یک روز با مجید
من در آن روز_ فراموش ناشدنی در ضمیرخویش حس عجیبی داشتم . در زیر چکمه های اشغالگران روسی ، به برکت تبسم یک مرد افسانوی خود را آزاد ِ آزاد احساس میکردم . کسی که صدایش مانند نجوای اقیانوس بود . نگاهش مانند خورشیدی بود که بر سیاهی های روزگار میتابید .
من برای آمدن آنها لحظه شماری میکردم. اگرچه از زمین و زمان خون میبارید ولی تمام ترسها و نا امیدی ها از وجودم میگریختند. “خاد” و “ک. ج. ب” با تمام تجهیزات سرکوبگرانۀ نظامی و استخباراتی شان درمسیر سرک سیلو – کوته سنگی و کوچه کوچۀ شهر کابل سرازیر شده بودند .
آری ! چهارم حوت ۱۳۵۸ خورشیدی بود. فقط یک روز از قیام غرورانگیز مردم قهرمان کابل گذشته بود. قیامی که قامتِ خمیدۀ روسها و نوکران وطنی شانرا خمیده تر ساخته بود. در این روز حماسه ساز(سوم حوت) کابلیان با قلب های مملو از عشق به آزادی ، دست های مشت شده و نعره های الله اکبر جاده ها را گلگون و سرفراز ، دشمنان را بیچاره و زبون ساخته بودند .
اگرچه در سوم حوت ۱۳۵۸از آسمان و زمین بر روی قیام کنندگان آتش میبارید، ولی مردم بپا خاسته و آزادی دوست کابل از هدیۀ خون و دادن قربانی هراسی نداشتند. من پا به پای قیام کنندگان حرکت می کردم و با شعار” روس ها از ملک ما بیرون شوید!” سیل مردم را از سرک سیلو تا کوته سنگی همراهی کردم. بخوبی یادم هست که از کنار اجساد گلگون شهداء میگذشتم. نعیم بطری چارچ و دها زخمی دیگر را به همکاری سائر آزادگان با خود حمل میکردیم. تا رسیدن به چوک کوته سنگی به تعداد شهداء و زخمیها افزوده شده رفت. بخاطر جلوگیری از تلفات بیشتر و حفاظت جان مردم ، لشکر به پا خاسته و نترس را به کوچه های قلعۀ واحد متفرق ساختم . . .
تک و تنها از کنار سرای هراتی گذشتم. تانک های روسی مجال عبور از جاده ها را سلب کرده بود. افسوتری که در مسیر راهم موقعیت داشت ، به آتش کشیده شده بود. شعله های سرکش آتش نشان می داد که ملت ما حتی ساختمان ها و تأسیسات روسی را هم در آتش خشم شان می سوزند. از حاشیۀ قلعۀ واحد با لباسهای پرخون به طرف قلعۀ جواد رهسپار گردیدم . در آن لحظه خانمی با سراسیمگی فریاد زد که در انتقال دو پسر زخمی اش وی را کمک کنم . تاکسی ای را که در حال گریز بود توقف دادم. از رانندۀ تاکسی التماس کنان پرسیدم که آیا در انتقال این دو زخمی ما را کمک میکنی ؟ راننده که یک مرد مُسن و از ملیت هزاره بود ، از موتر پایین شد و با احساسات فراموش ناشدنی مشت هایش را چندین بار به سینه کوبیده گفت:” زخمی ها را که من نبرم پس کی ببرد ؟”
سرانجام با لباس های پرخون به خانه رسیدم. یکی از سرسپردگان عالیرتبۀ رژیم مزدور مرا دیده بود و از ترس قیام کنندگان منطقه ، بوسیلۀ تانکهای بادار ، با بار و بستره اش به جای امن تر انتقال داده شد .
چون خانۀ ما خانۀ تیمی بود ، از این بابت خیلی متآثر بودم که خانه افشاء شد و یکی از امکانات خوب خود را از دست میدادیم .
آه که گذار از سوم حوت به چهارم حوت برای من چقدر سنگین است؟! شب را در منزل دوستی سپری کردم. شبِ دراز و سنگینی بود. نتوانستم که پلک روی پلک بگذارم . زیرا می دانستم که در چهارم حوت عبدالمجید کلکانی این ابرمرد حماسه ساز تاریخ معاصر کشور به خانۀ من می آید تا در رابطه به جبهۀ متحد ملی با یکی از شخصیت های نامدار کشور (که خوشبختانه هم اکنون در قید حیات میباشد و الزاماً از ذکر نامش اجتناب میکنم ) ، ملاقات نماید .
بنابر اصول مخفی کاری ، آدرس عبدالمجید کلکانی را نداشتم. از طرفی درآن فرصت کوتاه و شرایط سخت مجال آن نبود که با مسؤل تشکیلاتی خود تماس بگیرم و شک ناشی ازافشاء شدن خانه را به وی گزارش بدهم تا از این طریق موضوع را به اطلاع مجید برساند.
شب چهارم حوت را با هزاران وسوسه و اضطراب سپری کردم. قرار بود که آنها ساعت دوبجۀ بعد از ظهر بیایند. با تغیر لباس و چهره در نزدیکی های خانه در مسیر راه شان قدم میزدم. قلبم به شدت می تپید. حالت عجیبی داشتم. در دل می گفتم که آنها در چنین حالتی خواهند آمد؟ این دغدغه دمبدم زیاد شده می رفت. در گرداب تشویش و دلواپسی غرق بودم که از دور قهرمان اسطوره ای و همراهش نمایان شدند. آنها قدم زنان به طرف خانه می آمدند. معلوم میشد که در چنان اوضاع متشنجی که در هر کوچه و سرک موتر ها تالاشی میشدند ، از راه دوری پیاده آمده باشند .
در آن لحظه گمان میکردم که زمین در زیر قدمهای استوارش می جنبد. آنقدر آرام ، متین و با روحیه بود که تانک و توپ روس به نظرش کمتراز خیل مگس می آمد. داخل حویلی شدم. معمول آن بود که دروازه را باز بگذارم تا آنها پشت درب انتظار نمانند . لحظه ای بعد هردوی شان داخل حویلی شدند و به خانه تشریف آوردند. دوست جبهه ای اش به من گفت :
اول یک چای بیاور که خیلی خسته شده ایم .
مجید بزرگ با تبسم از من پرسید ؟
“دَور و بَر چه خبر است ؟”
پیش از آنکه چای بیاورم ، شکی را که نسبت به افشاء شدن احتمالی خانه داشتم ، گذارش دادم .
مجید سترگ با آگاهی و تجاربی که داشت فوراً این جمله را با خنده گفت :
“یعنی که ما از خانه برویم”
بعداً با لحن جدی به من خطاب کرد :
“اندیوال ! خانه را ترک کن. کسی را میفرستم که ترا درجایی مخفی بسازد ، ساعت سه بجه نزدت خواهد آمد .”
. . . آنها از خانه خارج شدند .
خوشبختانه که تا آن لحظات کدام حادثه ای رخ نداد. یک ساعت بعد ، دقیقاً ساعت سه بعد از ظهر ، الله محمد(عزیز) که اکثر اوقات با زنده یاد عبدالمجید کلکانی همراه می بود و من او را میشناختم ، با موتر فولکس آمد .
همراه با او از خانه خارج شدیم .
آری من در چهارم حوت ۱۳۵۸ بنا به دستور قهرمان اسطوره ای و بی مانند کشور، همراه با الله محمد ، آن جوان دلیر و حماسه آفرین ، به سوی زندگی مخفی رهنمایی میشدم .
او مرا به خانه ای در مکروریان کابل انتقال داد که سه روز پس (هشتم حوت) در آن خانه غم انگیز ترین رویداد ، حک جاودانه یافت .
هشتم حوت ، روزی که قلب ملیون ها انسان آزاده را به لرزه در آورد .
(ادامه دارد)
ع . اشکانیان