مـقالات,  مطالب تازه

عزیزی که عصای مجید لقب یافت

به مناسبت تجلیل از «روز شهدای جنبش ملی و انقلابی افغانستان» که امسال مصادف است با چهلمین  سالروز شهادت مجید کلکانی قهرمان ملی و رهبر فرزانه و محبوب سازمان آزادیبخش مردم افغانستنان (ساما) و جبهۀ متحد ملی افغانستان.

انسانهایی که در تاریخ برای خود جا باز می کنند، انسانهای
عادی جـامـعه نیستند. استاد عزیـزالله یکی از آن هـا است.
نویسندۀ این مضمون شخصیت این انسان بزرگ را در همان
 جایی نشانده که شایسته اش می باشد.
(دوکتور عبدالعزیزگردیزی)

سال ۱۳۵۳ خورشیدی را به یاد می آورم. در کمیتۀ اساسی ولایت پروان عضویت داشتم. در جنبش چپ گروه ما به نام «گروه پسمنظر» یاد می شد. اعضای این حلقه هفتۀ یک بار دور هم جمع می شدند. جلسات ما اکثرآً شب ها برگزار می شد. روش کار ما چنان بود که رفقا به نوبت گزارش می دادند، بعد نوبت به آموزش و بحث های سیاسی می رسید. اگر موضوع مهمی شامل آجندا می بود، جلسه به درازا می کشید و تا پایان شب ادامه می یافت. با ختم جلسه یک یک نفر از خانه بیرون می شدیم. در یکی از شب ها به قرارگاه جلسه که خانۀ یکتن از رفقا بود، رفتم. ملنگ عمار جوانی خوش سیما را با خود آورده بود تا به عنوان دبیر حلقه با ما آشنا سازد. ملنگ نام مستعار این رفیق را شریف معرفی کرد. دو تن از اعضای حلقه با شریف آشنایی قبلی داشتند، اما من او را ندیده بودم. دبیر جدید صحبت فشرده، جالب و تازه ای کرد. یادم هست که استاد عبدالبصیر بهرنگی که عضو این حلقه بود، به من گفت:« من این رفیق را قبلاً در منطقۀ کلکان دیده ام. در آنجا چند تن از رفقا جمع شده بودند. این رفیق جیلک مقبول روی شانه انداخته بود. او جوان باتور است.»  

شریف به حیث مسوول امور سیاسی و آموزشی حلقۀ ولایت پروان برگزیده شده بود. او هفته وار از شهر کابل به روستای سیدخیل می آمد و با ما جلسه می گرفت. دیری نگذشت که با او انس گرفتیم و محبتش در دل های ما جای گرفت. خصوصیات فردی شریف اعضای حلقه را تحت تأثیر قرار داد. او نه تنها یک انقلابی نترس، هوشیار، آگاه، قاطع، دلسوز و زحمت کش بود، که رفیق بسیار صمیمی و خوش برخورد نیز بود. هر قدر به او نزدیک می شدم جوهرش نمایان تر می شد. پسان ها که همکاری من با استاد بهرنگی در امور چاپ و نشر شکل گرفت، رابطه ام با شریف بیشتر شد. مواد چاپ شده را داخل بکس می گذاشتم و به پغمان انتقال می دادم. وقتی به خانۀ شریف رفتم، دانستم که زادگاه او اوریاخیل پغمان است. او به من گفته بود که در صورت ضرورت به لیسۀ پغمان بروم و معلم کیمیا را پرسان کنم. یکی از روزها لازم افتاد تا شریف را ببینم. به لیسۀ پغمان رفتم. از ملازم(چپراسی) مکتب تقاضا کردم تا معلم کیمیا را صدا کند. او گفت:« نامش چیست؟» سکوت کردم، چون نام اصلی او را نمی دانستم. نظرم به تقسیم اوقات مکتب که روی دیوار نصب شده بود افتاد. فهمیدم که نام اصلی شریف عزیزالله است.

استاد عزیزالله توجه ویژه به بالا بردن سطح آگاهی رفقای حوزه مبذول می داشت. کمترین پیشرفتی در این زمینه باعث شادمانی و رضایت او می گردید. به قول خودش، مَن مَن گوشت می گرفت. به گزارشات رفقا به دقت گوش می داد و آن را تجزیه و تحلیل می کرد. وقتی رفیقی از جذب نیروی تازه مژده می داد، پیرامون اخلاق، استعداد و اوصاف او پرسش هایی را مطرح می کرد. برای جذب افراد معیارهای سخت گیرانه داشت. دورۀ آزمایشی و پرورشی را جدی می گرفت و می گفت« از فلتر تیرش کنید.» هدف او آن بود تا افراد تنبل، کم دل، ناصادق و بی استعداد به تشکیلات راه نیابند. روزی از اعضای حلقه پیرامون معیار برای عضویت در یک سازمان انقلابی پرسید. هر رفیق ملاکی را پیشنهاد کرد. در پایان گفت:« عضو اصلی تشکیلات انقلابی کسی است که بالقوه و بالفعل حاضر به هرگونه فداکاری باشد.»

یکی از یاران قدیمی عزیزالله خاطره اش را از نخستین آشنایی با آن یل سرفراز اینگونه به یاد آورده است:

     « عزیزالله فرزند حفیظ الله در قریه اوریاخیل ولسوالی پغمان زاده شد. پدرش افسر نظامی بود. او در سال ۱۳۴۷ شمسی از لیسۀ غازی کابل به لیسۀ شیرخان ولایت کندز سه پارچۀ تبدیلی آورد. دلیلش آن بود که پدرش به لوای سرحدی این ولایت انتقال یافته بود. عزیز شاگرد لایق، جوان معقول، خوش سیما وخوش برخورد بود. او در مدت کوتاهی توانست در محیط جدید جا بیفتد و در میان هم صنفانش از شهرت و محبوبیت خوبی برخوردار شود.

بتاریخ یازدهم و دوازدهم جوزای سال ۱۳۴۷ برای اولین بار شاگردان لیسه شیرخان کندز به پشتیبانی از اعتصاب غذایی شاگردان دارالمعلمین ولایت کندز دست به مظاهره زدند. نبود تجربه و ضعف مدیریت باعث گردید که این مظاهره کمبود هایی داشته باشد. مدیر مکتب، معلمین و قوماندان امنیه به همراهی پولیس وارد صحنه شدند. ترس و تشویش بر روان ها سایه افکند. قوماندان عتاب آمیز از شاگردان پرسید:« چه گپ است؟» جوان نترسی پا پیش گذاشت و فریاد زد:« مظاهره!» او غیر از عزیزالله کسی نبود. قوماندان مظاهره را غیرقانونی خواند. عزیز به تیزی پرزه کاغذی نوشت و همراه با  جزوۀ قانون اساسی به قوماندان سپرد وگفت:« مطابق  قانون اساسی مظاهرۀ مسالمت آمیز حق مردم است.» در این هنگام یک تن از مظاهره چیان سخنرانی کوتاهی کرد. این سخنرانی مورد استقبال شاگردان قرار گرفت و روحیۀ آنها را بالا برد. عزیزالله وقت را از دست نداد و بر دیوار لیسه بالا شد و این شعر را با آواز بلند خواند:

  غټان غټان نیکان نیکان پیدا دی        دوی خو له ځایه جنتیان پیدا دی

    ځی چه خوارانوته جنت وګتو           چی دوی له موره دوزخیان پیدا دی

شاگردان از مکتب بیرون شدند و خود را به چوک کندز رساندند. در آنجا میتنگ بزرگی تشکیل شد و با خواندن اشعار و توضیح اهداف مظاهره ادامه یافت. مردم نیز در صف مظاهره چیان جای گرفتند. در این هنگام عزیزالله ابتکار عمل را در دست گرفت و مظاهره را انتظام بخشید. درجریان مظاهره مسوولین تعیین شدند. روی پارچۀ سفیدی با خط سرخ شعاری نوشتند. بعد از دو روز مظاهره، محمودحبیبی والی کندز با اراکین بلند رتبه و تعدادی از متنفذین محلی آمدند. مظاهره چیان خواسته های شان را کتبی به محمود حبیبی دادند. محمودحبیبی فی المجلس این خواسته ها را پذیرفت و وعدۀ عملی شدن داد. مظاهره چیان به مرکز شهر آمدند. صحبت هایی روی وحدت و مبارزه صورت گرفت و ختم مظاهره اعلان گردید.

بعد از آنکه مظاهره پایان یافت، محمود حبیبی به مدیریت معارف کندز دستورداد تا هرچه زود تر محرکین اصلی مظاهره را به مقام ولایت بفرستد که تعدادی معرفی شدند. آنهایی که توبه نامه دادند و اظهار پشیمانی کردند، واپس به مکتب رفتند، اما عزیزالله و محمد سرور که زانو زدن در برابر ستم پیشگان را عار می شمردند، به زندان فرستاده شدند. دوسیۀ این دو تن به محکمه فرستاده شد و محکمه حکم رهایی شان را صادر کرد.

عزیزالله امر امتحان سامع را از وزارت معارف گرفت و صنف دوازدهم را در تخار به پایان رسانید. در سال ۱۳۴۸ در امتحان کانکور شرکت کرد و در پوهنځی ساینس پوهنتون کابل شامل شد. محیط دانشگاه صفحۀ جدیدی را در زندگی سیاسی و فعالیت های مبارزاتی عزیزالله گشود. در سال ۱۳۴۹به همراهی روان شاد استاد آصف پغمانی و سیدعبدالحکیم با عبدالمجیدکلکانی دیدارکردند. نتیجۀ این ملاقات همکاری مشترک سیاسی و پیمان رفاقت مجید و عزیز بود، رفاقتی که تا پایان زندگی سرفرازانۀ عزیز چون کوه بابا پا برجا ماند. 

بعداز فراغت از پوهنځی علوم در لیسه پغمان بصفت معلم کیمیا مقررگردید. درین مرحله جنبش دچار تشتت و پراگندگی شده بود. جمهوری سردارمحمد داوود به تظاهرات خیابانی و مبارزات مسالمت آمیز میدان نمی داد. عزیز فعالیت های سیاسی مخفی را صبورانه و عاشقانه پیش می برد و عضو رابط عبدالمجیدکلکانی با افراد و گروه های سیاسی بود.

وی زیر رهبری مستقیم عبدالمجیدکلکانی در زمینۀ وحدت و پیشرفت جنبش انقلابی سعی بلیغ به خرج داد. در رابطه به امنیت رفیق مجید بسیار دقیق و کوشا بود. چونکه ارزش شخصیت و حضور او را در پهنۀ مبارزۀ انقلابی، کارهای جبهه ای و امور نظامی به خوبی درک میکرد. بارها به شهید کلکانی میگفت:” همه کارها خوب پیش خواهد رفت، درصورتی که رهبری و راهنمایی شما باشد. ارزش و اهمیت شما را من درجامعه می بینم.”

حال که از استاد آصف پغمانی سخن به میان آمد، دین خود می دانم که چند جمله ای در بارۀ او نیز بگویم: آصف جان فرزندحاجی اسماعیل چندل بایی بود. آصف در رشتۀ فزیک در کشور آلمان تحصیل کرده بود. او انسانی جدی و مبارزی انقلابی بود که درمسایل ساینسی توانایی خاصی داشت. او به چخانسور تبدیل شد. یکسال در آنجا به شاگردان درس داد. شاگردان همان دوره به پوهنځی طب و انجینری کابل کامیاب گردیدند. آصف جان گرچه از لحاظ خانوادگی زندگی خوب داشت ولی زندگی را در فقر و فاقه گذرانید. همه یاران به شمول رفیق مجید او را آصف جان صدا می کردیم و احترام بزرگی اش را به جا می آوردیم. خصوصیات و سخنان منحصر به فرد داشت. مثلاً می گفت:” به روشنفکر افغان هر وظیفه ای که بدهی انجام می دهد ولی  اگر برایش گفته شود که یک بوجی آرد را به پشت خود بگیر و ازپیش روی لیلیۀ پوهنتون بگذر، پایش می لنگد و هزار بهانه می آورد.”

استاد آصف حافظۀ بسیار قوی داشت. ده ها وعده را با نام و زمان و مکان به حافظه می سپرد و در یادآوری آن اشتباه هم نمی کرد. جوانی مقبول داشت. خوش صحبت و دقیق بود. وقتی صحبت می کرد، شنوندگان را تحت تأثیر قرار می داد و هر یکی فکر می کرد که طرف صحبت منم. یاد همۀ مبارزان انقلابی وطن گرامی باد!» (ع)

شریف جوانی بود تندرست، شاد، سرشار از انرژی، با استعداد و خوش قیافت. او سخنوری پُرتوان و سیاستمداری نکته دان بود. صحبت هایش به شیرینی خودش می ماند. تربیت ده ها روشنفکر انقلابی و گسترش تشکیلات قبل از «ساما» و بعد از «ساما» در مناطق پروان، کاپیسا، کوهدامن و جا های دیگر، بیشترینه مرهون رهنمایی، پشتکار، توجه و زحمات استاد عزیزالله بوده است. هر درختی که بعد ها به ثمر نشست، در غرس نهال آن مستقیم یا غیر مستقیم استاد عزیزالله سهمی داشته است. او تشکیلاتچی ماهری بود. می توان گفت که او در این زمینه تبحر و استعداد ویژه داشت. به امر پنهانکاری و سانترالیسم دموکراتیک اهمیت خاصی قایل بود. حاضر نبود یک سر مو هم از اصول بگذرد ولی در تاکتیک همواره انعطاف نشان می داد.

دوست ارجمندی که تازه با او آشنا شده ام، سید بابا نام دارد. او اکنون در شهر اشتوتگارت جرمنی زندگی می کند. سیدبابا به تاریخ شانزدهم ماه می سال روان به من تیلفون کرد و پیرامون شخصیت استاد عزیزالله چنین گفت:

     « کودتای منحوس ثور پیروز شده بود. من در صنف دهم لیسۀ پغمان درس می خواندم. استاد عزیزالله معلم مضمون کیمیا بود. استادی به آن لیاقت و کوشایی ندیدم ام. همه او را به صفت یک استاد دانا و دلسوز و انسان عیار، می شناختند. نام نیکویش باعث شده بود که شاگردان و معلمین مریدش شوند. ادارۀ مکتب مارش بزرگی را به پشتیبانی از رژیم جدید به راه انداخت. استاد عزیزالله همرای دو تن از رفقای سیاسی اش، استاد غنی و استاد سیدعلی ایستادن در زیر بیرق وطن فروشان را ننگ شمردند و از صف هورا کشان خارج شده به گوشه ای رفتند. این حرکت آنها در آن موقع که بعضی از انسان های زبون خود را رنگ و آرایش می دادند، بالا تر از شجاعت بود. چندی بعد، خبرشدم که خلقی ها به خانۀ استاد عزیزالله حمله کرده اند که خوشبختانه او قادر شد فرار کند. من که عاشق مَنِش، دانایی و جرئت او بودم، از فرارش بی نهایت خُرسند شدم. آرزو داشتم تا بار دیگر استادم را که هم عزیز بود و هم شریف، ببینم. از قضای روزگار این آرزو درخانۀ مامایم که رفیق سیاسی استاد بود، برآورده شد. من ناگهانی داخل خانه شدم. استاد از مامایم پرسید:« این جوان در مکتب شاگرد من نبود؟» مامایم گفت:« بلی، خواهرزادۀ من است و یکی از علاقمندان ما.» استاد آرامش یافت. من خود را مفتخر می دانم که پس از آن تاریخ پیرو مکتب سیاسی استاد عزیزالله و عبدالمجیدکلکانی شدم. این را هم بیاد دارم که چند باری که در مسیر راه تالاشی شدید بود، استاد از راه دشت چمتله و کاریز میر از پغمان به شمالی رفت و آمد کرد و مامایم افرادی را به عنوان راه بلد با او همراه ساخت. باری من هم افتخار هم سفری او را داشتم. شب هنگام هر دوی ما، از ده ارباب پغمان حرکت کردیم و از مسیر قرغه و دشت چمتله به کاریزمیر رسیدیم. این واپسین دیدارم با او بود.

شهادت استاد به همان اندازه که ما را در ماتم نشاند، کار سیاسی ما را نیز صدمه زد. نام والایش جاودان باد!» (سیدبابا)

رفاقت شریف و مجیدکلکانی اگرچه زمینی بود، اما رنگ و رایحۀ روحانی داشت. می توانم بگویم که چیزی بود فرا تر از قول و قرار های متعارف. رشتۀ این پیوند را آرمان مشترک شان گره زده بود. آرمانی که برای طرفین بالا تر از هر متاعی ارزش داشت. کسانی که در آن فضا و هوا نفس کشیده اند، می دانند که رابطۀ مجید با حلقۀ یارانش به حد اعلایی از پختگی و اعتماد رسیده بود. این اعتماد صرفاً بر پایۀ احساس و عواطف استوار نبود، بل ریشه های این درخت تناور در زمین آگاهی و تجربه فرو رفته بود. مجیدکلکانی استعدادی بود « که وجود خود را در حقیقت نشان داده» بود. این گفته هم یقینی است که قدرت یک رهبر تنها مربوط به خصوصیات فردی او نیست بلکه مربوط به درجۀ تمایل و اعتمادی است که دیگران به او دارند. 

خلاصه اینکه: شریف به عبدالمجیدکلکانی عشق می ورزید و مجید شریف را چون مردمک دیده عزیز می داشت. من بار ها از زبان شریف شنیده ام :«رفیق مجید ملجاء امید جنبش انقلابی کشور و مردم ما است. همه ما در حفظ و سلامت او وظیفه داریم. من از روزی می ترسم که او در میان ما نباشد، آن وقت بر سر من چه خواهد آمد؟» به همین دلیل بود که حراست از مجید را در محراق توجه خود قرار داده بود. شریف از «تأثیر عمیق شخصیت ها در سرنوشت اجتماع» با خبر بود و این را هم می دانست که جنبش انقلابی آنقدر قوی و عمیق نیست که به زودی و آسانی بتواند مجید دیگری تولید کند. بعضی موقع ها، شریف به جای مجید به ملاقات ها می رفت و حتی از نام مجید صحبت می کرد. بی جهت نیست که استاد عزیزالله را «عصای مجید»یا « عصای پیر» می نامیدند. این لقب به جا و به مورد مایۀ افتخار برای شریف و درسی و عبرتی برای ما است.

مجیدکلکانی در دل طوفان ها زندگی کرد. از ده ها دام و توطئۀ دشمنان جان سالم به در برد، اما همینکه یارانی چون شریف و شریف ها به قربانگاه رفتند، دشمن او را شکار کرد. سامایی ها معتقد اند که یکی از عوامل به دام افتادن عبدالمجیدکلکانی این بوده که دشمن دور و بر او را خالی کرد و بار سنگین مسوولیت ها بر دوش او افتاد.

استاد نصیرمهرین شخصیت ارجمندی است که از پیشینۀ جنبش سیاسی افغانستان اطلاعات دست اول دارد. از جناب شان خواهش کردم تا پیرامون زندگی سیاسی استاد عزیزالله چند جملۀ کوتاه بنویسد. استاد خواهشم را با گشاده رویی پذیرفت. یادداشت او را بدون دخل و تصرف می آورم: 

       «… دوست ارجمند معلم عزیزالله دارندۀ نام  مستعارشریف بود  وگاهگاهی هم با نام عزیز پغمانی  یاد میشد. مانند چند تن دیگر، نخستین بار در یک جمع بزرگتر که از یازده تن تشکیل یافته بود، در نخستین کنفرانس سیاسی، گروه انقلابی خلقهای افغانستان حضور یافت.

این کنفرانس در زمستان سال ۱۳۵۴ در مکرورویان کابل دایر شد. پیش از دایرشدن کنفرانس برای سایر شرکت کننده گان مطرح شد که در بارۀ شرکت مجید شهید ویا رفقای از آنها چه نظر دارید؟ با آنکه همه پیشتر از نزدیکی سیاسی دوگروه مطلع شده بودند، این پرسش  با پاسخ بسیارصمیمانه و مثبت مواجه گردید.

 رفیق  عزیز، درکنفرانس بیشتر به سخنان دیگران توجه داشت و خود فقط در لحظات فارغ بودن کنفرانس از مباحثات، آهسته، آهسته افراد نیازمند اطلاع از اشخاص را کمک میرسانید.

در ختم کنفرانس به عنوان عضو مرکزیت مسؤول امور نظامی انتخاب شد. …

پس از تبارز اختلافات ناچیز و چاق شدن بی لزوم آنها، کنفرانس دوم به راه افتاد که طی دوماه بیش از شش جلسه داشت. رفیق شریف در تمام جلسات حضور داشت و کم صحبت می کرد. یکی از دلایل آنرا میتوان در احترام به حضور مجید شهید یادآوری کرد. محتمل است که از نظر وی وقتی مجید حضور دارد و به بحث می پردازد و حق مطلب ادا می شود پس لزومی به صحبت های تکراری را نمی دید…

در اوضاعی که کنفرانس ادامه داشت و قرار بود چندی بعد برخی نوشته ها فراهم شوند و بعدتر گروه نام سازمان انقلابی خلقهای افغانستان را بگیرد، وضعیت به شکل “… پرسش انگیز” (عاریت از سخنان مجید شهید) و گواهی  نویسندۀ این سطور، به سوی انحلال طلبی  و انشعاب زیانبار سمت و سو یافت.

مجید شهید به عنوان مسؤول کمیتۀ تشکیلات، روی اعضا را بوسید و با تأثر خدا حافظی کرد…

اما چند روز سپری نشده بود که رفیق شریف به دیدن چند تن از اعضای گروه انشعابی رفت و با ابراز تأثر از وضعیتی که پیش آمده بود، با روی بوسی و صمیمیت و آرزوی اینکه “برای آینده در برابر هم روی بمانیم وپشیمان نشویم …” خدا حافظی کرد. در خاتمۀ دیدار آنروزی که به دیدن  توریالی دهقانی شهید رفته بود، کمربند خویش را به رسم نشانی برای او داده بود…

پس از جدایی محفل رفقای شمالی و یا دوستان مجید شهید از گروه انقلابی در زمستان ۱۳۵۷ خورشیدی، در یکی از نشستهای  وحدت طلبانۀ چهار نفری حضور داشت. هنگامی که سخن از  گذشته ها با شکایت ها و تبرئه جویی ها رفت، رفیق شریف با وقار و نگاه ملیح گفت:”وقت کم است. خوب در دونیم سال پیش نان وحلوا تقسیم نشد. حالا خود را برای آینده آماده کنیم. بیائید از گذشته گرایی صرفنظر کنیم….” در همین نشست سخن و اصطلاحی را از زبان مولانا باعث آورد که “روشنفکران اطو کرده” است. گفت از آنها کاری ساخته نیست…

همزمان با  این نوع جلسات که پیامد نخست کمیتۀ هماهنگی وپسانتر ساما شد، گروه های برای قیام ها تدارک می دیدند. رفیق شریف تا هنگام دستگیری مسؤولیت تأمین ارتباط با سایر گروه های را داشت که قرار بود قیام دوم سرطان را شروع کنند.

در نشست نامگذاری وتأسیس ساما، عضو کمیتۀ تشکیلات ساما شد. اما چند هفته سپری نشد که با تعدادی از سایر رفقا دستگیر شد. . .» (نصیرمهرین)

کتاب« تکامل سوسیالیسم از تخیل به علم» نوشتۀ انگلس را ذریعۀ ماشین گستدنر چاپ و تکثیر کرده بودیم. تعدادی از این کتاب ها را قرار دستور شریف به کابل بردم و به آدرس معلومی تسلیم دادم. مطابق قرار قبلی به چهار راهی دهبوری رفتم. شریف با موترسایکل آمد. پیش از سلام و کلام پرسید:« چیزی میزی آوردی؟» خندیدم و اطمینان دادم. نور رضایت و شادمانی در چهره اش تابیدن گرفت. قرار دومی بستیم. عصر همان روز به وعده گاه رفتم. شریف آمد و گفت:« پُشت سر بنشین.» موترسایکل به راه افتاد و پشت دروازۀ خانه ای توقف کرد. شریف به دروازه کوبید. کـودکی آمـد و دروازه را نیمه باز کـرد. شریف صـدا کـرد:« دروازه را خلاص کو!» موتر سایکلش را داخل برد. من و شریف از کوچۀ باریکی که در قسمت عقبی حویلی کشیده شده بود رفتیم و داخل خانه شدیم. من برای بار اول بود که به خانۀ زنده یاد حسین جان طغیان رفته بودم. شریف گفت:« رفیق! من با رفقا وعده دارم. تو نان بخور و استراحت کن. معلوم نیست که چند بجۀ شب می آیم.» خواب به چشمانم نیامد. ساعت های دو بجۀ شب بود که شریف آمد. پرسید:« خواب نبودی؟» گفتم:« خوابم نبرد.» گفت« بیا که در هوای آزاد قدم بزنیم و با هم قصه کنیم.» از پیشروی خانه سرک خامه ای می گذشت. متصل این سرک دریا بود. شرشر آب سکوت شب را می شکستاند. از دور صدای چوکی دار شنیده می شد که با تمام قدرت فریاد می کشید:« خبردار!» من و شریف کنار دریا قدم می زدیم و صحبت می کردیم. غیر از من و شریف احد من الناس در آن موقع شب دیده نمی شد. همه به خواب رفته بودند و شریف در بارۀ آزادی و خوشبخی آنها برنامه می ریخت. نمی دانم که تا چه زمانی آن سرک را گز و پل کردیم؟ شریف گفت:« من می روم. تو برو بخواب. فردا کارهایی را که گفتم انجام بده و بطرف پروان برو.» دوباره داخل کوچه شدم و از دروازۀ عقبی داخل خانه رفتم. به روز چیزی نمانده بود. صلاح ندیدم بخوابم، زیرا ترسیدم که نشود در خواب بمانم و به وظایفم نرسم. هوش و حواسم به شریف بود. نگران سلامتی اش بودم. شریف آرامش نداشت. شب یکجا جلسه می داشت و روز جای دیگر. برای انجام کارهای سیاسی به نقاط دور دست کشور سفر می کرد و برای گسترش و اعتلای جنبش انقلابی کشور عرق می ریخت. در بعضی حالت ها در یک شبانه روز دو ساعت می خوابید. در برابر اصرار رفقا که باید استراحت کند، یک پاسخ داشت:« بعضی ها عقیده دارند که خواب عادت است نه ضرورت.»

رفیقی که از بردن نامش معذورم، پیش از من با شریف آشنا شده بود. او حکایت های آموزنده ای از شریف دارد که یکی از آن را امانتدارانه می نویسم:

     «معرفت من و رفیق شریف به سال های دور بر می گردد. بار اول او را در خانۀ مضطرب باختری(اسحق نگارگر) دیدم. خانۀ مضطرب در منطقۀ جوی شیر کابل بود. او در آن وقت با رفیق مجید در یک خط فکری – سیاسی مبارزه می کرد. همه ما به مضطرب باختری و شادروان انجنیرعثمان احترام فراوان قائل بودیم. بخش اصلی این احترام بخاطر نقش فعال شان در مبارزۀ مشترک ما بود. رفقا هر آنچه در توان داشتند، درخدمت آنها قرار داده بودند. مضطرب از خانه اش به جای دیگری نقل مکان می کرد. شریف کراچی آورد. اسباب و لوازم خانه را روی کراچی بار کردیم. شریف کمتر به من موقع داد تا در  قسمت بار زدن و انتقال کالا سهم بگیرم. با اخلاص و ارادت کراچی را کش می کرد. از سر و روی و لباسش عرق می چکید. عرق هایش را پاک می کرد و به کار ادامه می داد. کالا را به آدرس جدید انتقال دادیم. وقتی کار تمام شد، رو به شریف کرده گفتم:« رفیق، زیاد مانده شدی.” پاسخ داد:” این کار یک ضرورت است. برای پیشرفت مبارزه آدم باید جانش را فدا کند.”» (ش)

زندگی مخفی

عزیزالله در لیسۀ پغمان معلم بود که کودتای ثور اتفاق افتاد. او چون خاری در چشم رژیم خلقی- پرچمی می خلید. جاسوس های رژیم او را زیر نظر داشتند تا در فرصت مناسب شکارش کنند. عزیزالله این را می دانست و هماره گوش به زنگ بود و پا در رکاب. کنار دریای پغمان( منطقۀ چندل بایی) خانه ای را به کرایه گرفته بود. من در همین خانه دو بار رفته بودم. ماه اسد سال ۱۳۵۷ بود که شب هنگام خلقی ها به خانه اش حمله بردند. خودش رویداد آن شب را اینگونه قصه کرد: «رفقا در خانه ام جلسه داشتند. سگ جفیدن گرفت. خانمم با شتاب پشت دروازه رفت. وقتی خانمم دروازه را باز کرد، خلقی ها هجوم آوردند. خانمم در را با سرعت و شدت بر رخ آنها زد و بست. سگ نیز بر آنها یورش برد. این دو کار، به ما فرصت داد تا از دیوار مقابل که خوشبختانه زیاد بلند نبود، بپریم و فرار کنیم. وقتی خلقی ها داخل خانه شدند، دود سگرت در فضای اتاق پیچیده بود. بالشت ها روی فرش پراکنده بودند و خاکستردانی پر از فلترهای سگرت بود. گپ روشن بود. همه جا را پالیده بودند، اما چیزی نیافتند. نجات خود و رفقایم را مرهون جرئت و فداکاری همسرم می دانم.»

شریف به زندگی مخفی رو آورد. با وجود اختناق شدید، پیگرد و محدودیت های زندگی مخفی، تب و تلاشش را در مبارزه دوچندان ساخت. دورانی رسیده بود که سستی و زیرالاشه نشستن ننگ شمرده می شد.

کنون گاه رزم است و آویختن       نه هنگام ننگ است و بگریختن

(فردوسی)

عمال رژیم کودتا وحشیانه و سیستماتیک به جان و مال و ناموس مردم می تاختند. در چنین اوضاعی برخی از گروه ها و افراد چپ انقلابی برای تأسیس یک سازمان واحد به رایزنی پرداختند. پس از چندین جلسه و مباحثه سازمان آزادیبخش مردم افغانستان(ساما) تأسیس شد که نقش شریف در این رویداد تاریخی بسیار ارزنده و متبارز بود. شریف یکی از یازده تن اعضای شرکت کننده در کنفرانس مؤسس «ساما» بود که در کمیتۀ تشکیلات« ساما» عضویت داشت.

حزب دموکراتیک خلق افغانستان کارد را به استخوان مردم رسانیده بود. دامنۀ مخالفت و مقاومت مردم با این دراکولای خون آشام روز تا روز فراخ تر و محسوس تر شده می رفت. در حقیقت، خلقی- پرچمی ها روی آتش فشان خشم مردم اطراق کرده بودند. جنبش های خود جوش مردمی سر بالا می کرد. همه در جستجوی قهرمان بودند. در هیچ جلسه و محفلی نبود که  نام از عبدالمجیدکلکانی و از دلاوری، تسلیم ناپذیری، لیاقت و محبوبیتش برده نشود. شخصیت های ملی و نمایندگان جنبش های توده ای با فرستادن پیک و پیام به مجید و رفقایش خواهان ارتباط و همکاری شدند. رفقای ما در برابر این حرکت ها بی تفاوت نماندند. رفیق شریف عضو رابط با نمایندگان این جنبش ها بود.

طاهر پرسپویان از آشنایی و همکاری سیاسی اش با عزیزالله خاطرات بیاد ماندنی ای دارد که پاره ای از آن را در اینجا نقل می کنم:

   « سال ۱۳۵۷ خورشیدی را به خاطر می آورم. ما تازه از بدنۀ محفل انتظار جدا و به تشکیلات محفل شمالی پیوسته بودیم. استاد عزیزالله که من او را به نام شریف می شناختم، مسوول امور سیاسی و تشکیلاتی ما تعیین گردیده بود. در حلقۀ ما علاوه بر من، سید آقا، احمد میر، امین الله و دو تن دیگر عضویت داشتند. در نخستین دیدار، پیرامون مسائل تشکیلاتی به شریف گزارش دادیم. فکر می کنم در مجموع شش بار با شریف جلسه گرفتیم. درست یادم نمانده که چندمین جلسه ما با شریف بود؟ این جلسه در منطقه خیرخانه برگزار شده بود.  در پایان جلسه، شریف سخن را به طرف بحرالدین باعث، حفیظ آهنگر پور و رفقای دیگر  که در زندان دهمزنگ بودند، برد. او گفت:” بر اساس شناختی که ما از ماهیت رژیم کودتا داریم و شناختی که خلقی ها و پرچمی ها از باعث و حفیظ دارند، آنها را از زندان رها نمی سازند. پیش از آنکه دولت دست به کدام تصمیم خطرناک بزند، ما باید دست به کار شویم. قرار معلوم حفیظ رابطه اش با ظاهر بامداد، قوماندان محبس قلعۀ جدید دهمزنگ خوب است.  در ضمن، زندانیان می توانند تا دروازۀ دوم پایواز های شان را همراهی کنند. از این چانس ها باید استفاده کرد. این رفقا از داخل بجنبند، ما از بیرون دست به کار می شویم و آنها را فرار می دهیم.”

شریف به من وظیفه داد تا موضوع را با باعث و حفیظ در میان بگذارم. پنجشنبه ها روز ملاقات زندانیان تعیین شده بود. من به قلعۀ جدید رفتم. پیام شریف را به حفیظ رساندم. در آن روزها دستگیرپنجشیری نزد باعث و حفیظ رفت و آمد داشت و به آنها وعدۀ خلاصی داده بود. حفیظ در پاسخ گفت:” دو روز پس با دستگیر پنجشیری وعده دارم.  ببینم که او چه گفتنی دارد. برای استاد شریف بگو که چند روزی صبر کند.” هنوز نقشۀ فرار دادن حفیظ و یارانش روی دست گرفته نشده بود که مولانا باعث به بهانۀ مریضی به شفاخانۀ علی آباد بستری شد و به تاریخ ۲۴ اسد ۱۳۵۷ به کمک افراد دیگری، از شفاخانه فرار داده شد. (باعث به تاریخ نهم دلو همان سال دوباره دستگیر گردید) فرار مولانا سبب شد که حفیظ و رفقایش به زندان پلچرخی منتقل شوند.

یادم نمانده که دیدار بعدی ام با شریف به چه مناسبتی بود؟ وعده گاه ما در ساحۀ سرک اول دهمزنگ نزدیک سینمای بریکوت بود. شریف پیراهن و پتلون سیاه رنگ به تن داشت.  هردوی ما قدم زنان تا کارته چهار رسیدیم. من در بارۀ رسالۀ پسمنظر از او سوال کردم. پاسخ شریف کوتاه بود:” پسمنظر لحن تند دارد. بیشترینه احساسات در آن به کار رفته. به یک بازنگری جدی ضرورت دارد.”

بار دگر، شریف را در سال ۱۳۵۸ در ساحۀ چهلستون دیدم. من قبل از او در خانه ای که محل قرار ما بود، رفته بودم. شریف داخل خانه شد. تبسم ملیحی بر لبان داشت. چشمانش برق می زد. از سیمایش دانستم که خبر خوشی به گفتن دارد.  حدس من به یقین مبدل شد. اولین اعلامیۀ سازمان آزادیبخش مردم افغانستان(ساما) را به دستم داد و تأسیس سازمان را مبارکباد گفت. وجودم لبریز از نشاط و غرور شده بود. دنیا را به من بخشیده بودند. اگر کمرویی ام مانع نمی شد، به شکرانۀ تأسیس «ساما» از جا می جهیدم و روی شریف را بوسه باران می کردم.

شریف انسان آگاه، انقلابی آرمان گرا، سیاستمدار مدبر و عملورز  بود. صحبت های شیرین می کرد. تحلیل های داهیانه اش هنوز در ذهنم باقیست. رفیق زحمت کشان بود و خار دیدۀ ستمگران. مانند نام مستعارش شریف بود و شریف باقی ماند. یکی از ستاره های درخشان محفل شمالی، ساما و جنبش چپ کشور به شمار می رفت. یار و یاور عبدالمجیدکلکانی، تکیه گاه و سخنگوی او بود.  همین اوصاف بود که رفقا او را « عصای پیر» نام گذاشته بودند.

پس از گرفتاری شریف، مدتی رابطه ام با رفقا قطع شد. رفیق سخی این رابطه را برقرار ساخت. در پیوند با جبهۀ پنجشیر قرار شد مجیدکلکانی را ملاقات کنم. سخی این ملاقات را سر براه کرد. ملاقات در منطقۀ کوتۀ سنگی برگزار شد. به ادامۀ صحبت ها مجید از شریف یاد کرد و اندهگینانه گفت:” تا هنوز موفق نشده ایم روابط رفیق شریف را تنظیم کنیم. امیدوارم او زنده بماند.” وقتی مجید سخن می زد، من به چشمانش نگاه می کردم. متوجه شدم که چهرۀ نازنین مجید تغییر کرد و من به عمق صمیمیت مجید و شریف پی بردم. یاد شان گرامی باد!( پرسپویان)

با پیروزی کودتای ثور رفقای شناخته شدۀ حوزۀ ما به زندگی مخفی رو آوردند. زندگی مخفی دشواری های خودش را داشت. کسی نمی توانست بازار برود و برای خود لباس بخرد. اکثریت رفقای مخفی لباس زمستانی و پاپوش مناسب نداشتند. شریف که هیچ چیزی از نظرش پنهان نمی ماند، به این مشکل رسیدگی کرد. قرار شد رفیقی برای ما لباس بخرد. شریف به من هدایت داد تا به وعده جای بروم و لباس ها را تسلیم بگیرم. شام بود. موترها از سرک پروان- جبل السراج تیر می شدند. موتری نزدیک شد و مطابق قرار قبلی چراغ داد. من نیز چراغ دستی ام را روشن و خاموش کردم. موتر توقف کرد. خیرجان و فقیرکلکانی که نام مستعارش حنیف بود، داخل موتر بودند. درون موتر نشستم. موتر تا نزدیک خانۀ یکی از رفقا رفت. بوت های جدید، جاکت و پتو را به خانه انتقال دادیم.

تشکیلات حوزۀ ما گسترش یافته بود. جلسات کمیتۀ ما زمان بیشتری نیاز داشت. شریف از کابل آمد. یک روز تمام با او جلسه کردیم ولی برخی از کارهای مهم ایجاب بحث بیشتر را می کرد. رفقای کمیته از شریف خواستند تا شب آینده را نیز بماند. او گفت« با رفیقی وعدۀ ضروری دارم. اگر نروم کار مهمی از دست خواهد رفت.» من هنوز زندگی علنی داشتم. به من وظیفه داد تا پیامش را به رفیقی که با او قرار ملاقات داشت، برسانم. حسب دستورِ شریف به بازار قلعۀ مراد بیگ پیاده شدم و از بازار گذشتم و به دست راست در اولین سرک پیچیدم. از پشت تپه کسی سر بالا کرد. او مرا شناخته بود. فقیرکلکانی پیش آمد. دلم لرزیدن گرفت. در دو صد متری ما خلقی های مسلح مشغول گشت زنی بودند. به فقیر گفتم:« در بازار خلقی های مسلح ته و بالا می روند.» فقیر لبخندی زد و پاسخ داد:« اینجا منطقۀ خود ما است. سر شان زور استم.»

من هیچگاهی خودم را با کسی همطراز ندانسته ام ولی به شهامت رفقایم غبطه خورده ام که ایکاش مانند آنها بودم!

پیام را به فقیر رساندم و خودم دوباره به طرف پروان حرکت کردم.

دو روز به بهار سال ۱۳۵۸ مانده بود. موضوعی پیش آمد که ضرورت به مشورت شریف داشت. رفقای محل مرا وظیفه دادند تا شریف را ببینم. شریف گفته بود که مرا از طریق خیرجان( برادر عطاجان و سلطان) می توانی پیدا کنی. نزد خیرجان به حصۀ اول خیرخانه رفتم. شب را در آنجا ماندم. خیرجان برنامۀ ملاقاتم را با شریف رو براه کرد. خیرجان از من خواست تا پیش از دیدارِ شریف سری به انستیتوت پولیتخنیک کابل بزنم. در آن هنگام خیرجان به حیث مامورِ آن انستیتوت کار می کرد. با هم قرار گذاشتیم که در ساعت معین کنار دروازۀ پولیتخنیک ایستاده شوم. وقتی به محلِ قرار رسیدم، خیرجان پیشروی دروازه ایستاده بود. از بکسش چند برگ کاغذ را بیرون کشید و به دستم داد. لحظۀ خدا حافظی لبخندی زد و گفت: « رفیق جان! این نامۀ مهم و سری را به دست رفیق شریف بده. ببخشید که نامه را نتوانستم داخل پاکت بگذارم.» گفتم:« دلت جمع باشد. نمی خوانمش.»پرسید:« شب خانه می آیی؟» پاسخ دادم:« اگر شد، می آیم.» نامه را داخلِ جیب بغلی ام گذاشتم . حس می کردم آهن داغی را روی قلبم جا داده ام. از هم جدا شدیم و من پای پیاده به طرف قلعۀ شاده (محل ملاقات با شریف) حرکت کردم. از کنارِ سرکِ سیلو به سوی قلعۀ شاده می رفتم تا به وقت معین در کوچه ای که با شریف وعده داشتم، برسم. خیرجان به من گفته بود که پیشروی کوچه، یک غرفۀ تیلفون است. به وقت معین داخل کوچه شو و شریف از آنطرف کوچه به سویت می آید. وقتی به محل قرار رسیدم، دو دقیقه به زمان تعیین شده مانده بود. رو بروی کوچه، کنار غرفۀ تیلفون ایستادم تا این دو دقیقه سپری شود. متوجه شدم که شریف در دهنۀ کوچه رسیده است. پتوی شتری رنگ به دورش پیچیده بود. با اشارۀ دست به من فهماند که داخل کوچه شوم. با هم دست دادیم. پرسید: «چرا داخل کوچه نشدی؟ » گفتم: «هنوز دو دقیقه از وقت مانده است.» گفت: « راست می گویی، مگر دلم را طاقت نگرفت.» نامۀ خیرجان را به او تسلیم کردم. در کوچه های پیچاپیچ قلعۀ شاده در کنار هم راه می رفتیم و با هم صحبت می کردیم. نزدیک محلی رسیدیم که در آنجا مُرده ها را می شستند(غسل می دادند). شریف گفت: « اینجا بنشین تا من برگردم.» خودش رفت و من حدود نیم ساعت در انتظار ماندم. شریف بازگشت و دستم راگرفت و گفت: « امر مخفی شدنت را گرفتم. سر از امروز یاغی هستی.» شریف صحبت هایش را با عجله تمام کرد. با هم دست دادیم و هرکدام پی کار خود رفتیم. با تأسف زمان رخصت نداد که شب نزد خیرجان بروم. دریغا که این آخرین دیدارم با او بود. یاد ارجمندش گرامی باد!

شریف تنها به زندگی رفیق مجید توجه نمی کرد، زنده ماندن و سلامت هر رفیقی برایش مهم بود. در یکی از روزها از روی تصادف من با خلقی های مسلح سر خوردم. یک شانس نیک سبب شد که نجات بیابم. جریان را به شریف گزارش دادم. شریف ناراحت شد و گفت:« اگر دستگیر یا کشته می شدی، کار بدی می شد. بعد از این، هر جا که می رفتی رفیقی را با خود همراه کن.»

رفیقی زیر تعقیب دولت «خلقی» بود. وضعیت را به شریف گزارش دادم. گفت: «حتماً مخفی شود.» تراکم مسایل باعث شد که در این رابطه کمتر صحبت شود. جلسۀ ما پایان یافت. عصر روز بود. شریف بطرف کابل می رفت. به من گفت:« تا نزدیک موتر مرا همراهی کن. در مورد مخفی شدن رفیق آخرین گپ ها را می زنیم.» در مسیر راه حرف زدیم ولی صحبت های ما ناتمام ماند. گفت:« جایی می نشینیم.» نزدیک به سرک یک درخت سنجد با شاخ و برگ تازه قد کشیده بود. زیر این درخت نشستیم و پیرامون تهیه جای و سایر نیازمندی های رفیقی که قرار بود مخفی شود، چند جمله ای گفتیم.چشمان شریف از فرط خستگی بسته می شدند. قلبم به درد آمد. به چشمان مقبولش نگاه کردم و گفتم:« رفیق، خودت کم غم داری که غم ما را می خوری. من خودم این مشکل را حل می کنم. دلت جمع باشد.» شریف تبسم شیرینی کرد و از جا برخاست و گفت« پس، یک موتر را ایستاده کن.» کنار سرک ایستادم و موتر مینی بس را توقف دادم. شریف با شتاب داخل موتر رفت.

با شریف جلسه داشتیم. شب را به صبح رساندیم. قرار بود من با شریف کابل بروم. ساعت حدود ده صبح بود. من و شریف از خانه بیرون شدیم. وقتی کنار سرک رسیدیم، موتر فولکس واگن سرخ رنگ ایستاده بود. فقیر و خیرجان داخل آن نشسته بودند. این را هم بگویم که پس از  مخفی شدن شریف، فقیرکلکانی یار و یاور همیشگی او می بود. سوار موتر شدیم و به طرف کابل حـرکت کـردیم. وقتی به نشیب کوتل خیرخانه رسیدیم، موتر بنز سیاه رنگ از کنار موتر مـا عبورکـرد. شریف به خیرجان گفت:« هله رفیق، به کدام سرک فرعی داخل شو!» خیرجان در اولین سرک فرعی موتر را دور داد. شریف گفت:« موتر اسدالله امین بود. وقتی موترش از پهلوی موتر ما گذشت، نگاه مشکوکی به سویم انداخت. نشود که مرا شناخته باشد.»

آخرین دیدار با شریف

گاهنامۀ سال ۱۳۵۸ خورشیدی فرجامین روز جوزا را نشان می داد. جوزای خونینی که زخم های عمیقی بر تن سازمان ما برجای گذاشته است. یکی از این زخم ها شهادت رفیق ملنگ عمار است که شام همین روز اتفاق افتاد. بلافاصله پس از شهادت عمار جمعی از یاران به ولسوالی بگرام در خانۀ یکتن از ارادتمندان عبدالمجیدکلکانی رفتیم. صبح که شد پسرِصاحب خانه را به آدرسی که امکان پیدا کردن رفیق شریف بود، فرستادیم. خانه ای که ما در آن پناه برده بودیم، از کنارش سرک می گذشت.  در روزهای عادی چند موتر در این سرک رفت و آمد می کردند. چاشت روز  دوم سرطان ۱۳۵۸بود که به یکبارگی رفت و آمد موتر ها زیاد شد. مردم از کابل فرار می کردند. میزبان خبر آورد که در چنداول قیام صورت گرفته است. شام همین روز بود که شریف آمد. در جمع ما هیچ یکی توان سخن زدن نداشت. اندوه ناشی از مرگ ملنگ عمار همه را گیج کرده بود. خاموش بودیم و چون مجسمه ای توان جنبیدن نداشتیم. سرانجام شریف لب به سخن گشود و با گلوی بغض گرفته گفت:« رفقا! بیایید سکوت را بشکنیم. من آمده ام که یک خبر خوش به شما بشنوانم و یک خبر ناخوش از شما بشنوم. خبر خوش اینکه سازمان شما تأسیس شد ولی افسوس که رفیق دادمحمد(ملنگ) در میان ما نیست تا به گوش خود این خبر را می شنید، چیزی که سخت در انتظارش بود. دادمحمد نه اولین قربانی ما است و نه آخرینش خواهد بود. . . » جلسۀ ما پایان یافت. شریف با کوله باری از غصه صبح زود به طرف کابل رفت. ای وای که این آخرین دیدار ما با آن آموزگار والاگهر بود.

چند روز پس از رفتن شریف به کابل، در اثرحملۀ اگسا به خانۀ انجنیر عزیز واقع چهلستون کابل، داوود سرمد، رسول جرئت، حسین طغیان، انجنیرداوود منگل و انجنیرعزیز به دام افتادند. تاریخ دقیق این حادثه معلوم نیست. من، غیر مستقیم با برادر زنده یاد انجنیرعزیز تماس گرفتم. او دو تاریخ محتمل را یاد آور شد: نوزدهم و بیست و هفتم ماه سرطان سال ۱۳۵۸. آنچه او بطور یقینی باور دارد، روز این حادثه است که سه شنبه بوده. سه شنبه برابر با نوزدهم سرطان ۱۳۵۸ خورشیدی(دهم جولای ۱۹۷۹) می باشد. لیست پنج هزار شهید که در سال ۲۰۱۳ میلادی از سوی پولیس هالند به نشر رسید، تاریخ ۲۷ سرطان را نشان می دهد. در این لیست نام رسول جرئت، داوود سرمد، فقیرککانی و محمد عزیز (شریف) اینگونه به ثبت رسیده است:

رهبری «ساما» از حادثۀ گرفتاری رفقا اطلاعی نداشت. وقتی از یاران دستگیر شده خبری نرسید، رفقا نگران شدند. من از زبان شاه محمد (پردل) شنیدم که شریف به همراهی فقیرکلکانی اراده کردند تا آنها را جستجو کنند. فقیر تفنگچه اش را گرفته بود، اما عبدالمجیدکلکانی به او گفته بود:« رفیق! سلاح را نگیر که مسوولیتت را سنگین می کند.» وقتی شریف و فقیر پشت دروازۀ خانه ای که رفقا در آنجا دستگیر شدند رسیدند، افراد اگسا که در آن خانه کمین کرده بودند، این دو تن را نیز اسیر ساختند. عده ای از سامایی ها عقیده دارند که این استاد داوود سرمد بود که به همراهی فقیرکلکانی برای پالیدن رفقا رفته بود، نه استاد عزیزالله.

به هرحال، حادثۀ چهلستون کابل فاجعه ای بود عظیم که زخم عمیقی را بر پیکر «ساما» و جنبش انقلابی افغانستان وارد آورد. راه یافتن به کنه و کیف این ماجرا مستلزم کند و کاو بیشتر و دقیق تر است. امیدوارم این مأمول روزی برآورده گردد.

شریف که خود را از چشم جلاد بیرحم تاریخ حفیظ الله امین و دست پروردۀ تبهکارش اسدالله امین چپ می کرد، حالا در چنگ آنها گیرافتاده بود. پیش از آنکه عزیزالله به دست دشمن بیفتد، به ما گفته بود:« در شکنجه گاه صدارت اتاقی را به نام “اتاق چلوصاف” یاد می کنند. شکنجۀ نهایی در همین جا صورت می گیرد. زندانی ای که مقاومت کند، به این اتاق برده می شود تا از او اقرار بگیرند.»  و من تصورش را کرده می توانم که شکنجه گران «اگسا» او را در برابر چه آزمون سختی قرار داده اند؟ مسلم است که ایمان و مقاومت شریف در برابر شکنجه های جانیان درهم نشکست و سر به آسمان سایید. در پایان کار، دشمن زبون چه می توانست بکند، جز اینکه او را با ده جین برنامه، یک سینه سخن و گنجینه ای از اسرار به زیر خاک بَرَد.

قرار گزارشی که به رهبری «ساما» رسیده بود، استاد عزیزالله تا خزان سال ۱۳۵۸ زنده بوده است. شاهد صحنه ادعا کرده که من عزیزالله را در صدارت دیدم که با شماری از زندانیان مشغول کار اجباری(شاقه کاری) بودند. لباس هایش خاک پُر و دست هایش گل آلود شده بود.

شریف که نمی توانست جای مجید را خالی ببیند، پیش از او خودش را قربان کرد. او می گفت:« آن روز مباد که من زنده باشم و مجید نباشد.» شریف درد خود را پیشبینی کرده بود، اما از دیگران را نه. این را حساب نکرده بود که پس از مرگ او و یارانش بر مجید چه خواهد آمد؟ وقتی عزیز ترین یاران مجید از کنارش رفتند، در سن چهل سالگی موهای سرش سپید شد و در فراق یاران شب و روز پنهانی خون گریست. من از زبان رفیقی شنیده ام که پس از ششم جدی سال ۱۳۵۸ وقتی انجنیر سرور از زندان رها شد، با مجید دیدار کرد. انجنیر سرور در نگاه اول مجید را نشناخت. وقتی بجا آوردش، گفت:« وای رفیق! نشناختمت. موهایت چقدر سپید شده!» مجید جواب داده بود:« از غم شما است.»

یاد جانباختگان آزادی و برابری گرامی باد!

نسیم رهرو

۱۸جوزای ۱۳۹۹ / ۷ جون ۲۰۲۰