شور خفته
نه میخیزد زدلها شور بزم عشق و آوایی
مگر خفتست مرغ نمه پرداز فغان زا یی؟
چه شد آن رهروان وادی پهناور عرفان
که با شور نوا خیزی شوند ما را تسلا یی
فلک تا میتواند میزند آتش به جان ما
سوای آنکه یک روزی کند ما را دلاسایی
به آب و دانه ی کوی قناعت الفتی ما را ست
نداریم آز قارون و هوای شوخ رعنا یی
کسی کو را به پای دل نباشد حلقه ی زلفی
کجا21 خواند حدیث حلقه ی زلف سمن سایی؟
نیاساید به ملک بیخود یها هر کرا شوریست
که عاشق را نمی شاید هوای سود و سودایی
بیا بنگر که ( پیکار ) فرو افتاده در غربت
همی نالد ، ولی از کس نمید ارد تمنا یی .
پیکارپامیر – تورنتو