینه می نامد که در کودکان بین شش ماهه تا هجده ماهه به تحقق میرسد . کودک در شش ماهگی میتواند خودرا درآیینه ببیند و به وجود خود بمثابۀ غیر وقوف حاصل کند.
و خلقی که در ضمیر های متناقض روانی – عقیدتی سرگزدان است و هیچگاهی به ایجاد تناسب و تداخل هنجاری نایل نیامده است ، بجای استقرار مرحلۀ آیینه مستقیمآَ مرحلۀ تلویزیون را در خود مستقر می کند و تا هجده ماهگی حاکمیت حزبی – دولتی ، خودرا گرگ منشانه در تخریب غیر تحقق می بخشد . برای بادیه نشین سوسیالی ست ، تلویزیون آیینه ایست که از یکسو خودشیفتگی بدوران رسیده را منعکس میکند و از سوی دگر از طریق شنیدن افــــــکار هذیانی و مریض و یکجانبه خود، غیر پنداری را تقویت میکند.
وقتی خلقی هورا های مصنوعی ، فرمان ها و سخنرانی های قالبی خودرا در شیشۀ تلویزیون می بیند ، کودکانه و غریزانه به غیر ، مواجه میگردد و این غیر که حالت پارادوکسال دارد یعنی هم از تصویر متبسم خود به حیث یک ارضای مقتتدر ، لذت میبرد و هـــــــــــــم از وضعیت ِ هوراکشی و رمه خویی مدافعان انقلاب ، انزال میگردد ، ( واپسزدگی جنسی در واقع چون قدرت بیان را از دست میدهد ، به واپسزدگی کلامی تبدیل میگردد ، معنا در یک زبان درونی مستحیل می شود و در اقتدار هستریک به شکل جملات حقیقت نما دوباره به بیان می آید ) نکته اینــــــــجاست که درین مصاف ، خلقی نمی تواند نه از خود به حیث غیر در آیینۀ واقعیت استــــــفادۀ انسانی کند و نه از دیگران ، و اینجاست که معادلۀ غیر بینی وارونه می شود ، با درونی شدن نارسیستیک قدرت ، خلقی ِ از خود بیرون ناشده ( بیگانه با خود ) به فنـــــــــای ذوجوانب غیر میرسد ( خود + مخالفین ) ” ملگری ، ملگری ” را میکشد و ” ملگرو ” در فرایند رفیق کشی های خنده دار ، مخالفین سیاسی و غیر سیاسی را در زیر آتش متداوم توپ های تباهـــــــی آفــــرین زبانن ِهستریک قرا ر می دهد.
چون شبکه ای از آدمها زیر نام قالب شده ای ” من ” های خلقی از وضعیت دهکده یی و قبیله یی بر میخیزند ، بخودی خود روایت های فردیت یافته را پس میزنند و پس میزنند ، چون روایت فردیت یافته پدیده ایست از مربوطاط فردیت مدرن ، و خلقی که فاقد فردیت سامانیافته است خودرا به منظور تکمیل شدن همواره در گنداب سویتیزم تن شویی می دهد .
فردیت یافتگی از خصوصیاتی بر می خیزد که مایه های اولیۀ خودرا نه از صدا وفکر (دستگاه ِ فکری ) که از چگونگی زیستن میگیرد ، پس از آنکه فرد مراحل اولیه را در بستر مستقل شدن طی میکند ( در خانواده و جامعه ) تجربۀ استقلال فکری نیز در هردو ضمیرش جان میگیرد ، ودرین مراحل یورش کسب افکار نظامدارسیاسی به شیوۀ مستعار صورت میگیرد ، یعنی فرد پیش از آگاهی با تکیه بر ناخودآگاهی و تقلید، سیاسی می شود ، چـــــون سیاست و سیاست کردن در افغانستان در دموکراتیک ترین سازمانها ی سیاسی هنوز دموکراتیک وعلمی نشده است ، گــرایش به سیاست در خلقی نیز که زادۀ همین شرایط است ، از لابلای دانش تیوریک و بینش ِوالا پیش نمی آید بل بر مبنای تبار و پیوند های خونی و اندازۀ بروت اعتبار پیدا میکند .
فردیت خلقی نیز محصول فضای نا هنجار اجتماعی ست و بقول ” هجدهم برومر ” که این افراد یک جامعه نیستند که موقعیت خودرا در برابر مناسبات اجتماعی تعین میکنند بلکه این اجبار مناسبات اجتماعی ست که برای آدمـــها موقعیت تعین میکند ، خلقی نیز جنایتکار به دنیا نمی آید ، و نمی خواهد که سردمدارجنایت باشد ،این مناســـبات قبیله وی و تباری ست که روستا زادۀ ساده و صبور را از خیالات دوغ به رویاهای درد و دروغ میکشد .
مخاطب های دراک میدانند که فردیت نشدگی ( به علت هجوم سنگ وسنت در درون به آزادی نرسیدن ) پیشا مدرنی در تمامی احزاب و سازمانها ی افغانی تقریبآَ بطور مشترک رنگ عقب ماندگی را در ” من ” هــــای خود پنهــان دارد ، یک اخوانی ، یک پرچمی ، یک شعله یی ، یک افغان ملتی ، یک ستمی ،….. مانند یک خلقی به لحاظ کرکتر و قیافه و بینش در زیر دندانه های مناسبات عقب مانده ِ سنتی ، مرد سالارانه ، پس زده شده اند و در ” خود ِ خود ” شکل گرفته اند و باقی مانده اند .شاید به همین دلیل است که ما نتوانسته ایم در طی صد سال افت و خیز مان به جنبش برون از خود ، به طریق شایسته و بایسته به یک حرکت برشدار روشنفکری تبدیل شویم . و باز هم شاید به همین دلیل است که هرسیاستمدار افغان پیش از قدرت ، ملنگ نمایی و دین قبایی میکند و بعد از قدرت ، به پلنگ ِ تیز دندان و اختاپوت خاق تبدیل می شود.
” پدر کشی و پسر کشی ” که از سنت ادیپی آب میخورد و به دوران اساطیر و پیشا مدرن ارجاع میگردد ( گویا از هنگامی که بنی آدم انقسام قدرت را در جامعۀ طایفه یی در وجود زور آوران مذکری بنام رییس ، پهلوان ، جادوگر تماشاکرد ه، دچار عقدۀ اودیپ گشته است ) و درشت ترین نمونه های افغانی شدۀ آن درسلطنت های در خود توته توته ی سه چار سدۀ اخیر افغانستان به نمایش مسخره و ارتجاعی در آمده است ، خلقی شدگی نامیست که میتوان به این نمایشهای خونبارمسخره داد.
قدرت در فرهنگ ِ اُدیپی و نارسیستی ما ، سرشار از ایجاد چنین روابطی بین پدر – پسر و برادر – برادر و کاکا – برادر زاده ( نه ناپلیون و لویی بناپارت گونه) در نمـــــــــای کورکردن ها ، سوختاندن ها ، حبس کردن ها ، به قتل رساندن ها ، فراری ساختن ها ، فراوان بوده است ، اینک در معرکۀ دزدان سیاسی شدۀ قدرت ، به شکل “غیر کشی ” در شبکه ای از” خود کشی ” ، ” رفیق کشی ” و ” ضدانقلاب کشی ” نمایان میگردد. این گرایش را در اُسطورۀ بالشت ( تره کی ) ، در بازی سوپ ( امین ) و در فسمت دوم ، در نیرنگ غلام بچه( کارمل) و مضحکۀ گاو ( نجیب ) ریشه شناسی خواهیم کرد .
خلقی در هنگام تخریب غیر ( در مرحلۀ استقرار جنایت )، ذاتآَ دچار احساس گناه می شود ولی احساس گناه را در زیر خرمستی شادی آفرین قدرت و اقتدارسویتیسم خواهی ، مؤقتآَ در پنهانگاهِ – سوپرایگوی – ایده آل خویش زندانی می سازد و حتا حالا که سه دهه از وقوع جنایت می گذرد ، خلقی هم بعنوان نابغۀ حزبی ( دســــــــتوردهندۀ جنایت) و هم بمثابۀ غافلۀ جانی ( دستور گیرندۀ جنایت ،اجرا کنندۀ جنایت ، که شکنجه کرده که اعدام کرده که بمبارد کرده که نسل کشی کرده که به تخریب غیر اقدام کرده ) خودرا در بحبوحۀ مزه دار قدرت ، مانند امپراتور پاریس در درونیت ِ ناآگاه ، گناهکار حس می کند ( حس به حیث نشانه ، نماد و واژه درقلمرو روح خواب می کند ولی منتظربیدارشدن و انفجار است ) و در مرحلۀ فروریزی وشکست مانند امپراتور واترلو پارچه هــــای پاشـــــــان ِ وجدانش ، خودرا در درونیت آگــــــاه ملامت می کند و به صورت ذلیل می بیند .
اگر ضرورت می بود که میان خلقی دستور گیر و دستورده خط فاصل کشیده شود ، این خط را نیچه می کشد ” تباهی همانا نشانه ای از آن است که آشوب در میان غرایز رخنه کرده است و آن بنیان عواطف که ” زندگی ” نامیده می شود، تکان خورده است ، تا بدانجا که با وجدان آسوده قربانی کردن آدمیان بیشماری را می پذیرد که بهر او سرکوب شدند و به صورت انسانهای ناقص به صورت بردگان به صورت ابزار درآیند ” .
خلقی چنگ بروت ِ دیروز با برآشفتگی و خشونت سخن میزد و مانند قهرمان جادو شده در بوتل ، ” خویشتن را در مقام جانشین جهان یا خدا یا جامعه ” می انگاشت از همینرو به لوشآب مطلقیت فرو می غلطید و دیسکورس هذیانی را به سنگ خارا و مجسمۀ ابوجهل تبدیل مینمود .
خلقی چرا از اعتراف میگریزد ؟ اگسا و کـام چرا عذاب وجدان را در زیر شفشاهنگ ِ تباری جان شویی میدهند ؟ رهبران گشتاپو مگر بعد از نابودی زمان و زمین ، حاضر شدند که در پیشگاه بشر سرتعظیم فود آورده واز قربانیان معذرت بخواهند ؟
معضلۀ فرایند اعتراف ، ادامه میابد و خلقی خودرا در پشت ساختار بی معنایی و بی تفاوتی خـَپ میگیرد ، اگرچه حس گناه مانند میخی براحساس ندامت ، جاودانه حک میماند ، خلقی پیر ( هم به سن هم به عقل )در حالت اختلال سیاسی شخصیت و عذاب وجدان نیز هنوز در قلمرو زبان وحشی است و به امید نیش زدن به غیر ، خودرا پاره پاره می کند و داشتن وجدان صیقل شده را برای خود ، خطر و ناراحتی بیشتر تلقی می کند و تا آنجا در خود فرو میریزد که به مینوتاروس یعنی هیولای غار وجدان تبدیل می گردد .
اما این حس را به دلیل ترس و اذیت شدن به انقیاد ِ اعترافِ شفاهی و نوشتاری در نمی آورد ، چنانچه برخی از – نویسندگان و شاعران – خلقی که اوراقی را بنام نگارش های خاطره گون بیرون داده اند ، ظاهرآَ ترس زدایی و گناه زدایی فـــــــــردی را در پردۀ معصومیت فردی ، پس زده اند( از مغاک گرگ بزغاله نمایی ) ولی انتقال ترس و گناه از من ِ آگاه به ضمیر ی که آرشیف جنایت است ، به معنای زایل شدن خودبخودی آن نیست ، چه ، می توان از روی هذیان هایی که تا کنون با مهارت تخریبی بوسیلۀ صدراعظم بی ستاره و جنرال چارستارۀ پرچمی و وزرای قرمزین خلقی ورق پرانی شده است ( اوراقگری نشده است )، به درک ترس نهفته و گناه نهفته در بند بند و خط خط آن ، حقیقت پس زده شده را مشاهده کرد.
چون خلقی ضربت خورده حالا دارای ایگوی منسجم ( دستگاه ِخودآگاه ) نیست و ساختار فکری – روانی اش محبوس صدا های لرزانندۀ نامریی است و از ” واپسزدگی ” ها ی وحشیانه ترکیب یافته است ، بالاجبار منع های بیرونی ( عدالتخواهی ) و منع های درونی ( عذاب وجدان ِ ) اورا از موقعیت ” من ِ برتر ” به وضعیت ” من حقیر ” سوق می دهد و بقول هگل ” وجدان معذب ” دربرآیند این دگرشدگی ، صدراعظم و وزیر و جنرال … را از ” عملیۀ حقیقی نگاشتن ” باز می دارد.
این بعد از کودتای ثور است که دیکتاروری به ماموریت اساسی حزب دموکراتیک خلق تبدیل می شود ، اما خلقی که جنایتکار مادر زاد نیست ، غفلت و مزدور منشی اورا در جهیل جـُرم غسل جنایی داده است ، حالا از فوران شرطی شدن معتاد به تکرار و تکرار است ، حیوان سخنگوی پاولوفی در هر کجایی با یک حلقه زنگ ِ مزدورساز از خـُرخـُر بیدار می شود . فرایند – پس زدگی و تهاجم – در خلقی تکرار می گردد. یکبار این پس زده شــده ها منتج به کابوســـــــی خونینی بنام ” انقلاب شکوهمند ثور ” گردید و اینک ذرات – پس زده شدۀ – جنایات حزبی منجر به سکوت و تقدیس جهانی شدن سرمایه و جنایات آرام فراملیتی ها میگردد ، بربریت ِ برژنف است که در ببریت جورج بوش تکرار می شود . ما ناگزیریم تا هردو مرحلۀ پسزدگی های نوع خلقی را لایه لایه بازنماییم . و قسمآَ نشان بدهیم که یکی از لایه ها ی ایدیولوژیک شده آن ،این است که خلقی با پس زدن حقیقت در ساختار درون ، حقیقت ِ مصنوعی ، یکه و قرمز نما را برون افکنی میکند .
در یک بحث و دیالوگ عمیق ، خلقی را به لحاظ میزان جنایت و چگونگی اقتتدار به شاخۀ تره کی و زیرشاخۀ امین تقسیم می کنیم و به لحاظ صورت بندی زمـــــانی و تشخیص انقسام جنایت ، تفاوت بین حاکمیت خلقی امینی ( سنبلۀ 1358 تا 6 جدی 1358 ) و اقتتدارخلقی تره کی ( ثور 1357 تا سنبله 1358 ) قابل اهمیت تحقیقی میباشد که با اجرای تطبیقی آن می توان به آسیب شناسی حاکمیت ِ متفاوت خلقی دست یافت .
در بحث جنایت سامانیافته ، مقولۀ زمان بندی در آفرینش جنایت خاصتن در افغانستان یک مقولۀ خطی نیست بل چرخشی ست . معذرت میخواهم که میگویم زمان بندی جنایات خلقی به طرز چرخشی و گویا فرا مدرن تر از پیشا مدرن اتفاق افتیده است ! چه ، جانی خلقی پلی حلزونی خلق می کند بین گذشته و آینده و به حیث محرک و عمل کننده از حال به گذشته میرود و از آینده به حال ، خلقی در زمان آینده با محتوای گذشته نفس می کشد و در وضعیت جاری ، آیند ه و گذشته را می بلعد.
خلقی در سی سال اخیر به مجسمه های مومیایی شده شباهت پیداکرده که هر ازگاهی سر از تابوت ماضی بعید بلند میکند و قصه های وحشتناک گذشته را به گوش آینده پُف میکند مغز خلقی مومیایی است و مخزن اسرار خوفناک زمانهای چرخشی !
خلقی زمان را به مقتضای دستور و تداعی جنایت برهم میزند .به این خاطر است که خلقی قوم – سویتیست ، به لحاظ خلق جنایت ظاهرآَ خطی عمل نمی کند ، بطور چرخشی وحشت میافریند . زمان خلقی از خطی محض به چرخش ها ی استخباراتی و سویتستی متحول می شود هر چند خلقی درین زمانشکنی چرخشی عمل میکند اما ماحصل و کارنامه ها در اتمسفیر ذهنی به شکل شعبده بازانه و انتقال خطی به نظرمیرسند .
نفس تره کی با بالشت گرفته می شود ولی در زمان امین چوچه های تره کی در کام امین راه میروند و امینی ها که در 1358 به مصلحت روسها به پلچرخی میروند و با تمام جنایات آشکار مانند یک موچی یا شاعربی گناه به مهمانی رگبار نمی روند در 1368 از کنج زندان پلچرخی به کمیتۀ مرکزی و وزارت و جبهۀ پدروطن نایل می آیند ، خلقی درین روند از آینده ی انفعالی به زمان حال که بیداری غریزۀ قدرت و تداعی جنایت است ، انتقال می یابد ، در ماضی بعیده خلقی خودر در زیر یک جفت بروت آویزان ، می افراشت و ناگهان در یک آینده ی ذلیل ، بروت را با تیخ شریعت میتراشد و در زیر یک بلست ریش ، دستگاه ِ مفهومی جدیده را تلاوت می کند وبرای ازدوااج بعدی به ریش بی بروتش خینه میزند .
محرکه های اجتماعی ، فکری و روانی جنایت ، چیز هایی اند که دوران رشد مبهم خودرا در درون شخص طی می کنند و تا زمانی که زمینه ی منفی برای انتقال آن به بیرون اندازی مهیا گردد ، محرک ناشناختۀ جنایت ( غلبۀ غریزۀ مرگ و تخریب ) در مخیلۀ یک خلقی به حیث یک واپسزدگی بدنی – روانی ( البته تا هنوز که من این متن را مینگارم شاید علوم گواهی میدهندکه این فرایند در هر انسانی به تناسب وضع تربیتی و جنسی شکل میگیرد منتها در کشمکش بین انسان ِعاشق و والا و انسان مخرب و شریر ، عنصر آگاهی و تربیت اجتماعی ، و…. ، نقش بازی میکند ) استحکام میابد .
غرایز مها رناشده ، به علت فقر اقتتدار تا پیش از کودتای ثور در خویش مُعلق می ماند و بعد از فاجعۀ ثور ، آن غریزۀ سرکوفته و متراکم به شکل شکنجه و سرکوب دیگران به ظهور انفجاری میرسد . (که قبلآ نیز این مسآله را در دشمن انگاری غیر مطالعه کردیم )، آدم مظلومی که پیش از ثور ، از فقر مضاعف کلاوش روسی را در تابستان می پوشید ، حالا که بر گنج قارون نشسته است با نمایش دادن غیر اخلاقی نیکر و سینه بند ِ زنانه در لنگرگاهِ – خانۀ خلق – از آل یحیی انتقام میکشد. این یکنوع ارضای ناسالم و تبهکارانۀ واپسزدگی های انحرافی محلی ست که با تلقی ایدولوژیک و طبقاتی اجرا میگردد.
شاید بتوان گفت که تفاوت بین دونوع خلقی بودن همچنان به معنای تفاوط با تلقی از دیفرانس ساختارشکنی است ، تفاوط که در نگاه ساختار شکن دریدا ، ترکیبی از تفاوت و تعویق است که در ساختار انقسام یافتگی و تکثرمعنا وحرکت زیکزاکی فهم اتفاق می افتد. درین فرایند ، فهم و ادراک قسمتی از معا نی که ذاتن متکثر و چندلایه است ،از متنی به متنی انتقال میابد ، روشنفکر افغان باید بعد از این همه کشته ها و پشته ها به هوش بیاید که معنای یکه ، مطلق و نجاتبخش وجود ندارد .
این گذار ، در خلقی تره کی شده ( ساختن عمدی کیش شخصیت ، گوسالۀ سرگینی را نابغۀ شرق نامیدن )، به نمایش خونین درمی آید ، دگرآزاری و تخریب بجا مانده ( به تعویق افتاده ) از تره کی را خلقی خون آشام تر از آن یعنی خلقی امینی به اجرا در میاورد و شکنجه گران خلقی به علت سرنگونی ظاهرآَ سیاسی و بدنی خود ، تخریب غیر را برون از دایره ی خلقی گری به تعویق ِ دگر می اندازند تا تعویق ها بوسیلۀ غلام بچگان سوگند خوردۀ برژنف معنای همآهنگ و حقیقی در یک نظام جدید ثوری پیدا کند . ( برای تداعی کردن جنایت ، اسدالله سروری که خلقی اگسایی است با دست های خونین اولآَ در کام و بعدآَ در شورای انقلابی رژیم مزدور معاون استخباراتی کارمل می گردد ، تا جنایات انجام ناشده را به شکل سیستماتیک انتقال بدهد و تمامی بالا نشینان خلقی طی چهارده سال بردگی ، بشکلی از اشکال در دایرۀ تعویق و انتقال و چرخش نفس گیر بوده اند.)
زندگی انتقال و تکرار است ، قبلن هم اشاره کردم که آدمی بی آنکه به نقل و قول ها وقوف داشته باشد ، لایه های مخفی و علنی زندگی اش ( گفتار+ نوشتار + رویا + کردار ) مجموعه ای از مکالمه ها و نقل و قول های دیگران است که در نگاه های جدید در حوزۀ نوشتار به آن بینا متن میگویند ، زیگموند فروید در کشف ِ اودیپ اش در واقع از تراژدی نویس بزرگی مانند سوفوکــــل یونانی ( 496 – 406 ق. م ) نقل قول کرده است یا به بیان دیگر ، فروید قرن بیستمی خودرا در سوفوکل قرن پنجم پیش از میلادی ، معرفی وتکرار کرده است .
سنایی در مولوی به طرز دیالک تیکی تکرار می شود و مارکس خودرا در هگل و سن سیمون و ریکاردو تکرار میکند … و هایدگر در نیچه بیدار می شود و الخ ، فضای فکری ، حسی ، عاطفی و اخلاقی انسان سرشار از انتقال و تکرار است . و فرایند این انتقال و تکرار در عرصه های گوناگون اخلاقیات ، افکار و کردار اجتماعی نمایان میگردد. سکندر مقدونی که خود انعکاسی از سلاطین اسپ سوار اسپارت است در وجود سلطان محمود غزنوی تکرار میگردد و چنگیز خان خودرا در ناخودآگاه هتلر صلیبانه بیدار می کند ، آتش سوزی غزنین به شیوۀ علاوالدینی در خاطرات آتشین ناگاساکی نایره میزند ، حوت پنجاو هفتی در چهرۀ حوت پنجا و هشتی استحاله می کند ، پولیـــــــگون جامۀ سرخ آشویتس را می پوشد ، …. روح ِ امین در کالبد ترک بیدار میگردد و کارمل خودرا در نعش گمشدۀ خلقی ، پیروز می کند و روباه مکاردر زیر پای گاو ، در حیرتان به جای شفتل ( شبدر) کنجاره میخورد . ( تا اینکه سرانجام هفتم ثور درزیرعمامۀ هشتم ثور می جنبد)
چون مخاطبان این نوشتار ، نه قربانیان تنبل و مصرفی و نه دست زیر الاشه نشسته گان وهرچه باداباد گویان تعویقی ، و نه جانیان و جلادان در خود فرو ریخته و نه عدالت جویان کاذب و هیاهوگر ونمایشی ، نه …. هیچ کدام نیست، این متن برای آنانی ست که به ندای انیشتاین در مورد جنایت گوش نی ، که هوش میدهند .
” دنیا به خطــر بزرگـــی مواجه است ، ولی این خطر نه از جانب جنایتکاران ،
بلکه از جانب آنهـــایی متـــصور است، که به جنایت نگاه میکنند و اعتراض نمیکنند “
خلقی با خلق دیسکورس هستریک ، به طرد اندیشه های انسانی برخاست ، این نقش بینش وایده است که خلقی با برچۀ حکومتی ضد انقلاب ( بازمچ ) را تا آنجا می کشد که وادار به تسلیمی بلاقید وشرط شود ( سویتیست شود ) و مخالفین کودتا بخاطر بقای انسانیت والا با هر صدایی ، از موضع مبارزۀ مخفی ، به عمل دادخواهانه در قلمرو محدود و شبنامه یی دست میزنند ، انقلاب ثور در ضد انقلاب گم میگردد ( بقول مارکس در ارتجاع ِانقلاب گیر ماندن) چنانچه متن در تأویل گم می شود . جنایت از بالاست که درفش مقاومت را از پایین بلند می کند و انسان خودرا در کنار غیر می افرازد .
لویاتان خلقی از خون بنی آدم تغذیه میکند ، فیلسوف انگلیسی ( هابس ) در قرن هفدهم زمانی دولت متمرکز را در هویت استبدادی تیوریزه کرد که جامعۀ فیودلی انگلستان به دلیل تفرقه های دینی ( کاتولیک و پروتستان ) ، تضاد و انقطابات طبقاتی( ملاک و کاپیتالیست ) ، ماجراهای زبانی – قومی ، از پراگندگی رنج میبرد ، و لویاتان ( که در نگاه هابس تعبیری ست از حکومت متمرکز ولی قهار ) می توانست راه را برای آرامش و نظم و یکپارچگی طبقاتی باز کند ،فراموش نکنیم که انگلستان هابسی در گیر و دار انقلاب شکوهمند کاپیتالیستی ( 1688 م ) قرار داشت و آمادگی و ظرفیت عظیمی برای تحولات صنعتی و فکری را در خود جمع کرده بود ، به هیچوجه من نمی توانم وضعیت عمومی انگلستان ربع آخر قرن هفدهم را با افغانستان ربع آخر قرن بیستم همگون و مساوی بدانم . انگلستان قرن 17 رنسانس قرن شانزدهم را در حوزه های علمی ، فلسفی ، هنری ، اقتصادی طی کرده بود و از فلتر بیکن و شکسپیر… تیر شده بود .
لویاتان هابس ( نظریۀ دولت ) محصول اندیشه های تکامل یافتۀ ماقبل خود یعنی رنسانس انگلستان است ، جامعه پدیدۀ شبکه ای ست ، هر جز آن به اجزای دیگر تعلق دارد ، روشنفکر رنسانسی انگلستان ( بیکن + شکسپیر+ هابس + لاک … ) از یک بستر مادی – تاریخی برخاسته بودند و اعتراضیون عصر روشنگری در انگلستان ( که خلاصه می شود به روشنگری اسکاتلند یا روشنگری گلاسکو : هیوم + آدم اسمیت ) زمینه هایی بوده که طرز افکار و کردار اجتماعی را در کانال تفکر زنده و نورمال و متعالی سرازیر کرده است .
و اما لویاتان خلقی ( نظریه ی انقلاب یا کودتا نیست ، خود کودتا و خود اژد است ) لویاتان به تعبیرعبری آن در کشور بس عقب مانده و استبداد زده اتفاق می افتد . من در بخش دیگر بیشتر نشان خواهم داد که کودتاچیان معنای واقعی کودتا را به حیث یک نظریه و یک تاریخ نمی فهمیدند . فاتحان ارگ و رادیو تلویزیون به این درک نرسیده بودند که اولین کودتا را ناپلیون در 1799 در کشور تازه بدوران رسیدۀ بورژوایی انجام داد و دومین کودتا را لویی بناپارت برادر زادۀ ناپلیون دردوم دسامبر 1851 در یک جامعۀ بورژوایی شده تطبیق کرد که هردو کودتا به دیکتاتوری و هرج و مرج منجر گرید وزمینه ای فراهم شد برای انقلاب سوسیالیستی 1871 (کمون پاریس ) ، بانیان کودتا شاید هنوز هم نه معنای لویاتان هابس را بدانند و نه معنای ناپلیون و بناپارت و کمون پاریس را !
مارکس در کنار هوگو ( ناپلیون صغیر ) و پرودون ( کودتا ) دربارۀ کودتا نوشته است که ” سلسۀ بناپارت بیانگر روشنگری دهقان نیست بلکه بیانگر موهوم پرستی او است ، بیانگر داوری او نیست ، بلکه بیانگر پیشداوری اوست ، بیانگر آینده ی او نیست بلکه بیانگر گذشتۀ اوست … و انقلاب های اجتماعی چکامۀ خودرا فقط از متن آینده میتوانند برداشت کنند نه از گذشته … مردگان را بگذارید تا مردگان بردارند “
خلقی به حیث ” خود ” در کودتا سرازیر نمی شود ، کودتا به حیث ” بیگانه ” در خلقی سرازیر می شود ، خلقی درین پروژه ،عقل نیست بل ابزار عقل است ، عقل سویتیسم . خلقی بیانگر کودتا نیست ( مرگ نظریه ) بل کودتا معرف خلقی است ( جنایت ) .
خلقی مثل لویاتان ( اژد قرمزین ) ماورالنهری است ، بخاطر نظم و یکپارچگی بوجود نیامده است ، بر عکس برای تباهی وهرج و مرج و پارچه پارچه ساختن اسکلیت جامعه ی آرام بوجود آمده است ، خلقی مانند ناپلیون عزم جهانگشایی ندارد ، بل به حیث سوته در خدمت جهانگشایی است ، خلقی مانند لویی بناپارت نابود کنندۀ انتخابات دسمبری نیست ، بل به حیث بمب ، ساختار و مشروعیت انتخابات را منفجر میسازد .
خلقی ، نظم سرداری و آل یحیی را بخاطر گل روی برژنف برهم نمیزند ، بل نظم نوین سرداری را با انفجار سوسیالیسم ، نه در دامنۀ مرنجان بل در دامنه های ایتالیا زنده میسازد ، نیش خلقی، تاریکی و فیودلیسم را نمی زند بل روشنگری و اومانیسم را خاکستر می کند .
لویاتان خلقی یک لویاتان حزبی است اما در چهرۀ یک ضحاکِ دوماره ( ترک – امین ) که پروژه ی تزریق را بی آنکه بفهمند ، قسمت می کند . دریای زهر را در گلوی مردم جاری می کند ، چوچۀ ضحاک این خلقی گک ظاهرآَ منتر ناشده و غیر سویتیست( پس این هم حقیقت ندارد که مارگیر ومداری سبز چشم کرملین اولین جنایتکار جهانی نبود ه که فاجعۀ ثور را تأییدو به رسمیت شـــــناخته است !؟ ) حتا در زیر بالشت و سفرۀ سوپ ، زنده باد شوروی میگوید .
حلقی در بدل یک دانه بالشت به سردار کله تاس خیانت میکند و برای کمایی کردن حق ارشیدیت در خونریزی ، به یک کاسه سوپ پترزبورکی فروخته می شود ، خلقی چشم پُت هورا میکشد و چشم پت میمیرد ، نه میداند که هوراهای آتشین برای چیست و نه میفهمد که مرگهای مسخره ی شان برای کیست ؟؟؟
خلقی ” پهلوانی که بسا پشت خویشتن را به خاک مالیده ” ست .
ضحاک ِ خلقی دو تا مار منتر شده و برادران هم نیش و هم خون اند ، خلقی تر ک و خلقی امین در تقسیم ریختاندن خون خلق الله ، ” دو روح در یک کالبد ” اند و اما در تقسیم چوکی و شهرت و پیش دستی به چاکری ، درامۀ ” استاد ی و شاگرد ی ” را به افسانۀ خنده آور گرگ و میش تبدیل می کنند .
خصومت میان باند تره کی و باند امین ، از دینامیسم وطنی بر نخواسته است ، این آشتی ناپذیری از بیرون ( بوسیلۀ مشاورین کا جی بی ) در کوزۀ میان خالی حزب پُف شده است . اعضای باند های متذکره نیز مجبور به تقلید از بالا نشینانند . اگرچه تضاد مطروحه ی میان – خلقی با فرایند دشنام و توهین و رفیق کشی پایان یافته است ، اما با وجود این سیمای وحشتناک ، در عمل ثابت شده که گلاویزی تحمیلی ترک – امین ، پروژه ای بوده که استراتژی روسها را بر شانۀ های نعشی خود، حمل میکرده اند.
تضاد میان دو باند خلقی جنبۀ ایدیولوژیک و مرامی نداشته و از بار سنت و آنچه اخلاق افغانی پنداشته می شود ، نیز خالی بوده است . چه آدمهای کوچک و بی مقداری به سرنوشت یک جامعۀ کثیر القومی زیر هیاهوی ” تنها خودم ” بازی کرده اند.
در واقع می توان با این تحلیل نسبتآَ همآهنگ شد که افغانستان 1357 از یکسو ظرفیت کودتای سویتیستی را نداشت ( هکذا هیچ کودتایی را ) ، و از سوی دیگر تحمل استبداد و گرایشات دو سویه ( هم در نال هم درمیخ ) سردار ناسیونالیست را قبول نمی کرد . سردار دیوانه در تبانی با روس ها از کم بها دادن به لایه های متکثر اپوزسیون ( لغو مستبدانۀ آزادی سازمانها و مطبوعات و جامعۀ مدنی ) و پربها دادن به کرشمه و نیرنگ کارملوف، زیر پای خود را خالی کرد و خلق افغانستان را با خود یکجا وارد جهنم سی ساله … ساخت .
سردار مستبد الرای بقول شهید عبدالمجید کلکانی ” از طرف نوکران خانه زاد خود از پشت خنجر خورد ” و زنان و اطفالش معصومانه قربانی اشتباه تاریخی رییس جمهور ساده اندیش گردید. کس نمی داند که داود خان ، دوستان سویتیست ِ بیست و شش ِ سرطانی خودرا در اعماق جهنم ( گِ + هینوم عبری ) چگونه با دادخواهی ملامت می کند وآیا با هجوم تداعی دو کودتا ، برای فراموش کردن درد خاطرات ، با دهان قهرمان ِ ” مردی که می خندد ” ، می خندد یا به شـــــــیوۀ چکامه های ” کمیدی الهی ” با خوانش حماسه ای که بر دروازۀ جهنم آویزان است ، با چشمان ویرژیل به زخم خوردن از پشت ، میگرید ؟
خلقی بدون آگاهی از لویاتان هابس ، لویاتان قرمزین می گردد !
قسمت اول ” جنایات حزبی ” در وبسایت های زیرین به نشر رسیده است :
www.goftaman.com
* ادامه دارد
محمدشاه فرهود