جـنا یا ت حزبـی
قسمت سوم
جنایات سامانیافته دردوران تره کـی – امیـن
سُرنایی که قبلن از فجر فاجعه ، راسته پُف میشد حالا سرچپه ساز میگردد.
به شام شک
به شهر شوک ِ شرمینه
دگر مرغان نمی خوانند بنام چوب چل زینه
دگر هیچکس نیانگارد که رنگ سُرخ شگون بخش است ولو خینه
وقتی که من به پهنا و ژرفای جنایات خلقی مینگرم به این گمان اندر می شوم که شاید درپُشت این اقیانوس خونین ، فیلسوفان خلقی و پوبلسیست های خلقی نشسته باشند و گویا با حزبی مانند حزب ناسیونال سوسیالیست آلمان که در تیوریزه کردن آشوب و آشویتس اش فیلسوفان حزبی و ایدولوگ های کنابنویس نقش داشتند ، روبرهستم . وقتی به باند خلقی نگاه میکنم و چشمانم به چند تا کودتاچی کمسواد ، مریض و بدبخت میخورد ، هم به حال خود و هم به حال مردم و هم به حال صفوف بی گناه خلقی مراثی خوان میگردم . در میان چنگ بروتهای سرخینه بازو ، بالا ترین مدال علمی را نویسندۀ ” ظهور و زوال ” به سرسینه آویخته است . اکادمیسین دستگیر پنجشیری شاعر و ” نظریه پرداز ” کهنه پیخ و یکی از سازماندهندگان اندیشۀ جنایت است که پس از خیز زدن از کرسی بیروی سیاسی به کرسی وزارت ، از طریق تلفیق شعربا شمشیر ، مشق دشمن ستیزی میکند . اکادمیسین در حوزۀ خلقی سازی و شوروی سازی بوسیلۀ شعراست که به سراکادمیسین چند ستاره ارتقا میکند . شاعربرشالودۀ قدرت ، ذهنیت و پرورش درونی ، اندیشه های مطلقه و یک لایه را در نمای منظومه ها نظام مند میسازد ( قهرآَ به تزس تبدیل میکند ) . مخاطب دردمند و یا حاشیه نشین فارغبال میداند که گزینش ورقپاره های منظوم و منثور آقای پنجشیری نه بخاطر آنست که در حاکمیت مزدور و خونریز چشمش به لقای القاب روشن گردیده است ، بل بخاطر آنست که وی یکی از مؤسسین سینه چاک و ایدیولوگ ممتاز حزبی بوده و بیش از شرکا ء ، در عرصه های گوناگون ، روی کاغذ را سیاه کرده است.
شیوۀ کار من از رویکرد به متن آغاز می شود نه از تلاقی و چکاچاک با مؤلف ( شخص ) ، اگر فورموله سرچپه می شد یعنی سلاخی مؤلف مطرح می بود ، آنگونه که در فرهنگ روشنفکری میهن ِ بتاراج رفته ام جریان دارد ، درآنصورت لااقل آیین عیاری و هومانیسم اجازه ام نمی داد که اسکلیت پیر مرد هفتاد و پنج ساله را لگد کوب نمایم . ولی یک نکته را باید تمامی رهبران حزب دموکراتیک خلق حتا در گور بیاد داشته باشند که حجم جنایات سامانیابفتۀ رژیم کودتا آنقدر بزرگ و خونین است که نه تنها نسل من بلکه نسل های بعد نیز بمنظور جنایت شناسی حزبی به مدد دستآورد های تازۀ علمی – فلسفی به تحقیق و کشفیات ِ عدیده دست خواهند زد .
من ، اکادمیسین را به حیث یک جنایتکار منفرد به پرسش نمی کشم ( شاید آقای پنجشیری کسی را مرمی چی که سیلی نزده باشد )، موقعیت فردی پنجشیری در هالۀ مقدس نمای حزبی پیچ میخورد ، و حس صیقل ناشدۀ فردی در کاسۀ خونین اندیشۀ جمعی محکوم به تراوش می گردد .موقعیت فردی که حاصل رشد شخصیت چند پارچۀ روانی و اجتماعی ویژه است ، با موقعیت گروهی عجین میگردد ، اگر دستگیر پنجشیری در زمان داود خان وزیر معارف یا فواید عامه می بود ، و خودرا پرزه ای از یک قدرت غیر حزبی و چند لایه احساس میکرد به هیچوجه نه به قهرمان چند مداله تبدیل می شد و نه به درجۀ اکادمیسینی میرسید و نه در فضای خیالاتش منظومه هایی از جنس ثوریه و شورویه میرویید . شاید آدمی همیشه زیسته شده های خودرا میزید و مینویسد.
نسل جــــوان کشـــور گـــــیرد به سینه تنگم
درحفظ اینچنین حزب چون کوه صخره سنگم
حس و عاطفۀ پنجشیری به حیث یک وزیر مقتتدر بدنبال کشف حقیقت های شعری نیست ، او میخواهد برنامه ی خونآذین کودتای ثور را متکی به فیصله های دسته جمعی ، مــــوزون کند ( غرقه در خون کند ) در ادب قدیم رسم مدحیه سرایی برای آن مروج بود ه که شاعــر فقیر و خرده مالک ِغیر درباری با خلق قصیده های محکم وغـُرا ، از دربار سلاطین صله خواهی کند و قدرتگونگی دربار دربرابر قصاید بی ضرر و مغازله انگیز، طلا پاشانی کند .
اهل تاریخ ادبیات وقوف دارند که حتا بخشی از زندگی مسعود سعد در بیرون ودرون زندان به سرایش قصاید مدحیه گون گذشته است ، برخی محققین به این باور رسیده اند که مدح گویی مسعود ســـــعد در زندان های سو ، دهک و نای به دلیل آن بوده که اشعارش بسادگی به بیرون انتقال پیداکند ، ولی روح مسعود سعد یک روح عصیانگر ، عدالت پسند و آزادی دوست بوده و حتا زمانی که در اریکۀ قدرتک های محلی تکیه زده ، هجوم این خیالات رهایش نکرده است :
من در شب سیاهـــم و نا م من آفتاب
من در مرنجم و سخن من به قیروان
وقتی سخن از شعر و شعور خلقی است ، ذولانۀ زندانی نای را شور دادن ، از یک نگاه به تماشای غرش رعد در آسمان بی ابر کابل میماند ، حتا در حوزۀ مقایسۀ تطبیقی ادبیات نیز رخسار شعرانگی خلقی در برابر استحکام قصاید و صله خواهی های چکامه گون ، غرقه در بیداری نابیدار ِ شرمینه گون میگردد :
مالک الملک سخن خـاقانیم کز گنج طبع
دخل صد خاقان بود یک نکتۀ غرای من
خاقانی متکی به طبع صله خواه واشـــــرافی ، اعتراض در برابر درباریت را در یک بازی پارادوکسی و خیلی زیبا ، در قلمرو شرنگ شرنگ ذولانه ، آنگونه قصیده میکند که از یکسو از” هیبت سخن ” دفاع کرده باشد و ازجانب دگر ” قدرت ِ خاقان ” را به مسخره گرفته باشد. در قصاید مطروحۀ مسعود و خاقانی ، عشق به سخن و در اصطلاح امروزینه عشق به متن موج میزند و رویکرد به قدرت از طریق نقد دربار شکل میگیرد ، چیزی که در ثوریه ها و شورویه ها به اتکای یک جانبه نگری و غلظت وابستگی ، وارونه می شود .
زمزمۀ اکتاوپاز ترنم عشق به خوشبختی و آزادی انسان است ، انعکاس تابندۀ عشق در چشمها ست که بسوی رها شدن از خود آهسته آهسته آبشار می شود :
” عشق یک عمل طبیعی نیست ، بلکه چیزی انسانی است و در معنای اصیلش انسانی ترین چیزها ، یک عمل خلاق که ما اجرایش می کنیم و در طبیعت وجود ندارد . چیزی که ما هر روز نابود میکنیم و دوباره می آفرینیم ” .
چیزی که در ثوریه های خلقی حضور ندارد ، درونیت ِعشق است ، عشقی که بر مبنای آن شعر و سخن بنا میگردد . دفاع نا مشروع ومالیخولیایی از حقیقت و حقیقت را در حقیقت ثور و حقیقت شوروی دیدن ، شیزوفرنی خیالبافانه است که در مصراعهای سرخ بطرز جنون گستر انتشار یافته است . به جای تخیل و عشق انسانی ، خیالبافی طبیعی و وحشی و به جای جستجوی نورمال حقیقت ، حقیقت ســـازی در منگنۀ قدرت نشسته است .
اکادمیسین در شعر جنایت را تیوریزه می کند . دیالک تیک جنایت از نثر به نظم حرکت میکند و در حوزه ای شفاف تراز منثور سرایی انتقال میابد . ما درین گفتمان از روانکاوی خطوط ِ بلعیده شده به آزمایش استفراغ شده و موزون دست میابیم و بر غرایز تکامل نیافته ، به آسانی علامت گذاری می کنیم .
اکادمیسین به حیث یک مداح صله خواه ( چوکی طلایی وزارت ) نه فقط به وصف خونریزی دربار که برای حفظ شمشیر و انکیزسیون دربار ( اگسا و کام ) ، ثوریه سرایی می کند ، اکادمیسین در منظومه های سرخ و دشمن براندازش ، فقط و فقط خشونت فردی و خشم حزبی را بیرون میریزد ،مصراع های آن نشاندهندۀ گره زدن اندیشه با روابط قدرت است ، نه گره خوردن عاطفه با تخیل عاشق !
کــــــوبم ســیاه کاران با بمب و برچۀ خود
در هـــــــر کجـــــای دنیا آید اگـــــر به چنگم
تازم چو مــــــوج سرکش بر خاین وستمــگر
در پیش چشـــم دشمـن چون خشمگین پلنگم
کاشف این ابیات روسی زده ، رولان بارت فرانسوی است ” زبانی که آدمی با آن سخن می گوید ، در نشانه های ایدو لوژیک اسیر است ” اگر شاعری کندن چاه با سوزن باشد ، اکادمیسین این کارک را با میخ طویله سایبریایی به انجام رسانده است ، براستی که هیچ سخنی نمی تواند از اسارت دیدگاهی و دستگاهی بیرون شود ، اما شاعر عاشق و صدیق می تواند در درون دایرۀ بسته و تاریک ِ متن ، نقبی بسوی لذت و خوشبختی بزند و پنجره ها ی زمستانی را بروی تفسیر های متعالی و آفتابی باز کند .
تعلق ایدیولوژیک ، در ذات خود گناه نیست ( مارکسیست بودن ، اخوانیست بودن ، ناسیونالیست بودن ، لیبرالیست بودن … ) اما استفادۀ غیر انسانی از جهان بینی ها و متن ها ، اگردرپله های نظری واولیه گناه پنداشته شود ، در مراحل عملی وخونریزانه جنایت گفته می شود . جنایت جنایت است و خیانت خیانت ، چی زیر نام مارکسیزم و کمونیسم اجرا شود ( خلقی و پرچمی ) و چی زیر لوای اسلام ( تنظیمی و طالبی ) و چی زیر درفش دموکراسی و نیو لیبرالیسم ( نکتایی و چپن ) . تفاوت بین مراحل جنایت در افغانستان که گاه با خیانت ملی عجین میگردد ، در شیوه های سازماندهی و حجم جنایت است .
پُرسش میمیرد
جواب هر زمزمه ای در پیغام یک جمله
مرمی نشانه زبان زبانهاست
نقش واژه در فلسفۀ زبان و علم زبان شناسی ، کارکرد نشانه یی دارد و نشانه ها ست که ذهن مخاطب یک دیالوگ را از طریق تداعی و فهم به درجۀ نزدیکی به حقیقت دعوت میکند ، حرکت دال و مدلول است که نشانه ی ذهنی شده را به سمبولی در سوژگی تبدیل میکند.
در ین دو مصراع که آغاز یک ” غزل ” وزیرانه اند ،( کـوبم سیاه کاران با بمب و برچۀ خود / در هـر کجای دنیا آید اگـر به چنگم/ تازم چو مـوج سرکش بر خاین وستمگر/ در پیش چشم دشمن چون خشمگین پلنگم/
واژه ها چنان کنار هم زنجیر گشته اند که حلقه های غزل ستیز آن به حیث یک صدای گنگ و آهنین به گردن خمیدۀ وزیر آویزان میماند:
کوبیدن ، سیاه کاران ، بمب ، برچه ، چنگ ، دنیا ، تازیدن ، سرکش ، خاین ، ستمگر ، چشم دشمن ، خشمگین ، پلنگ ، اجزای این بند از سیزده واژه تشکیل یافته است که هر واژۀ آن می تواند به مدد نشانه شناسی ، مایه های نظری و عملی شاعر ( ناظم ) را بیان نماید . نشانه ها نشان میدهند که دستگاه واژگانی اکادمیسین ، نظام ایله جار خشونت و دشمن انگاری و رعیت پنداری است.
این ” سیاه کار ” کیست ؟ که وزیر می خواهد با ” بمب و برچۀ خود ” از صحنۀ هستی بردارد ؟ این ” خاین ” به چه کسی اطلاق میگردد که برچه دار خلقی مایلست تا مانند ۀ ” پلنگ خشمگین ” آن را بدَرَد ؟! واژه های سیاه کار و خاین در نظام مفهومی وزیر ، در زیر نام ” دشمن ” تعریف می شوند و معنای غیر خلقی بودن را افاده میکنند . ناظم یعنی ” پلنگ خشمگین ” از موضع قدرت و استبداد به پایین نگاه میکند و مخالفین فاجعۀ ثور را مانند رمه ی گوشفند می بلعد و می روبد.
” عشق یک فرافکنی ایده آلها و خواستهای شخصی است و در حالت افراطی اش چیزی خطرناک است که می تواند انسان را به جنایت وادارد ” کشش جنگلی و غیر انسانی به فرایند کوبیدن است که انسان را به پلنگ خشمگین تبدیل می کند . هر واژه درین ابیات ، کارکرد جنایی دارد و از ماموریت انسانی گریزانست . تفکر در لاک جمجمه اسیرو قلم در انگشتان خلقی ، به سمبول خشونت و تالاب خون شبیه میگردد ، مصراع به خودی و در کلیت خود نشانه ایست برای تحول اندیشۀ انسانی به اندیشۀ جنایت .
به پُشت زبان شعر با دبدبۀ بیمار ، قمچین میخورد تا اسپ مظلوم به خندق چند ضلعی که او میل دارد ، چارنعل شیهه بکشد ، زبان در خدمت سیطرۀ تره مانند خلقی قرار داده می شود ، زبا ن از کارکرد در حوزۀ ناموس به قلمرو کندن کندن پر های طاووس محکوم میگردد.
سـرباز انقلابــــم از بهـــــــر صـــــــلح جنگم
با دشمــــنان ستیـــــــــــزم با توب و با تفنگم
نظـــــم فــــــــیودالی را درهــــم شکست حزبم
در حفظ این چنین حزب چون کوه وصخره سنگم
هورا هایی که زیر نام اندیشه و تخیل به این روش باد شده است فقط میتواند از منظرقدرت و برون افکنی نابالغی های جنون آمیز ، تعریف شود .
روان واژه ها بیمارست ، ترکیب ها همه سرطانزا ، تخیل وحشی ِ وحشی ست و صدا یکپارچه و ماتم خیز :
سرباز ، انقلاب ، جنگ ، دشمن ، ستیز ، ، توپ ، تفنگ ، فیودالی ، شکست ، حزب ، کوه ، حفظ ، صخره ، سنگ ؛ تفاوت ِ صدا و نگاه را نشان نمی دهند بل یکسان سازی و سنگگشتگی و یک هویته کردن خلایق را به نمایش میگذارند.
قصیده سرای هورا گوی از این 14 واژه ی مُرده و مغموم چه میخواهد ؟ نه تنها زنجیرۀ طویل این واژگان ، بل نوعیت بکاربرد هر واژه در ساختار مصراع به تنهایی نیز نشان دهندۀ آن اندیشه هایی ست که من آنرا زیر نام مطلقیت و انهدام غیر تعریف کردم . کوبیدن ، کوبیدن و کوبیدن تفسیر آن عقده هایسیت که اکادمیسین آنرا در ستیز با دشمنان بوسیلۀ توپ و تفنگ ( روسی ) بازنویسی میکند . حفظ حزب به هر قیمت ، از آرزوهای انقلابی وساخته شدۀ قصیده گوی ( غزل نویس ) است ، استعاره ” دشمن ” به تمامی کسانی اطلاق میگردد که تعلق و سمپاتی به حزب دموکراتیک خلق ندارند .
” متن لذت بخش ، گذرگاه ِ انگیزه های غیر قطعی است ، متن لذت بخش معانی نمی آفریند به تقابل راست و دروغ پشت می کند به زبان زخمه میزند ” مؤسس حزب ، همان گونه که در سخنرانی و نثر نویسی به قطعیت میرسد در زمینۀ هورا های منظوم نیز به قطعیت و خودمرجع بینی روی میاورد و سخن را با معنا آفرینی های قاطع و دروغین از صمیمیت و پاکیزگی خالی میسازد.
خودرا اهورا پنداشتن و دیگران را اهریمن ، خودرا مترقی و انقلابی نامیدن و دیگران را مرتجع و مزدور امپریالیسم ، مرض روانی نارسیستی مزمن است ، که در چنبرۀ قدرت حزبی ( وزارت و اتحادیۀ نویسندگان ) به شکل مالیخولیا ی زنجیری عمل میکند ، اگر درون واژه ها درست کاویده شود و به پوستۀ آخر آن درنگ شود ، می بینیم که در مصراع سفارشی ” نظم فیودالی را با حزب شکستن ” یکنوع غریزۀ ” تخریب خشونت بار مخالف ” سر بالا میکند نه زوال یک مرحلۀ تاریخی ، و این نگاه ابتر و قاهر است که در مصراع ” با دشمن با توپ و با تفنگ می ستیزم ” با نفی آشکار دیالوگ و گفتمان ، مُزمن نمایی اش را تکمیل میکند. در بافت فکری و روانی مصارع ، بطرز شیفته وارغیرکشی و مطلقیت و قدسیت وخداگونگی فوران میزند.
هورا های منظوم خلقی را کتیبه های منقرض مینامم ، ایلیاد و اودیسۀ هومر اگرچه در میانۀ قرن نهم و هشتم قبل از میلاد نگاشته شده است اما به علت رویایی بودن وانسانی بودن اندیشۀ آن ، به لحاظ تعبیری که من مراد دارم ، نه تنها که از جنس کتیبه های منقرض بشمار نمیرود بل از متن های متعالی و ماندگار بشریت پنداشته می شود ، حماسۀ گیلگمش که به حیث اولین زمزمه های موزون بشری بروی کتیبه های خشتی می نشیند ، تلالوی آن متن حماسی ، خلاقیت صمیمانۀ سده های هفدهم و هجدهم قبل از میلاد را در زبان میخی به باز خوانی شکوهمند و انسانی می سپارد .
اما منظومه های خلقی ( بشمول منثوره های حزبی ) به دلیل نا ثقه و انسانی نبودن آن ، پیش از کهنه شدن ِ کرونولوژیک ، بروی خشت های عاریتی می نشیند ودر حوزۀ کتیبه های منقرض مطالعه و تفسیر میگردند .
کتیبه ، هم قدامت و کهنگی را بر میتاباند و هم عملیۀ کشف رادر بازخوانی و تأویل متن ، منظومه های خلقی ( ثوریه + شورویه + منثوریه) به لحاظ اهمیت فکری و انطباق ایده با واقعیت ( سوژه – ابژه ) حتا مربوط به دورۀ نقاشی های دل انگیز غارنشینی و آواهای صمیمی فاز نیاندرتالنمی شود و به لحاظ اهمیت عملی ( ایده – ضد واقعیت ) است که مربوطیت خودرا به مرحلۀ قارقار جنگل و فرا- غارگره میزند .
پس سوسیالیسم بیچاره را با همهمه های جنگلی و پیشا غار چه پیوندی ست ؟ سوسیالیسم به قول انـتی دیورینگ به قلم فریدریش انگلس ، ” در پیشرفته ترین ممالک معظم صنعتی اروپایی مشق و تمرین می گردد ” نه در ایتوپیا و قرغزستان و افغانستان ! بر مبنای این باور کاذب است که اکادمیسین میانه سال با ابزار و عقل یک حزب کوچک و وابسته فیودلیسم را نابود کند ، نمی خواهد بداند که فیودلیسم یک جریان کهنسال تاریخی ست و بدون حلول عصر روشنگری و تحول صنعتی به پایان نمی رسد و شاعر نمی تواند درک کند که کودتای ثور به حیث یک پروژۀ روسی ( خلق و پرچم برای تطبیق پروژه در سال 1356 زیر فشار حزب کمونیست شوروی بعد از ده سال مشت و یخن شدن ها سند وحدت را امضاء میکنند) باوجود دست زدن به کشتار و تصفیۀ جسدی فیودال و روحانی ، نه تنها خان خانی و ملا بازی را منهدم نکرد که خیالات انقلابی شان دگرگون شد و فاجعۀ ثور بستری شد برای بیداری ملا و ملاک ! ؟
ثور ظــفر آفـرین ، نظم نو ایجاد کرد
دشمن دیرینه را خاک به سر باد کرد
افســـر وسرباز ما ، شهــپر پرواز ما
عقدۀ دلها گشود ،خلق وطن شاد کرد
لازم به تکرار نیست که بحث من درین موارد بحثی از منظر نقد ادبی نیست ، نشان دادن اندیشۀ جنایت در قالب شعر گونه ها ست یعنی نقد اندیشه و نقد قدرت حزبی در موقعیت فردی است . بازخوانی منظومۀ جنایت در میان واژه های موزون است .
پرسش اصلی اینست که هوراگوی ثوریه سرا چرا به طرف جنایت میرود ؟
برای اینکه پس از هفتم ثور با تجربۀ نشۀ قدرت به این باور کاذب رسیده است که ” دشمن دیرینه را خاک بسر کرده ” است . صرف نظر از اینکه مقولۀ دشمن نزد نظریه پرداز خلقی از بار وسیع اجتماعی ( با بینش گادیوار ِ طبقاتی ) برخوردار است و از خان وفیودال سنتی تا غارنشین دهکده ، از سرمایه دار شهری تا حلبی ساز کوچه های مسگران ، ازمُلا و مَـلِک قریه تا افسران و مامورین تقاعدی ، ازتاجر انتی سویتست تا کراچی وان جاده های مشکوک ، از روشنفکر آزاده تا گلشنفکر شاهزاده ، ازمنسوخیت ِ آل یحیی تا دهقان فرمان زده … را دربر میگیرد ( باید بار بار علاوه نمایم که ” سویتیست های خلقی ” به علت سطح پایین و فاحش دانش تیوریک ، وابستگی غلیظ و صیقل نخوردگی غرایز ، دگردیسی های عمیق اجتماعی را درک نمیکردند و اصلن نمی فهمیدند که علرغم فرمان شماره پنج مبنی بر سلب تابعیت آل یحیی ، روزی میرسد که اسکلیت پوسیدۀ ظاهرشاه بروی شانه هاو گردن های خمیدۀ شان هورا کشان سوی تپۀ مرنجان برود و استـــخوانهای سوراخ سوراخ داود خان از پولیگون پلچرخی به دادخواهی وانتقام برخیزد ) فرایند ِ نابودکردن بدنی مخالفین به حیث یک آرمان والای انقلابی در عملکرد روزمره ، در سطوح چند لایه و بشکل بس عظیم و تباه کن مطرح میگردد.
چرا شاعر به سوی حذب ِ جنایت میرود؟ چرا وزیر حزبی جنایت را شاعرانه میکند ؟ چرا شاعر ازمرحلۀ ایجاد خنده به سوی ایجاد درد و ماتم میرود ؟ برای اینکه به علت نادانی مسلکی و مالخولیای قدرت ، کودتای فاجعه آفرین سویتــــستی را از منظر جیفۀ وزارت و سُـــرنای اجبار ” انقلاب شکوهمند ” میگوید و ” ثور ظفر آفرین ” را ایجادگر ” نظم نوین ” می داند ، ریشه های عقلانی جنایت درهمین پنداره ها ی ابزاری پنهان است . نظم نوین در ایدۀ خلقی یعنی استقرارسوسیالیسم و حکومت ِ نوع شوراها و دشمن دیرین یعنی فیودلیسم ، مذهب ، سلطنت ، جمهوریت ، اپوزیسیون و به یک کلام هر جنبنده ای که در زیر بیرق سرخ خلقی هورا نکشد .
وقتی آدم از موضع نگرش یکه و مطلق به این نتیجه برسد که نظام هزار سالۀ فیودلی بوسیلۀ چند تا صاحب منصب قوای چار زرهدار یکشبه شکست خورده و نظم پرولتری حاکم گشته و برای حفظ نظام جدید باید هر نوع مخالفت را با ” توپ و تانک و برچه ” منهدم کرد ، قدرت حزبی را انحصاری ساخت و بین دوستی و دشمنی با حفر دریای خون ، خط فاصل کشید، … آدمی با چنین افکاری به جایی میرسد که امروز کودتچیان خلقی رسیده اند. اندیشۀ قهار از درون دستگاه ِ نیاندیشیدۀ فکری به درون منظومه های شعارمند سرازیر می شود.
لب کلام این است که توالی و تداخل در بسترپندار تکصدای حزبی و دولتی ست که شاعر دهمزنگ دیده را به شکنجه گر تبدیل میکند و بقول لاکان معانی ته نشین شده در یکی از قسمت های ثلاثۀ ناخودآگاه ( که از موقعیت اجتماعی و آگاهی کاذب منشأ میگیرد) ، کلک های شاعر را به فنای غیر تشویق میکند و غریزۀ والا یعنی غریزۀ عشق به شعر وآدمیت جای خودرا به غریزۀ تخریب آدم و آدمیت میدهد .
” حقیقت انسانی در مقابل دروغ غیر انسانی ، این است سرشت دیا لک تیک تاریخ ” شورویه سرا بی آنکه به سخن لوکاچ در بارۀ حقیقت گوش بدهد ، در شعر نیز دروغ غیر انسانی میگوید ، دوستی با شوروی را از طریق تجرید و انتزاع با معیاری کردن ، مشخص کردن و تقلیل بخشیدن دوستی به سطح یک رابطۀ جبری ، تا افکار جامعه تعمیم می بخشد و منکران را به تاکوی های اگسا و کام به چارزانو مجبور میسازد.
اکادمیسین ، در یک هورای صمیمی تر مزدور منشی را که از ذات و علت وجودی حزب دموکراتیک خلق ، جدا ناپذیر است ( مؤسسین حزب از بدو تآسیس سر تعظیم را به درگاهِ بمب اتومی خروشچف و برژنف خـَم کرده اند ) به نمایش مسخره در میآورد ، یکی از عناصری که اندیشه ی اکادمیسین خلقی را بسوی جنایت میبرد ، شیفتگی برده وار نسبت به سویتیسم است . مزدور منشی در واقع مرگ ِ آزاد منشی است که از نیروی عادت و احساس ِ مستقل نبودن و از خویشتن خویش تُهی بودن بر میخیزد .
دشمـــنان مردم ما دشمنان شــورویست
شــوروی باید بروبد از کنارش دشمنان
تکیه گاه انقلاب ثور ما گر شــورویست
میرویم ما نیز فردا سوی ماه وکهکشان
ثروت ســــرشار باشد دوســـــتی خلقها
دوستی شــوروی است ثروت افغانستان
خلقی مانند سرگله می آید و میگوید که دشمنان ما دشمنان شورویست ، عمامه ای از دیوبند برمیخیزد و از شیپور شریعت پُف میکند که پاکستان کا دشمن ، افغانستان کا دشمن هی ، مرد ِ نامردی از خواب ِ عقل شویی بیدار می شود و غـُر میزند که دشمنان امریکا دشمن افغانستان است وبه یک کلام که دشمن امریکا و انگریز تروریسم است و کسی نیز از زیر درخت انار و پسته چیغ میزند که دشمنی با ایران دشمنی با ملت ریشدارافغانستانی است . اما در میان این همه دشمن دشمن ، عباره یا مصراع خلقی پیشتاز وتشویق کنندۀ نظم بردگی است.
تکیه گاه انقلاب ثور ما گر شــورویست حقیقتی را بیان می کند ، که خلقی دوره های پسین از پذیرش آن امتناع می ورزد ، رابطۀ تنگاتنگ انقلاب ثور با شوروی آن چیزی است که خلقی نمی تواند از زیر دیوار غلطیدۀ آن بگریزد . وزیر خلقی در 1357 از تکیه گاه حرف میزند و نمی داند که اجنبی اجنبی است چه مجموعه ای بنام شوروی باشد چه امپراطوری شرارت پیشۀ روس ، در بهترین حالت و بد ترین حالت اجنبی در موضع منافع خود و پای ماندن بر گلوی مزدور ، باقی میماند .
حنجرۀ حقیقت گوی سراکادمیسین حزب ، به نوام چامسکی هم رحم نمی کند ، تندیسۀ روحی چامسکی را بر دروازۀ خیالی ” اگسا و کام ” میاویزد ، تا ماموریت آدمی را قدرتمندانه مسخ کند :
” وظیفۀ آدمی این است که حقیقت را بگوید ، ایستادگی در مقابل قدرت ، افشای دروغ ِ قدرت مداران ، این است مسؤلیت آدمی ” مسخ حقیقت در دوران حاکمیت حزبی صورت میگیرد ، هرچیزی که از دایره ای حزب خلقی و شوروی پرستی بیرون میماند ، متهم به اشرار و ارتجاع و ضد انقلاب میشد . حقیقت در نگاه ِ بیمار خلقی یعنی گفتار و کردار حزب و اوامرشوروی و دروغ یعنی انتی سویتیسم و امتناع از ثور .
وزیر – شاعر عملیه و اندیشۀ جنایت را بنام حقیقت استقبال میکند و بخاطر تطبیق آن حاضر است که خلق افغانستان را در زیر پای شوروی حلال کند ، چه ، کمکمک به هوش میاید که کودتا ی ثور با احساس ، آگاهی و نیاز های مردم فاصله دارد و آسان ترین راه ِ حراست از کودتا تن دادن به مزدوری و وابستگی است .
روسها از ملک ما بیرون شوید
ور نه غرق رودبار خون شوید
این بخارا نیست خاک آریاست
مهد ِ شیرومیهنی شمشیرهاست
بردگی و مزدوری ، فسخ استقلالیت و خلاقیت است ، تآکید کردیم که وابستگی حزب خلقی با حزب کمونست شوروی در پیش از فاجعۀ ثور شکل میگیرد و از طریق مطالعۀ اراجیف حزب تودۀ ایران ، به مرحلۀ طوق بندی ایدیولوژیک میرسد .
بقول اسدالله حبیب که این وابستگی را در خلوت و مستی رفع حجاب میکند :
طبری ای خِرد توده ایران
طبری پرچم حزب توده است
طبری خواهد بود
چو سپیدار ، سرافراز چنانکه بوده است
ای خوشا از حزب بودن
ای خوشا از انقلاب ثور بودن
چون پلنگان برآشفته دویدن ها
روشنفکر افغان بطور کل و خلقی بطور خاص به علت گیر ماندن در منجلاب تضاد بین سنت و مدرنیته ، از دست زدن به تولید متن های افغانی شده میگریزد و به نشخوار ترجمه های برده ساز اکتفاء میکند . سویتیسم نه به حیث یک نظریه ( رسیدن به سوسیالیسم از طریق راه رشد غیر سرمایداری ) بل به حیث یک حلقه در گردن حزب خلقی انداخته می شود ، همان گونه که بر گردن های بلوک شرقی و آسیاییی دیگر به حیث اقمار آویزان گشته بود .
خلقی به امید دستیابی به سوسیالیسم و حکومت شورا یی به امپریالیسم وحکومت ِ مسخرۀ نوع سویتیست میرسد ، خلقی به جای رسیدن به دیکتاتوری پرولتاریا به دیکتاتوری بدون پرولتاریا نایل میگردد ، خلقی به جای تولید خلاق به تقلید شلاق دست میابد ، خلقی به جای تبلیغ کور – کالی – دودی به ترویج گرسنگی و برهنگی و گودال شدگی میپردازد و از همین روست که خلقی به جای رسیدن به دوستی شوروی به دشمنی شوروی و سر انجام به اسطورۀ بالشت و کتیبۀ سوپ میرسد .
مردم افغان چو رســـم وراه شوراها گزید
راه لینن راه صــــلح وکـار وراه زندگــان
چپروان ماجراجـوی و کج اندیشان راست
می نماید حمله ها از یک سروصدها زبان
تا سال 1990 که بازار مکارۀ سویتیسم به روی اندیشۀ فاسد شدۀ خود فرو میریخت ، شاید نتوان در منظومۀ اقمار شوروی ، شاعری را از جنس بلغاری و سلواکی و پولندی و اوکراینی ، یا از تبار تاجکی و ازبکی و قرغزی و آذری ، پیدا کرد که مانند اکادمیسین افغان به دربار سویتیسم اینچنین جبه سایی و دُرفشانی کرده باشد.
این نغمه ها چرا از سُرنای حزب ، بیرون می پرید ؟ لا اقل از اسناد موزون بر می آید که رهبران خلقی هیچ کمبودی نسبت به رهبران پرچمی در عرصۀ شوروی پرســـــــتی ( سویتیسم در زبان وطنی میشود ” شوروی گرایی ” ولی من این اصطلاح را تا حدودی بر برخی از اقمار درست میدانم و لی در مورد قمر معیوبی بنام حاکمیت حزب دموکراتیک خلق ، مقولۀ شوروی پرستی را دقیق تر میدانم ) نداشته اند.
شاعرخلقی میگوید ” دشمنان مردم ما دشمنان شورویست ” و در بحث جنایات پرچم خواهیم دید که شاعران اشغال شده ، این سوگلی زدگان برژنفی چگونه با هوراهای اهلی شده تر، دوستی و کُرنش به شوروی را بهتر از شرکای ملعون شده ، قلقله و تعبـــــیر میکنند ، ( بارق شفیعی : یک جان به دو پیکر بدمیدست محبت / در دوستی بنگر هنر کابل و مسکو / سلیمان لایق : کشور افغان و شوروی همدل است / هم سفر ، هم رزم و هم سرمنزل است ).
چه زیباگفته اند که انسان چیزی نیست غیر از خواهش و فقدان ، متشاعر خلقی در دومرحلۀ متفاوت مبتلاء به ” خواهش و فقدان ” گردیده است یکی آنروزی که در زیر چنبرۀ نیمه روسی و نیمه افغانیی حاکمیت سرداری ، در نقش مامور پایین رتبۀ ایفای رسالت میکرد ، و دوم زمانی که نجیب الله از چنگ ِ تیم تاجک تباران بیروی سیاسی ، در تاریکی شب به درگاهِ بینن سیوان واقع در وزیر اکبرخان پناه برد و گویا حزب زوال یافته دوباره زایل شد . ثوریه سرا بعد از تسخیر وزارت و قصر دلکشا ، قسمت اولیۀ فقدان های لمیده ی خودرا با ” تانک و بمب و برچه ” با خواهش های انقلابی درآمیخت و جبران فرمود و در مرحلۀ سقوط و تقاعد و سرگردانی و گور ، فقدانش را مانند بسیاری از اکادمسین ها و نویسندگان ناچل وطنی با پُت کردن در زیر لحاف شاریدۀ قومیت و زبان ، جبیره میفرماید.
تا نبض شـوروی بتپد از برای صـلح
هرگز مگو که کابل بی یار و یاوری
بیان آزاد ِ آراء وعقاید ازبدیهیاتِ انسانی زیستن است ، اما مشروط براینکه به تباهی مملکت وبشرمنتهی نگردد ، شاعر خلقی تا جایی حق دارد از بیان سویتیسم و انقلاب وسوسیالیسم شادمانی کند که گلبانگش به نابودی مردم و سرزمین مردم تمام نشود ، که متآسفانه آنچه که تصورش نمیرفت در افغانستان تا سرحد جنایت ریشه دواند وعملی شد. اندیشه و عمل خلقی هم حزب خلق را تباه کرد و هم خلق الله را و هم با به هدر دادن انرژی و زمان ، ما را نیز مجبور کرده که بجای کشف ادویۀ ایدز و انفلونزای مرغی به کشف سرطان جنایت مشغول باشیم .
در سال 1248 میلادی نخستین متن مربوط به ” جنایت شناسی ” زیر نام زدودن بی عدالتی ها در چین به نشر رسیده است، درین متن علایم مرگ از روی مطالعه و مشاهدۀ جزییات ِ روی جسد توصیف شده است، درین مشاهدات آمده ، ” نشانه هایی که در گلو دیده می شود، می تواند علامت آن باشد که قربانی را خفه کرده اند و این عمل خلاف عدالت است “. محققین افغان نیز می توانند از روی سوراخ هایی که بوسیلۀ دستور حزب در جمجمه ها و سینه ها ایجاد شده است ، جنایت شناسی کنند ، همچنان می توانند که از روی متن ها و منظومه ها به کشف رگه های پنهان جُرم و جنایت دست یابند.
پاول دومان یکی از نظریه پردازان ساختارشکن به این باور است که ” هر اثر هنری دارای دوبخش است ، یک بخش کور و یک بخش شناختی ” نظم واره های وزیر خلقی ، نه به حیث یک اثر هنری بل به حیث یک سندیت منظوم ، صاف و پوست کنده از دو بخش کور ساخته شده است ، و بخش شناحتی آن در زاد روز هفتم ثور دچار شبکوری گردیده است .
جنایت به حیث یک قوه ، نخست در نوع نگاه یعنی درذهن مایه گذاری می شود و بعد از میلاد قدرت ( سیاسی ، اقتصادی ، خانوادگی ) یعنی بعد از دسترسی به قدرت به فعل تبدیل میگردد ، یک جانی پتلون پوش و اکادمیکراگر به ابزار عملی شدن ایده های پس زده و متراکم دست نیابد ، چنین شخصیتی بدون آزمایش های روانی بوسیلۀ روانکاو ی کلنیکی ، اصلن قابل شناخت نیست ، آدمی ذاتن شخصیت چند پارچه است و هر پارچۀ آن مطابق موقعیت و امکانات ِ بُروز ، خودرا به بیرون پرتاب میکند و به قـــــول وزیـــــر ” عقدۀ دلها گشوده ” می شود .
اگر پنجشیری در هفتم ثور به وزارت نمیرسید و در کوته قلفی ولایت کابل بروی نغمه های شورآفرین ذولانه می خوابید ، درآنصورت به حکم جایگاه ِ محکومانه ، پس زدگی عصیان خیزدیگری بر ضخامت ناخودآگاهش افزوده میگشت و نوع نگاهش را نسبت به قدرت ، دگرگون میکرد . کیفیت نگاهی که در میان خسک های کوته قلفی شکل میگرفت با کیفیت نگاهی که در درون قصر گلخانه به رشد و تشکل می پرداخت ، تفاوت دارد. نگاه برخاسته از کوته قلفی ، بر نقد قدرت می چرخید ، نقدی که از موضع دموکراسی خواهی ودرشت کردن آزادی بیان انجام میافت ، درین نگاه ، چند صدایی برضد تکصـــــدایی قد می افــــراشت ، مطلقیت ِ بالا از پایین نکــــوهش می شد ، خودرا در وضعیت ِغــیر ( مخالف ) حق بجانب می پنداشت، نعرۀ غیرخواهی برحزبیت و انحصار و خودخواهی های مزمن برتری می یافت ، که شاید ” در کاخها آن می اندیشند که در کلبه ها ” .
در کشورهای پیشامدرن ، طرزنگاه در موقعیت محکوم با شیوۀ نگاه در موقعیت حاکم تفاوت دارد در بسیاری از کشورهایی نیمه مدرنی که نسبت به افغانستان در ســـــــطح بالاتری قرار داشته اند ، بعد ازوقوع کودتا ها به خشونت و ویرانگری دست نزده اند ویا به کلام دگر به میزان بس شگفت تباهی خلق نکرده اند و اما در کشور سیاه بخت من ، بعد از فاجعۀ ثورجنایات چنان فوران زد واتفاق افتید که اصلن رهبران نشسته در کوته قلفی تا یکروز پیش از تسخیر تلویزیون و ارگ ، تصورش را نمی کردند .
مزدور منشی و چاکری هم یکنوع نگاه و شیوۀ زیستن است و اما این برون شدن از خود و خودرابه بیرون وابسته کردن ( دیدن ) آیا یک خطای اخلاقی ست یا یک فریب فکری ؟ مصراع ” تکیه گاه انقلاب ثور ما گر شورویست ” یک شعار به ظاهرعقلانی ست که خودرا از موضع عقلانیت انترناسیونالستی در تیزاب ِ اخلاق ِ وابستگی ذوب میسازد ، اگر کرکتر ِ ” منم بینی ” و ” تخریب غیر ” آهسته آهسته در بدنۀ حزب جمــــــع شده بود و بعد از کودتا خودرا در علن نمایان ساخت ، کــرکتر ” مزدور منشی ” از زادروز حزب دموکراتیک خلق در ارگـــــانیسم بانیان حزب نطفه گذاری شده بود .
اکادمیسین چند مداله حتا زمانی که سرسفیدش فقط چند اینچ به سنگ لحد مانده است میکوشد تا نایرۀ جنایات حزبی را در زیر خاکستر فراموشی پنهان کند :
” کادر ها و رهبران شایسته بر اساس شایستگی ، تجربه ، کفایت و اهلیت به مقامات قدرت دولتی و حاکمیت توده ها انتصاب گردید ، با تآسف باید گفت که از همان آغاز انقلاب ، موازین اساسنامه ضابطه ها و اصول حاکم در حیات حزبی با همه خشونت نقض شد کشمکش و زورآزمایی و قدرت نمایی آغاز یافت “
پیرمرد ، واژۀ خشونت را با واژۀ نقض میامیزد ، تا گفته باشد که کشمکش و زورآزمایی رهبران بوده که انقلاب ثور را ضربت زده است ، نویسنده میکوشد تا آگاهانه از گفتن حقیقت طفره برود و برای ازدست دادن قدرت و ” تانک و برچه ” عزاداری میکند نه برای فرزندان خفته در خندقهای گمنام . رهبران ِ مزدور هرگز نمی خواهند که پرده از روی اندیشۀ جنایات حزبی بردارند و مانند انسانهای قرن بیست و یکم ، با گفتن حقیقت نسلی را از خلای مرگبار فراموشی نجات بدهند . تاریخ و سینه ها خردوانی حزب را بیاد دارند که چگونه به عصیانگری که سرخ نپوشید و به شوروی تف کرد ، گلوله بارید و چگونه به هرکسی که به انقلاب برگشت ناپذیر ثور هورا نکشید ، سرش را بریدند و به پیش پایش گذاشتند .
عقاب زخمــی ام ومــیتوانـیم کشتن
مگرمحال بود لحطه ای کـنی رامــم
تویی که پشت تومیلرزد ازتصورمرگ
منم که زندگی دیگــراست اعدامــم
هر کسی حق دارد که متکی به فهم و نوعیت نگاه ، به خاطر جنایت شناسی و یا بخاطر معصومیت شناسی خلقی به بازخوانی متن های باز مانده دست بزند ، یک هرمنو تیست به ثوریه ها و شورویه ها و منثوریه ها از زاویۀ فهم هرمنوتیک می بیند و سؤالاتی را مطرح می کند که مربوط به دوران آفرینش مدحیه ها می شود و می خواهد از طرح چگونه بودگی این متن ها در یک حالت دایره وار چرخشی به ادراکات و کشفیات تازه برسد . و یک ساختار گرا از زاویۀ دیگر به متن های منثور و منظوم خلقی نگاه میکند ، چون ساختار گرایی با سوسور شروع می شود ، رویکرد ساختگرایانه به فرکسیون های مختلف در متن و چگونگی پیوند میان آنها درگیر می شود ، ساختار گرا متکی به داده های سوسور و لوی اشتراوس به مطالعۀ هر کلمه و هر علامت دست میزند و معنا را از میان تفاوت بین دو نشانه استخراج میکند . و یک ساختار شکن با خوانش پسا سوسوری، بین تفاوت و تعویق خط فاصل می کشد و به این باورست که متن سیستم بسته نیست آنگونه که ساختار گرا میفهمد ، هر متن تفاوت های جدیدی میزاید ، هر متن دیفرانس است ، پس نقد و بازخوانی را پایانی نیست . دسترسی به معنا و فهم برای ساختار شکن در یک متن ختم نمی شود چون معنا چند لایه و ذوجوانب است پس از یک متن به متن دیگر انتقال میابد . تعویق افتادگی های یک متن خودرا در متن و زمان دیگر بیدار میسازد .
ثوریه و شورویه و منثوریه های خلقی از هر زاویه ای که بازخوانی شود به حیث حک جاودانیی جنایت در کتیبه های منقرض پدیدار میگردد. مطالعۀ ثوریه و شورویه های اکادمیسین از منظر ساختار شکنی ست که خودرا بیشتر از نظم در نثر برون افکنی میکند . منظومه هایی را که شاعر درباری به وصف ثور وسویتیسم و غیر کشی صورتبندی میکند و چیز هایی را در آنزمان به تعویق میاندازد ، در نوشتار بعدی یعنی در ظهور و زوال آنها را بیدار میسازد .
تکیه گاه انقلاب ثور ما گر شــورویست
هرگز مـــگو که کابل بی یار و یاوری
دشمــنان مردم ما دشمنان شــورویست
نظـم فـیودالی را درهــــم شکست حزبم
کـوبم سـیاه کاران با بمب و برچۀ خود
معنایی که می توان از تفاوت ها و تعویق ها ی این احکام مطلقه بیرون کشید همانا جنون و شیفتگی به مزدورمنشی و کشتار مخالفین است . چه چیزی درین ابیات به تعویق انداخته شده است ؟ اکادمیسین بعد از دو دهه و اندی اینک تعویق ها را بجای خیالات ِ شعر ، برای تبریۀ خویش در مکنونات شعور میریزد :
” رویداد 16 حوت 1368 محصول تضاد و مبارزۀ جناحهای مخالف و مختلف درون حدخا و معلول خصوصیات قبیله یی و مقاصد جاه طلبانۀ نجیب و بعضی از رهبران بلند پایه نظامی و جنگسالاران فرکسیون خلق و حامیان بین المللی آنان بوده است ، هیچ مقام حزبی و دولتی از گرفتاری ما ، حتی یک سند مادی تفتیش منازل هزاران عضو ملکی و نظامی بدست آورده نتوانست تا مستند به آن مخالفان خودرا بدنام و تجرید میکرد ” .
یکسان سازی سویتستی
یکسان سازی خلقی از چشمۀ خونالود یکسان سازی سویتیستی آب میخورد ، آزاد اندیشی یعنی استقلال فکری در درون یک حزب یا یک فرد زمانی بکلی رخت می بندد که غاصبان قدرت از طریق اجبارسیاسی از مرز یکسان سازی کشوری ( بومی ) به مرز یکسان سازی خارج کشوری ( اقماری ) رهسپار گردند ، هم هویت کردن از بالا چه بطریق کشوری ( حزبی- خلقی ) انجام پذیرد چه بطریق برون کشــــــوری (شوروی سازی ) ، در آغاز خط به خطا ی فکری میرسد ودرآخر خط به جنایت در عمل منتــهی می گردد .
شوروی کردن افغانستان ، از جانب برژنف و شرکا ( حزب کمونست شوروی ) نوعی مزدور سازی و برده سازی پسا – استعماری بشمار میرود ولی پذیرش این شوروی پرستی از جانب رهبران خلقی ، صاف و پوست کنده در مقولۀ مزدور منشی و بردگی تعریف میگردد .
تره کی تا وقتی که بالشت از طرف شاگردان وفادارش بر دهنش گذاشته میشد ، فقط شوروی وردِ زبانش بود و پیش از آنکه امین سوپ کا جی بی را در جام سویتیسم با قاشق مشاور سفارت نوش جان کند ، شوروی را به حیث ناجی خود تلاوت میکرد . ثروت یک کشور آزادی و شرافت و پیشرفت است ، ثروت و سرفرازی مردم ، ایستادگی در برابر اسارت و بردگی ست ، استعداد وارزش های متعالی یک ملت است که در تشخیص دادن دوست ودشمن خارجی محک میخورد .
” دوستی شــوروی است ثروت افغانستان “ این صدا فقط یک مصراعی که روی شعر را سیاهی میزند ، نیست ، بل بیان یک گرایش عیان در جهت تقدیس چاک شدن و چاک ماندن و چاکربودن است .
کنکاش دردیالک تیک جنایت و پیدا کردن نبض ِ محرکۀ جنایت کار ذوجوانب و پر مشغله است از تحلیل و کاوش روانی – اجتماعی شخصیت ِ درگیر تا مطالعۀ نظام های فکری یا پراگندگی های فکری آن نحله ، … وقتی که اسناد مکتوب که نشان خونینی از اگسا و کام داشته باشد در دسترس نباشد ، وقتی که اسناد استخوانی و خندق های شریف بوسیلۀ متوالیان جنایت ، پنهانیت شان حراست شود ، ثوریه هایی که به پای بت های سرگینی ریخته شده است ، غنیمت نمایی میکند .
بوسیلۀ جامعه شناسی شعر ، روانشناسی شعر ، تاریخشناسی شعر ، نشانه شناسی شعر و حتا بوسیلۀ زیباشناسی شعر می شود که به تسلیخ شتر دیوانۀ جنایت دست یافت ، هر وقتی که منتقد بتواند از لابلای متن های استخباراتی وغیر استخباراتی ، منظوم و منثور دیدگاه های خود – مرجع و غیرکُشی های خشونتبار را تشخیص کند ، به کشف نیروی سوژگی محــرکۀ جنایت نزدیک شده ایم .
جنایات رهبران حزبی را با در نظرداشت ثوریه ها و شورویه ها ی موجود می توان به کمک چند تا شاه کلید باز گشایی کرد:
شورویت
خلقیت
قومیت
جاهلیت
بُروتیت ( مذکریت )
عقدهیت
جنایت
شناخت و کشف جنایات حزبی به من این نکته را می آموزد که اندیشه و عمل جنایت در سرانجام خود ، پدیده ایست ذلیل و ناکام ، جای خالقین اعلامیه های ویرانگر ، فرامین کفن آفرین ، تزس های بربادکننده … در حافظۀ تاریخ برجسته و تابان میماند ، مغز های جنایت آفرین در حوزۀ باستان شناسی نیز ، خودرا برای بیان نفرت و انزجار بشر فوسیل مند میسازند.
حقیقت را می توان به درون مغاک های ذهنی پنهان ساخت اما هر گز نمی توان آنرا نابود کرد ، اکادمیسین در لحظاتی که به وصف ثور و به جلال وهیبت شوروی مداحی میکرد هرگز گمان نمیکرد که روزی تاریخ حساب میگیرد ، هرگز گمان نمی برد که روزی در دامن دامنه های معطر امپریالیسم امریکا به بروت های تاریخی خود عطرپشیمانی میزند ، وزیر دلاورمانند شجاع الدوله ها ی عصر بوق که آدمها را به جرم اقامت و سفر درسرزمین کشف شدۀ کرستف کولمب ، دستور به سلاخی میداد ، خودش پس از یکدوره نقاهت ایدیولوژیک در زیر خرگاه یآس و فروپاشی بجای کتاب ” ایدز ســــرمایه ” کتاب ” هژدهم برومر ” را با ابجد خوانی مفلوج به خنده میاورد. ایدولوگ و نویسندۀ حزب که فاجعۀ ثور را یگانه تحول انسانی و کارگری میشمرد و برایش نه تنها که شعر و شفدر میسرود که در مورد دهمزنگ و انتقال ان به پلچرخی نیز زمزمه میکرد .
زندان پلچرخی از کشفیات رهبران حزبی منجمله جناب اکادمیسین زنجیرسراست ، اکادمیسین از زمرمۀ اولین کسانی است که بعد از فاجعۀ ثور به زندان دهمزنگ میرود وبا یک سخنرانی غـُرای نوع سورخلقی محبوسین جنایی را رها میسازد و صد باراما ؟ و اما؟
حفیظ آهنگرپور ، بحرالدین باعث با جمعی از یاران مبارزی که برعلیه رژیم داودی رزمیده بودند ، نه تنها از دهمزنگ رها نمی گردند بل بعد از مدت کوتاهی بدون هیچ دوسیه و گناه جدیده ای اعدام میگردند ، بعد از کشته شدن سردار داود و خانواده و کابینه اش ، شاید آهنگرپور و باعث و یاران دلاور شان از پیشکسوتان گلوله باران آن بامداد بهارانند.
پنجشیری باید حتا بعد از مرگ جواب بدهد که چرا حفیظ پنجشیری و مولانا باعث را که زندانیان سیاسی رژیم جمهوریت بوده اند در ماه ِ جوزای سیزده صدو پنجاو هفت با سیزده تن مبارزین آگاه و شرافتمند دیگر به رگبار می بندند ؟!
ظهور و زوال
فرمان شماره یک
کابل در آیینۀ شعر
اولین اعلامیه
فرمان شماره هشت
دهن ، بازنده ی بالشتک
بالشت ، اسطوره ی چارپشتک
بادبانهای کوتاه با لرزشی نا آشنا روی خونهای مجانی
مترسک شد
ناف های کوچک
بسته به زنجیر علیکم های خاله خرسک شد .
پرسش
حلاوت مرگ
مرمی
نشانۀ غریب !
قسمت های اول و دوم بحث جنایات حزبی در وبسایت های گفتمان و رهروان قابل دسترسی میباشد :
محمدشاه فرهود