بیادِ رنج های مُقدس
طبل کوچ
فراق نامه ی نیما به آب اگر شویند
کسی از آن نتواند زُدُود نـام قفس
قبل از ظهر اوایل ماه حمل سال ۱۳۶۱ خورشیدی بود . بصورت ناگهانی امر شد که : ” کالایتانه جم کنید ! ” . هر آنکه در انتظار عفریتِ مرگ نشسته باشد ، با آمدن همچوحالتی زنگ خطر در گوشش بصدا در می آید و بطور ناخود آگاه سوزش گلولۀ داغ قاتلان را بر سر و سینه اش حس می کند. من هم یک چنین حالتی داشتم. نمیدانستم چه کنم و وصیت آخرینم را به گوش چه کسی برسانم. هر طرف نظر کردم کسی را مورد اعتماد و محرم راز نیافتم. ناگزیر جان و دل به توفان حوادث سپرده ، کمر همت به تسمۀ اعتقاد و مقاومت بسته ، راهی سفر بی برگشت شدم.
زندانیانی که نام های شان در لستِ لعنتی خوانده شده بود ، با دستپاچگی اینسو و آنسو میدویدند و آمادگی برای سفر نامعلوم می گرفتند. این آمادگی وقت زیادی را در برنگرفت. زیرا ، زندانیان بلاکِ اول زندان_ پلچرخی لوازمی نداشتند که آنرا باید جمع می کردند.
مراسم کوتاه _ خدا حافظی با همسلول ها به پایان رسید. سپاه خستۀ اسیران در داخل حویلی بلاکِ اول با دلتنگی وکراهت در انتظار حادثۀ شومی ایستاده بودند. تلخی این انتظار تلختر از زهرهلاهل بود. هیچ کسی عاقبت کار خود را نمیدانست. هرکس می کوشید تا بداند که سفرش بکجا میرسد. زندانیان از یکدیگر می پرسیدند: ” ما ره به کجا میبرن ؟” اگرچه پاسخ ها با جملات متفاوت ارائه می شد ولی نتیجه یکی بود:” خدا خیر ما ره پیش بیاره” ، ” نمیدانم ” ، ” چرت نزن وطندار خدا مهربان اس” . . . و کسانی هم بودند که حتی حوصلۀ لب شور دادن نداشتند و با حرکت دادن سر بطرف راست وچپ ، به پرسشگر بی اطلاعی خود را می رساندند.
تعداد دقیق زندانیانی را که منتظر یک چنین سرنوشت موهوم بودند ، نمیدانم. شاید در حدود صد نفر. علاوه بر بخشی از زندانیان قسمت شرقی بلاک اول ، عده ای را از بخش غربی همین بلاک نیز با ما یکجا کرده بودند. فرمان داده شد که پشت سرهم حرکت کنیم و تنها حق داریم که پیشروی مانرا ببینیم. از دروازۀ بلاکِ اول خارج شدیم. کما اینکه به اسارت قوای چنگیز یا هیتلر افتیده باشیم. قیودات سنگینی بر ما اعمال کرده بودند. افسران و پاسبانان “خاد” عین دستورات عسکری را بالای ما اجراء میکردند. هر طرف می دیدی جزغصه ، پریشانی و بیچارگی چیزی حاصلت نمی شد. از طرفی ، تنبلی چرخ زمان دلگیر تر شده میرفت. گو اینکه زمان با پای مفلوج خود راه میرفت . یا شاید بخاطر تعذیب ما دوزخیان چارمیخش کرده بودند. هرقدر سخت گیری و عتاب محافظین بیشتر می شد ، بهمان اندازه به حرکت قلبم افزوده شده میرفت. خیال می کردم که مرغ اجل بالای سرم چرخ میزند. بیشتر آنکه به چیز دیگری فکر کنم ، به مرگ خود می اندیشیدم. من از بولدوزر و خندق شنیده بودم . با خود گفتم: اجساد اینقدر زندانی را تنها بولدوزر می تواند بپوشاند و بس. هر قدر پیش میرفتیم ، منظرۀ ترسناک مرگ و بولدوزر و خندق پیش چشمانم مجسم شده می رفت.
قطارمحبوسین بطرف راست پیچید. افسران و سربازان پیشروی ساختمان چهار طبقه ئی منتظر رسیدن ما بودند. امر شد تا در حویلی توقف کنیم. مانند رمۀ گوسفند چندین بار شمار ما کردند. نام هرکسی را که درلست میخواندند ، مجبور بود نام پدر و محل تولدش را معرفی کند. با دیدن وضعیت جدید ، دلم کمی آرام گرفت. حد اقل اطمینان حاصل کردم که به مکان دیگری تحویل ما میدهند. در کالبد های خشک شدۀ زندانیان به یکبارگی خون دویدن گرفت. لب های سرد و ساکت به جنبش در آمدند و چهره های زار و ملول جان تازه یافتند. اینها همه اش نشانی بود از اشتیاق و کشش طبیعی آدمیزاد به زنده ماندن و گریز از مرگ و نابودی فزیکی. تقابل مرگ و زندگی را می شد در اینجا به وضاحت دید. پرسشی در مغزم خطور کرد که : آیا کسانی که آگاهانه و داوطلبانه زندگی خود را در پای آرمانهای انسانی و انقلابی شان نثار می کنند ، سزاوار هزاران ستایش و احترام نیستند؟
زندانبانان از اول می توانستند بگویند که شما را از بلاک اول به بلاک دیگر تبدیل می کنیم. فقط یک جملۀ کوتاه که ده ثانیه وقت را می گرفت ، میتوانست ما را از دلهرۀ مرگ نجات دهد. برای چه این جمله را نگفتند؟ دلیل آن امساک در وقت نبود ، بلکه پالیسی شیطانی آنها چنین بود که زندانیان را همیشه در حالت خوف و ترس نگهدارند. آنها اصلا روا دار نبودند که برای یک لحظه هم شمشیر داموکلس از بالای گردن ما دور باشد. آن لذتی که ازستم کش کردن زندانیان نصیب دستگاه شکنجه ، آزار و کشتار “خاد” و حزب” دموکراتیک خلق” می گردید ، از کشتن یکباره آنها بدست نمی آمد. فاصله از بلاک اول تا بلاک جدید تخمینا چهار صد متر بود. نه جای لاف است و نی دروغ که تا رسیدن به منزل دومی ، مرگ مانرا بلست کرده آمدیم. پسان ها بخوبی درک کردم که نگهداری زندانیان در متن جو ترس و تاریکی ، خودش بزرگترین شکنجه ای است که جز ء ای از استراتژی سرکوبگرانۀ روس ها و رژیم مزدور آن به شمار می رفت.
صاحب منصبی که مکاتیب و لست ها را با خود داشت ، ما را داخل بلاک برد. از دروازۀ کوچکی داخل ساختمان بزرگ شدیم. دهلیز های پر پیچ و خم ، جنگلی از میله ها ، دروازه های آهنی و پاسبانان خشن خیلی ترسناک بنظر می آمدند. وقتی صدای پای ما در دهلیز می پیچید ، فضا و منظرۀ زندان را چند برابر وحشتناکتر می ساخت. از همان وهلۀ اول دانستم که محل جدید گنجایش بیشتر زندانی را دارد. از زینه ها بالا رفته تا به منزل سوم رسیدم. صاحب منصب به پهره دار منزل سوم امر کرد که دروازۀ اتاق را باز کند. پهره دار با عجله کلید را در قفل سنگین چرخانید. دروازۀ سنگین آهنی باز شد و من داخل اتاق شدم. بمجرد ورود در داخل اتاق ، نزدیک بود هوش از سرم برود. قفسی بدان بزرگی موجب تحیر و تعجبم گردیده بود. چیزی که حتی در خواب هم ندیده بودم. علاوه بر دیوار بیرونی (اصلی) ، دیوار محکمی از میله های ضخیم فولادی اتاق را در محاصره کشیده بود. این میله ها شکل اتاق را مانند قفس بزرگ حیوانات درنده می ساخت. زندانیان این گونه اتاق ها را ” پنجره ” می نامیدند. فاصله میان دو دیوار حدود دونیم متر بود. در قسمت بالائی دیوار بیرونی کلکین هایی هم کشیده بودند که هوا داخل اتاق شود. نزدیک شدن تا دَم کلکین ها امر دشواری بود. هرچند طی این روز ها اکثرا گشت و گذار داخل این دهلیز که دَورادَور اتاق می پیچید ، از برکت ازدحام زندانی قابل کنترول نبود. روی اتاق را با کمپل های کهنه و شطرنجی های فرسوده پوشانیده بودند. باشی اتاق وظیفه داشت تا برای هرکس جای معین کند. مرا در وسط اتاق جای داد. برای هر نفر یک کمپل کهنۀ پر از خاک و حشره داده شد. برای ما گفتند که سه نفر روی دو توشک بخوابیم. منظرۀ عجیبی بود که تصویر گری آن توانایی هنرمندانه میخواهد . هرکس می کوشید تا اسباب و اثاثیۀ خود را جا بجا سازد. عده ای اینطرف و آنطرف می دویدند و بیهوده شادمانی میکردند. فضای اتاق پر از گرد و خاک شده بود. مقدار هوا برای تنفس کفایت نمی کرد. اتاقی که گنجایش حدود پنجاه نفر را داشت ، سه صد نفر را در آن انداخته بودند. در حقیت ” قفس” لبریز از آدم شده بود. حتی جای برای بغچۀ کالا و بیک ها وجود نداشت. بخاطر قلت جای ، بوت هایم را زیر توشک گذاشتم. آفتابه های پلاستیکی (مهم ترین وسیله کار آمد زندان) ، بغچه های کالا را تنها می شد پیشروی میله های قفس( پنجره) آویزان کنیم که این جنجال دیگری را بار می آورد. زندانبان که چشمش به آن می افتاد ، فورا دستور می داد که همه را پائین بیندازند.
زندانیها روی زمین در کنار هم نشسته بودند و با هم گفتگو می کردند. صحبت های بلند زندانیان مانع آن میگردید که کسی سخن دیکری را به آسانی نشنود. نمیدانم چرا قصه و داستان زندانی ها تمامی نداشت ؟ شاید موقع مناسبی را یافته بودند تا دلهای پر شانرا خالی کنند. بعضی ها به فکر فرو رفته بودند. یگان یکی خوابیده بود. در یک کلام : هرکی دنیای خودش را داشت. با تمام این رنگارنگی ها ، یک وجه تشابه میان همه دیده می شد: چهره های غمگرفته ، روان های پریش ، صورت های استخوانی و آیندۀ نامعلوم.
با آنکه بی نظمی شدیدی سرتا پای اتاق را احاطه کرده بود ، ولی حضور اینهمه انسان زیر یک سقف و در کنار هم ، موهبت بزرگی برای من محسوب می گردید. بخصوص آنکه پس از یک دوره چندین ماهه تنهایی و انزوا سعادت دیدار اینقدر زندانی نصیب من شده بود. شاید این فرصت خوبی بود برای یافتن یگان دوست و آشنا ، یا تقسیم کردن درد وغم با دیگران. برای من جای خوشی بود که پس از سپری شدن حدود هشت ماه در اجتماع بزرگتری از انسان ها خود را می دیدم.
اکثریت زندانیان اتاق (قفس) ، دو دو یا سه سه نفر باهم هم کاسه(اندیوال) شدند. من در جمع زندانی ها هیچ کسی را نمی شناختم. تک و تنها نشسته بودم که صدایی رشتۀ خیالاتم را از هم گسست. رویم را برگرداندم. جوان لاغر و باریک اندامی با دستهای بنداژ پیچ مرا مخاطب قرار داده بود. گفتم فرمایشی داشتید؟ با لهجۀ شیرین هراتی ، موءدبانه گفت: ” بیا که باهم همکاسه شویم. برای ما و شما دیگر چی باقی مانده است ؟ بهتر است که چند روزی در کنار هم باشیم. این هم یک غنیمت است. ”
از طرز کلام و نحوۀ پیشنهادش تعجب کردم. زیرا تقاضای معنی داری کرده بود. با خود اندیشیدم که چه باک اگر با او همکاسه شوم. جوان دست شکسته نام خود را ضیاءالحق گفت. از او پرسیدم که اینجا کجاست ؟ گفت اینجا را بلاک سوم می گویند. گفتار و حرکاتش نمایندگی از تربیت خوب اخلاقی و سیاسی او میکرد. کلماتی را که بر زبان می آورد از آن شیره محبت و صداقت می چکید. آنقدر خود مانی و صمیمانه حرف می زد ، مثلیکه ما سالها همدیگر را بشناسیم و با هم رابطه داشته باشیم. جسم لاغر و تکیده اش ثبوتی بود بر آن که شکنجه ها و سختی های زیادی را تحمل کرده است. از سخنانش حدس زدم که غصه بزرگی در سینه دارد. رویهمرفته صحبت های مستانه میکرد و آنچه کشیده بود بر رخ نمی آورد. موءدب و با وقار بود. در اولین فرصت ها درک کردم که او انسان شریف ، روشنفکر، دانا ، با درد و با وجدان است. او از ” ساما ” نام برد و چنان سخن می گفت که گویا مرا می شناسد. در آن موقع من از سیاسی شدن صحبت ها خود را کنار کشیدم و این بخاطر حالت خاص و نازک دوسیه ام بود.
در پهلوی ما چند تن از وطنداران قندهاری ما بودند که پایواز نداشتند. وقتی ضیاءالحق حالت زار شانرا مشاهده کرد پیشنهاد کرد که باید آنها را کمک کنیم. ضیا الحق چنین گفت:” اینجا هرکس آمده شاید دشمن روس باشد و بالاخره زندانیست. برای ما از نظر انسانی امتیاز یکی بر دیگری جایز نیست.” من پیشنهاد او را لبیک گفتم. بیشتر از دو هفته دور یک دسترخوان نشستیم و با هم قصه کردیم. این همنشینی دیر دوام نیافت. بازهم دولۀ ارد دور زد و مرا به اتاق دیگر بردند و برای مدتی جدایی پیش آمد. . . .
آشنائی من با ظابط ضیاء الحق از درون ” قفس ” آغاز یافت و طی زمان کوتاه در اعماق وجودم ریشه دوانید. کجا میتوانم نام و یاد او را از لوح ذهنم پاک کنم؟! کجا میتوانم آن روزی ( هفدهم سنبله ۱۳۶۱) را فراموش کنم که جلادان “خاد ” او را از کنار من بیرون کشیدند و بردند. . .
از قفس کلان به مکان منفور دیگری انتقال یافتم. وقتی پهره دار دروازه را باز کرد ، قدم در دهلیز درازی گذاشتم که پر از زندانی بود. یکطرف دهلیز اتاقک های تنگ و پوشیده از میله ها دیده می شد که طرف دیگرش را دیوار احاطه کرده بود. در انتهای دهلیز ، در اتاق شماره ۲۲ یا ۲۳ جایم دادند. اتاقی به مساحت سه متر در دونیم متر که دروازه (پنجره) آن به دهلیز وصل می شد. قبل از من سه نفر در سلول نفس می کشیدند. وقتی از هم سلول ها پرسیدم ، اینجا کجاست ، یکی از آنها که ریش سیاه شانه زده و مقبولی داشت ، گفت :” بادار گل ایجه ره کوته قلفی میگن.” بی اختیار آه سردی از درون سینه ام بیرون شد و با خود گفتم : مثلی که کوته قلفی با من قرار داد بسته است! مرد قد بلند ، جوان و شیک پوش نامش را حاجی نسیم معرفی کرد و گفت باشندۀ ده افغانان کابل می باشد. هم اتاقی دومی ام صوفی محمد داد نام داشت که مسکونه سرای خواجه کوهدامن بود. اسم شخص سومی را فراموش کرده ام.
اگرچه سلول ما کوته قلفی گفته می شد اما کسی دروازه اتاق را از بیرون قفل نمی زد. اتاق های دیگر هم همینطور. زندانیان می توانستند از سلول های خود بیرون شوند ، در دهلیز گشت و گذار کنند و نماز جماعت را – در دهلیز- ادا نمایند . ساختمان کوته قلفی ها طوری بود که وقتی از دروازه دخولی وارد می شدی دهلیز بطرف راست و چپ جدا می شد ، که هر دهلیز بیست و چهار یا بیست و پنج اتاق (سلول) داشت. شکل این دهلیز مانند حرف یو انگلیسی( U ) بود که دهنۀ آن به دروازه راه داشت و قسمت قاعدۀ آن را بسته بودند تا محبوسین به آسانی نتوانند از این دهلیز به آن دهلیزبروند.
سه روز اول ، کوته قلفی ها کمی خلوت بود . پس از آن ، تعداد زندانی بحدی زیاد شد که در هر اتاق شش تا هفت نفر را جا دادند. اتاقی که در آن بیش از دونفر گنجایش نداشت. وقتی گنجایش کوته قلفی ها از لبریز هم گذشت ، عده ای را در دهلیز جا دادند. گمان می کردی که در بیرون از زندان کسی نمانده است. مشکل وحشتناک آن بود که برای اینهمه زندانی فقط سه تشناب (نزدیک دروازه در قسمت شروع دهلیز) وجود داشت. وحشتناکتر از آن اینکه ، از این تشناب ها علاوه بر رفع معذرت ، جهت شست و شوی بدن نیز استفاده میکردند. کسانی که در این جهنم واقعی گذشتانده اند ، رنج عظیم “نوبت تشناب” را بدرستی درک کرده می توانند.
ساعتی پس ، از اتاق بیرون شدم تا داخل دهلیز قدم بزنم. مرد موی سپیدی با ریش دراز در کنار دیوار دهلیز نشسته بود. پشتش به دیوار چسپانده بود و سرش بلند و سینه اش کشیده معلوم می شد. چهرۀ او بنظرم آشنا می آمد.آهسته آهسته بسوی او رفتم. کاکا حبیب(از کلکان کوهدامن) یکی از یاران با وفای زنده یاد عبدالمجید کلکانی را دیدم که بر زمین نشسته است و گشت و گذار زندانیان را تماشا می کند. تنها می شد به او یک سلام عادی بدهم و بس. دل و نادل از کنارش رد شدم. هنوز چند قدمی نگذاشته بودم که زبیر احمد پیشرویم آمد. زبیر لبان پرخنده داشت و نمی دانم با کی شوخی می کرد و مست و بیباک راه می رفت.
کم کم با فضا و شرایط نوین عادت کردم . امکان رفت و آمد تا دهلیز دیگر وجود داشت. اما ، این کار دزدکی انجام می گرفت. زیرا اگر باشی یا پهره دار کسی را می دید که از این دهلیز به آن دهلیز رفته است ، حتما مجازات می شد. من گاهی به آنطرف دهلیز میرفتم. ازدحام زندانی باعث آن میگردید تا زندانبانان از کنترول دقیق زندانیان عاجز بمانند. مسئولین زندان بخاطر” ادارۀ بهتر” و زیر نظر داشتن زندانیان ، زندانی های بی ایمان و ضعیف النفس را استخدام میکردند. این ها همان بزدلانی بودند که بخاطر کمترین امتیاز ، ننگین ترین وظیفه را که همانا جاسوسی به نفع اداره زندان بود انجام می دادند. ننگ شان باد!
مطابق پروگرام معینه زندانیان حق داشتند حدود یک ساعت جهت گشت وگذار و آفتاب گرفتن به داخل حویلی بروند. این حویلی نا هموار و خاک آلود شکل مثلث را داشت، بهمین خاطر بنام مثلث یاد می شد. سه ضلع این مثلثِ تنگ و دلگیر را اتاق های چهار منزله احاطه کرده بود . ازینرو مقدار کمی آفتاب داخل آن می تابید. علاوه بر آن ، هنگام گردش انبوه زندانی ، گرد و خاک در هوا بلند می شد که مثلث (یگانه تفرج گاه ما) را به تنور پر از خاک و خاکستر مبدل میساخت. در روز های اول بجز چند تن از زندانی ها دیگران به سپورت علاقه نداشتند. نه تنها که دیگران ما را همراهی نمیکردند بلکه دست و پا زدن های ما از نظر آنها یکنوع بدعتِ ناروا و عمل سبک می آمد. آهسته آهسته عمل ورزش عام شده رفت و زندانیان دیگر هم بدان عادت کردند. باید بگویم که پروگرام آفتابی یک حسن دیگر هم داشت که زندانیان میتوانستند باهم ارتباط برقرار کنند.
گاهی اوقات امکان میسر می شد که به دهلیز دیگر بروم. تماس گیری من با دیگر زندانیان بسیار محتاطانه می بود. داکتر عبدالله ، داکتر کریم الله و زبیر احمد در قسمت آخر دهلیز دیگر(ضلع دیگر) اتاق شان بود. من با آنها سلام و علیک داشتم. روزی پیشروی اتاق آنها نشسته بودم که مرد خوش قواره ای با ریش ماش و برنج نزدیک آمد. دانه های تسبیح را با انگشتانش شمار میکرد. وقتی برگشت ، من از زبیر پرسیدم که او کی بود. گفت: این شخص شاهپور قریشی نام دارد و یکی از روشنفکران سرشناس جنبش چپ است. هر وقتی که قریشی را می دیدم همان تسبیح در دستش می بود. آرام آرام راه میرفت و گوشه گیر بود. در صف نمازگزاران در جماعت می ایستاد و نماز را با خشوع و خضوع ادا می کرد.
نام شاهپور را در سالهای ۱۳۴۹ یا ۱۳۵۰ خورشیدی در رساله ای که به قلم زنده یاد ع .علی بنیاد نوشته شده بود ، خوانده بودم. من میدانستم که گروه شاهپور یکی از اجزای متشکله “سازمان جوانان مترقی”(س.ج.م) بود. اما اطلاع نداشتم که او در کنفرانس موسس “ساما” نیز حضور داشته است. فقط اینرا زمانی دانستم که اتهام نامه سارنوال برایم رسید.
در هر دو دهلیز تعدادی از سامایی ها زندانی بودند که من با آنها معرفتی نداشتم.اینطرف دهلیز در پهلوی اتاق من ، اتاق امان الله پیمان بود. پسان ها داکتر احمد علی و امان الله محمودی را نیز آوردند. داکتر احمد علی و امان الله پیمان به ارتباط عضویت در سازمان پیکار برای نجات افغانستان آمده بودند. امان الله محمودی که تحصیلات خود را در شوروی به پایان رسانیده بود ، از جریان چپ انقلابی بیزاری خود را پنهان نمیکرد. شخص دیگری که گمان می کنم نامش زمان بود به اتهام عضویت در “ساما” آمده بود. اگر راستش را بخواهید رفتار و گفتاراین مرد مورد پسندم قرار نگرفت. سخنان مزخرف می گفت و حق و ناحق می خندید و بیشتر به یک دلقک می ماند تا یک سامایی.
دو نفر دیگر را نیز در اتاق با ما یکجا کردند. یکی پسر و دیگرش پدر بود. این پدر و پسر از مناطق هزاره جات بودند که در کابل زندگی می کردند. پیر مرد تهی دستی که یگانه سرمایه اش صداقت و قلب پر از صفای او بود. پسر جوانش نیز “نشان از پدر” داشت و سراپای وجودش را راستی و درستی مالامال کرده بود. هر دو را به اتهام ارتباط داشتن با حرکت اسلامی شیخ آصف محسنی آورده بودند. نه پسر از سیاست چیزی میدانست و نه پدر. همین کافی بود که روس ها به وطن شان هجوم آورده اند.
حاجی نسیم مرد پولدار و زرنگ بود. قرار گفته خودش که اجاره دار مارکیت ترکاری و میوه شهر کابل است و امکانات دیگری از قبیل موتر های باربری و دوکان های چای فروشی نیز دارد. صوفی محمد داد باشنده سرای خواجه کوهدامن که همدوسیه حاجی نسیم بود. علاوتا ، در کنار اتاق ما مرد کهن سال دیگری هم زندانی بود که در تجارتخانه حاجی نسیم سمت مرزای دفتر او را داشت. به وضاحت دیده می شد که پیوند های این دو نفر بیشتر آنکه سیاسی باشد ، انگیزه های اقتصادی دارد. قرار معلوم اینها همه مربوط شبکه قاری شریف بودند که با جمعیت اسلامی( برهان الدین ربانی) رابطه بسیار نزدیک داشتند. اتهاماتی که علیه حاجی نسیم اقامه کرده بودند: نگهداری سلاح واسناد ، انتقال مکاتیب ، اطلاعیه ها و شبنامه های جمعیت اسلامی بواسطۀ موتر های بابری. . .
روز های پایوازی برای حاجی نسیم علاوه بر لباس و پول ، مقداری میوۀ تازه و سبزی جات و گاهی هم غذای پخته می آوردند. نمیدانم که این کار چگونه و از چه طریقی صورت می گرفت. شاید افسر یا سربازی را از خود کرده بود. آنچه که می دانم اینست که حاجی نسیم انسان هوشیار و دست و پایی بود. به آسانی میتوانست دل هر کسی را بدست آرد. او مرد مسلمان و دلسوزی هم بود. قسمتی ازین میوه و سبزی ها را مخفیانه به سلول های دیگر تقسیم میکرد. چیزی که در آن موسم سال و در شرایط پر ازمحرومیت زندان در حکم اکسیر شمرده می شد.
برای هم سلول ها اهمیت و ضرورت سپورت را توضیح می دادم. روز های اول به پیشنهاد من چندان توجهی نکردند. معلوم می شد که سپورت کردن را یکنوع کسر شان برای خود تلقی میکردند. ولی من بطور دوامدار سپورت میکردم. بعد ها هم اتاقی ها نیز با من همراهی کردند. وقتی مفاد سپورت را تجربه کردند علاقمندی شان بیشتر شده رفت و تا آخرین روز هایی که در کنار هم بودیم قول و قرار ما پابرجا ماند.
از جملۀ هم سلول هایم هیچ کدام شان توان خواندن و نوشتن را نداشتند. این کمبود هر لحظه موجب رنج آنها می گردید. فکر کردم که هم وقت کافی در اختیار داریم و ازسوی دیگر چرا یک کار مفید را آغاز نکنیم. می ماند یادگیری ، که آن هم ناممکن نبود. پس بی توجهی برای چه؟ برای شان گفتم که من حاضرم شما را در این زمینه کمک کنم.حاجی نسیم می گفت که در زندگی او فقط این کمبود وجود دارد که قدرت خواندن و نوشتن ندارد. هم سلول ها می پرسیدند که آیا در این پس پیری بخصوص در این گور تاریک میشود سواد یاد گرفت؟ گفتم مگرنشنیده اید که گفته اند: ز گهواره تا گور دانش بجوی. پروژۀ سواد آموزی را در زندان مخفیانه آغاز کردیم. برای این کار مواد و وسایل لازم بود. به مصداق این گفته که ” صد دَر بسته ، یک دَر باز ” گِره این مشکل هم باز شد. باشی دهلیز که در بیرون از زندان روابطی با گروه های جهادی داشت ، اعضای احزاب اسلامی را در زندان مخفیانه کمک میکرد. از طرفی حاجی نسیم با همان مهارتش باشی را باصطلاح از خود کرده بود. باشی قلم در اختیار ما می گذاشت و روی کاغذ های کارتن و کاغذ قوطی سگرت از الفبای زبان فارسی آموزش را آغاز کردیم. کار ما ضربتی جریان داشت. طی دونیم ماه ، هم سلول ها پیشرفت خوبی کردند. من بحیث یک معلم از این کار خود خیلی راضی بودم . بدیهی است که هم سلولهایم بیشتر از من خوشحال بودند. ایجاد فضای تفاهم و صمیمیت میان ما باعث خوشی و لذت گردیده بود. من نمیتوانم اعتماد و احترام بزرگوارانه آنها را از یاد ببرم.
پس از آنکه زحمات مشترک ما در زمینۀ سواد آموزی تا حدی به ثمر نشست ، حاجی نسیم می گفت :” استاد جان ! مه ده زندگی هیچگاهی ای کمکته فراموش نخات کدم. بدربار خدا جان دعا می کنم که ماره ازی بلا نجات بته تا مه زندگیته جور کنم. ” مقصدش از “جور کردن زندگی” کمک های مالی بود. هر وقتی که به من این گونه وعده ها را میداد ، خاموشانه بطرفش می دیدم و لبخندی روی لبانم می نشست که تعبیرش برای او دشوار می نمود. در دل می گفتم ، چه دنیای پر از معامله ای! قیمت هر چیز را باید با پول بپردازی. حاجی نسیم ملامت نبود. زیرا قادر نبود دفتر آرزو ها و نیات باطنی مرا بخواند. از سوی دیگر ، نجات از کورۀ آدم سوزی را مگر می شد در خواب دید!
اگراشتباه نکرده باشم ، ماه های تابستان سال ۱۳۶۲ خورشیدی بود. من در منزل دوم اتاق ۱۷۵ بسر می بردم. روبروی اتاق من اتاق حاجی نسیم بود. گاهگاهی هنگام نوبت آفتابی یا تشناب باهم سر میخوردیم. بعد از چاشت بود. پهره دار منزل داخل اتاق شد. یکراست بسوی من آمد. با آهستگی گفت:” دم دروازه برو که کسی کارت داره.” وقتی پشت میله های دروازۀ اتاق ایستادم ، دیدم که از اتاق مقابل و اتاق های دیگر ” نفرکشی ” جریان دارد. در جمع آنها حاجی نسیم را دیدم که کلاه جالی دار سفید به سر داشت. دستمال راه دار سر شانه اش انداخته بود. بیک کالای او در دستش سنگینی میکرد. دَم دروازۀ اتاق خود انتظار مرا می کشید. فاصله میان من و او چهار مترتخمین زده می شد. وقتی او را دیدم دلم لرزید. دیگر جایی برای شک باقی نمانده بود. تا آخر داستان رسیده بودم. حدود سی و پنج سال از عمرش می گذشت. با صدای لرزانی گفتم : “حاجی صاحب بلاک سه میری؟ ” ( معنای این سخن آن بود که از اعدام خلاص شدی . چون تنها محبوسین را در بلاک سوم میبردند) رو بطرف آسمان کرده گفت: “هرچه که رضای خدا جان باشه. ” شاید گپ برای او هم پوشیده نبود. حیران بودم که دیگر چه بگویم. بدنبال کلمات می گشتم که صدا کرد ” استاد جان خدمت هایته ببخش و بریم دعا کو.”
این آخرین ملاقات ما بود که با آمدن افسر “خاد” نا تمام ماند. سخن همیشگی حاجی بیادم آمد که می گفت: ” از غم خود کده غم سیاه سر و طفل ماسوم خوده دارم .” دلم را غصه پیچانید و دنیا سرم تاریک شد. علاوه بر حاجی نسیم ده ها نفر دیگر را نیز برای قربانی کشیده بودند. او رفت و برنگشت. روحش شاد باد!
ما را مبربباغ که از سیر لاله زار یک داغ صد هزار شود داغدیده را
( صائب)
بلاک سوم از نظر ساختمان با بلاک اول و دوم پلچرخی فرق زیادی داشت. قفس های کلان آن قادر بودند تا هزاران زندانی را در شکم خود جا دهند. امکانات و نیاز های ضروری از قبیل آب مورد ضرورت ، تشناب ، بستره ، چپرکت ، غذا ، محل گشت و گذار زندانیان . . . در حد وحشتناکی قرار داشت . از آنجمله کمبود تشناب بعنوان معضل بسیار جدی برای زندانی ها به حساب می آمد. بخصوص آنگاهی که زندانیان مبتلا به بیماری اسهال دستجمعی می شدند، این پرابلم به اوج رسوایی می رسید. گفته می شد که مسئولین زندان گاهی اوقات از روی عمد در غذای زندانیان موادی را اضافه می کردند که باعث اسهالات شدید می گردید. غیر از آن ، صحی نبودن غذای زندان و عدم دسترسی به حفظ الصحه نیز باعث این بیماری رسوا می گردید.
یکی از روز ها در صف منتظرین تشناب ایستاده بودم. بوی زنند همه جا را فرا گرفته بود. تقریبا از سه زندانی دو تای آن مبتلا به بیماری اسهال شدید شده بودند. بی تفاوتی ادارۀ زندان در برابر این مشکل تمامی زندانیان را خشمگین ساخته بود. اداره زندان از ترس اینکه مبادا زندانیان دست به کدام اقدام خشونت آمیز بزنند ، عده ای را اجازه داده بودند که از تشناب های کوته قلفی ها استفاده کنند. نظرم به چند تن از جوانانی افتاد که پیشروی تشناب بخود می پیچیدند و انتظار نوبت را می کشیدند. اکثریت جوانان یاد شده که لباس های پاره پاره و چرکین بتن داشتند ، از قریه های اطراف قریه ما بودند. خود شان گفتند که ما قربانی عملیات یازده یازده شده ایم. عملیات یازده یازده ، عملیات محاصره و سرکوب ( همراه با نیرنگ ) قوای مشترک روس و دولت مزدور بود که بتاریخ یازدهم دلو سال ۱۳۶۰ در مناطق وسیعی از ولایات پروان و کاپیسا راه انداخته شد. شرح بیشترماجرای را از زبان این روستا زادگان بینوا بشنویم:
” یازدهم دلو سال ۱۳۶۰ بود. روی زمین را برف سنگینی پوشانیده بود. منطقه توسط قوای زمینی و هوائی روس ها و دولت در محاصره کشانده شد. ابتدا دولتی ها ذریعه لودسپیکر جار زدند که وارخطا نشوید ، فقط دستگیر پنجشیری در منطقه نساجی گلبهار آمده و میخواهد با وطنداران گپ بزند. پس از ختم متنگ مقداری از مواد کمکی نیز به مردم توزیع خواهیم کرد. مجاهدین مسلح پیش از آنکه منطقه در محاصره روس بیفتد ، از منطقه خارج شده بودند. در آن سردی زمستان جایی نداشتیم که می رفتیم. از طرفی فکر کردیم که دستگیر پنجشیری وطندار ما می باشد. ممکن است که گپ بطرف خرابی نرود. از پیر تا جوان بطرف شرکت (نساجی گلبهار) حرکت کردیم. وقتی سخنرانی پنجشیری خلاص شد ، همۀ ما را در موتر های سرویس انداختند و سرحد ما تا زندان پلچرخی کشید. از همان روز تا حالا نه پایواز داریم و نه غمخور. از ما تحقیق می کنند که شما اشرار هستید. از لت و کوب که نپرس. ” وقتی از آنها پرسیدم که به چه تعداد نفر را آوردند ، در جواب گفتند : دوهزار نفر را در زندان انداختند.
با شنیدن سرگذشت تلخ این جوانان ، ترفند تاریخی دیگری بیادم آمد که در یکی از کتاب ها اینگونه آمده است:
“. . . به بهانه رسیدگی به شکایات مردم دستور داد تا آنها را در مکان های متعددی جمع آورند و پس یکایک ایشانرا بحضور طلبید و مخفیانه گردن زد ، بطوریکه در پایان روز از آن قوم هیچکس نمانده بود.” ( تاریخ رویان و طبرستان ، ص ۱۸۳)
نسیم . رهرو . ششم جدی ۱۳۸۷ / بیست و ششم دسمبر ۲۰۰۸ /