تا آنسوی خاطرات دهمزنگ
مگو گذشته رفیقــان ز دل فـراموشند
کدام ناله که در پرده اش نمی جوشند
تو سخت بیخبری ورنه رفتگان یکسر
ز خجلتِ مژه وا کردن تو رو پوشند
این واژه های غم آلود و جملات خاطره انگیز درمورد همصنفی عزیز و یار بی همتایم حفیظ آهنگر پور کنارهم قطار می شوند. میدانم که هیچگاه روان او را خُرسند نخواهند کرد، زیرا پس از این همه زجر سالیان ، آنچه میخواهم نمیتوانم گوشه ای ازشخصیت مبارزاتی اش را از آغازی که درین هستی متضاد و حیله گستر ، قد راست کرد، تا آخرین لحظاتی که به حیث اولین قربانی در زیر رگبار شامگاهی “حزب دموکراتیک خلق” به جاودانگی پیوست ، به نحو شایسته ای به تصویر بکشم.
حفیظ آهنگر پور در سال۱۳۳۲ خورشیدی دریکی ازدهکده های سرسبز وگوارای حصه دوم پنجشیر به د نیا آمد. او فرزند بزرگ خانواده اش بود. در کودکی نزد والدین سبق خواند. نمیدانم چند روزی مکتب رفته بود یا نه که صنف سوم را امتحا ن سویه داد و شامل صنف چهارم مکتب ابتدائیه گردید. ازصنف چهارم تا ششم دریک صنف درس خواندیم. حفیظ شاگرد ممتاز و بی مانند صنف ومکتب ما بود. کلمه هایی را که او در آنروزگارخطاطی کرده بود ، تا اکنون زینت افزای منازل برخی ازخانواده های آندیار می باشد. او از همان دماد م نوجوانی انسانی بود ، سخت کوش ، پرخاشگر ، دلیر ، صمیمی و مهربان.
ازهمان آوان ، کتاب هایی از قبیل قرآن کریم ، چهار کتاب بخاری ، پنج گنج ،دیوان حافظ ، کنزالدقایق ، منیه المصلی . . . را خواند. پدرش شغل آهنگری داشت و از مسایل دینی هم بی اطلاع نبود. پدر زحمتکش او پسانها بجرم داشتن چنین فرزند آزاده ای با دست های پرآبله ، زیر رگبارمسلسل جانیان قرون وسطایی جان سپرد. کاکایش نخستین معلم دهاتی منطقه دره (حصه دوم ) بود. مادرش حفیظ را بی نهایت دوست می داشت وبه علت پی آمد ناگوار، سکته مغزی کرد. برادرکوچکش نُه سال داشت که تاریک اندیشان بد کردار او را در غل و زنجیر بستند و تاجوانی دراسارت آنها باقی ماند.
درآنروزها درتما م حصه ی دوم پنجشیرتنها یک مکتب ابتدائیه وجود داشت . ما شاگردان دورۀ اول آن مکتب بودیم . بیشترینه معلم های ما ازکوهستا ن کاپیسا بودند.
یکی ازمعلم های ما ودود نام داشت که نظربه د یگران جوان تر معلوم می شد. آدمی بود جدی وسیاسی گونه . درآن روزگار ، ما شاگردهای آن مکتب چیزی را بعنوان مبارزه وچگونگی نقطه نظرات روشنفکری که درشهر کابل جریان داشت نمی فهمیدیم . راستش اصلن از این چیز ها خبرنبودیم . ودود خان برای ما مضمون دینی را درس می داد . یکروزدرختم درس وظیفه خانگی ای زیر عنوان “واقعه جاریه ” به همه همصنفی های ما داد ویاد آورشد که روزدیگر حتما آنرا باخود بیاورید. درآغاز ، منظورش را ازاین “واقعه جاریه ” نمی دانستیم .او وابسته به “جوانان مسلمان ” ٌبود. من واکثریت همصنفی هایم به جز چندکلمه چیزی سیاه نکرده بودیم . وقتی نوبت به حفیظ رسید ، دیدیم که نیم تخته کاغذ را پشت وروی پرکرده بود. کلمات “خلاصۀ خبرها”،”تفصیل اخبار” و”قرارآتی” رابکاربرد ه بود. ما بچه های صنف تعجب کردیم و راستش که کلمۀ “آتی” را نفهمیدیم وازمعلم مان ودودخان پرسان کردیم. بگمانم که ودود خان صنف دوازدهم مستعجل راخوانده بود . روی کلمه “قرار آتی” توضیحاتی داد ، مگر مورد پذیرش حفیظ قرارنگرفت وجنجال به میان آمد. راستی ما درآن رابطه چیزی ندانستیم که کدام شان حق بجانب اند و این کلمه را کی درست وکی نادرست معنا می نماید. بهرحال ،اونوشته خود را زیر عنوان بالا خواند.
درآنزمان گپهای سیاسی هنوزدرمکتب ما و درمنطقه دره(حصه دوم) بازتاب نیافته بود. من آن روز ها را هرگز از یاد نمی برم. شیرین ترین دوران زندگی ام همان دورانی است که حفیظ سه سال همصنفی ام بود.چهرۀ جذاب و لبخندهمیشه گی اش تادم مرگ فراموشم نخواهد شد. ازهمان آوان هرگامی که درمحیط می گذاشت مایه شرافت وعزت وسربلندی مابچه ها می گردید.اگرچه من ازنگاه سن وسال نسبت به او برزگتربودم ، مگر وی جا و مقام ویژه یی داشت. ما دورۀ ابتدائیه را به پایان بردیم . اکنون بیادم هست که درآن وقت ازطرف دولت شاهی بهرمکتب سهمیه ای داده میشد.سهمیۀ لیسه حربیه سرلوحه همه مکا تب بود.اداره مکتب غرض استفاده از این سهمیه ها ، فارغان صنف ششم این مکتب را به ولایت کاپیسا معرفی نمود، زیرا درآن روزگار ولسوالی پنجشیر از نظر تشکیلات اداری مربوط ولایت کاپیسا محسوب می گردید.هیـأت موظف امتحانات درلیسۀ محمود راقی (ساحۀ ده بابا علی کاپیسا) جابجا شده بود.شانس موفقیت وپذیرش مربوط اول نمره های مکاتب می گردید ؛ اول نمره هایی که میتوانستند معیار موردنظر هیأت را پوره نما یند. تنها همین ها بودند که شامل لیسه عسکری می شدند ،درغیرآن ، جایی برای فرزندان قشرپایین جامعه درهمان شرایط دشواربود. فشردۀ کلام اینکه پس ازسپری شدن امتحان ، حفیظ فرد نمره یک کاپیسا درلیسه حربیه توسط هیأ ت معرفی گردید . ما می دیدیم که چگونه ادارۀ مکتب ما از این پیروزی احسا س غرورو افتخار می کرد. ما چند تن دیگر که جهت شمولیت به مکتبهای ملکی امتحان داده بودیم ، موفق نگردیدیم .
همانجا برای بارنخست دیدیم که وکلای شورا درهمومقطع افرا د مورد نظر خود را نتوانستد نصب کنند .
حفیظ روح سرشار و آرام ناپذیرداشت. ازهمان آغاز شمولیت درلیسه حربی به سیا ست روی آورد.این فرزند پولاد وآهن استعدا د عجیب و شگرفی داشت. به یک باره گی تارو پود بدنش درآستانۀ جوانی عصیان آفرین گردید . درهمان روزگاری که جنبش روشنفکری شهرکابل به طرف خاموشی میگرایید و دمکراسی باصطلاح دهۀ شاهی هم رنگ باخته بود. در حقیقت دموکراسی تاجدارسرشت وچهرۀ ذاتی اشرا برهنه ساخت وهمه شک وتردید ها را یک گام پس زد و جزیکی دوگروه ، دیگرهواخواهی نداشت .
درلیسه عسکری تک تک افرادی ازگروه ” انتظار” وجود داشتند. او درهمانجا به تغییر انقلابی جامعه باور حاصل کرد و به میدان مبارزه کشانده شد. توسن روزگار با تمام خشونت و نا گواری به پیش میتازید . محافل و جریانات سیاسی هر یک در هوای ویژه ای نفس میکشیدند . جریان « شعله جاوید » نیز درغبار تشتت ، علنیت و اختفا ء بسرمی برد . به سرعت شخصیت حفیظ وغلیان مبارزه اش بالا گرفت. بعد ازگذ شت دوسه سال به یکی ازافراد ممتاز وشایستۀ گروه « انتظار » ارتقاء کرد. لیسه حربیه را ازصنف ده بیشترنخواند .همه مسایل شخصی اش را بخاطر منافع مردم وانقلاب پشت سر گذاشت. این تصمیم وعملکرد درآنزمان کارساده ای هم نبود. ازهمه مهمترخانواده اش چشم امید شان را به او دوخته بودند که ا ین خود مسئله ای بود سخت حساس و نقطه عطفی در زندگانی او به حساب می آمد.
نامه ای به قلم خود نگاشته بود که آنرا در پنجشیر برای من فرستاد. سفارش کرده بود که نامه را برای مادرعزیزش بخوانم. این اعتمادی بود که من شایستگی افتخار آنرا داشتم. دریغ که متن آن نامه که باخط زیبا ی نستعلیق نگارش یافته بود،هیچ بیادم نیست جزمصرع شعری :
موجیم که آسودگی ماعد م ما ست
ما زنده برآنیم که آرام نگــــیــریم
فکرمی کنم متن نامه ی نایابش بنحوی رقم یافته بود که سخت دل انگیزبود ودلیرانه. نامه را با زبان شکسته بخوانش گرفتم. مروارید های داغ بر رخسارجاودانۀ مادر لغزیدن گرفت و اندکی پس آه سوزناکی ازتنور سینه اش بیرون جهید. برای مادر راهی باقی نمانده بود جز آنکه پیروزی و سرفرازی فرزند دلبند ش را درراهی که انتخاب کرده بود، خواهان شود. پسا نها که مادردوستداشتنی اش را میدید م تمام ذرات وجودش را مالامال از احسا س غروروسرافرازی نسبت به فرزند دلبندش می یافتم.
کودتای بیست وشش سرطان ۱۳۵۲پیش آمد . تا آنوقت حفیظ لیسه حربی راترک نکرده بود. همراه یارانش درهمان نخستین روزهای کودتا ملبس با لباس نظا می پُل سوخته ولباس نظامی پلچرخی (دریشی متعلمی ومحصلی) درحصه دوم پنجشیرحضوریافتند و گردهمایی گسترده ای را براه انداختند . این گردهمایی وسیع مردمی که برای نخستین باربمیان آمد ه بود، نشانگر قدرت وعظمت مردم ، با زور ، تصمیم و اراده قطعی خودشان بود. ظاهرشاه پس ازچهل سال سلطنت باالاثر یک کود تای خانوادگی ( در اصل روسی ) از تاج و تخت افتیده بود. دیگردربلندای روان خلق ها سایه خدا چرخ نمیزد. بعدازاختتام صحبت رئیس مجلس، نوبت به حفیظ رسید. حفیظ سخنش را به حضورداشت علاقدارصابرخان آغازکرد. درلحظات آخرین ، مرد م از تآثیر جادوگرانۀ سخنان حفیظ چنان بشوروشعف آمده بودند که نزدیک بود نماینده دولت داوود را هماندم براندازند .
اگرکمک و راهنمائی خیراندیشانۀ موسفیدان وصاحب رسوخها وممانعت عده ای ازیاران حفیظ نمی بود، منطقه به پایگاه شورش خود جوش و نافرجام مبدل میگردید . بهرصورت انگیزه وجنجا ل برای شورش خاموش گردید . درهمان روز، حفیظ همراه با یاران ودوستا نش با پیمودن سه ساعت راه ، خود را به مکتب متوسطه بازارک رسانیدند. آنها خواستند تاگردهمایی دیگری را درمرکز پنجشیروفقط درهمین مکتب هرچه سریعتر براه اندازند . برنامۀ تدارکاتی چیده شد و تقسیم وظایف صورت گرفت که فردای آن درعمل پیاده گردید.
پس ازصحبت های مردم محل نوبت سخنرانی به حفیظ رسید.اوعادت داشت حین سخن گفتن روی ویا کنارچیزی تکیه می کرد. حفیظ طی سخنرانی جالب و پرحرارتی وضعیت و فضای سیا سی کشور وپی آمدهای احتمالی آنرا به بررسی گرفت . او ضمن تماس گیری از دوران سلطنت چهل سالۀ ظاهرشا ه ، ستم ، فقر ، جهل و عقبماندگی را مانع پیشرفت و ترقی و عامل مصیبت های جاری دانست . گردهم آئی با جوش و خروش به پیش می رفت که ناگهان فضای جلسه دچار اختلال گردید. این جنب وجوش نفاق افگنان بد نام را خوش نیامد و ابلیس وار فضای محفل را به هم زدند.
گردهمایی با آنکه روشنگرانه و افشاگرانه بود ولی بدون نتیجه پایان یافت.سپس واضح شد که دست سیاهی اندرکاربوده است.اخلال گران می خواستند ازین روزنه بهره برداری سوء نما یند.
راستی آنروز خیلی جالب وزیبا بود واکنون هم ازسلول های مغزم زوده نشده است. باسا س پیگیری وهمیاری اکثریت وسیع روشنفکران پنجشیروبا پشتیبا نی بیدریغ مردم شریف آنجا دو روز بعد، بار دیگرهمان گردهمایی که ازش دربالانام بردیم ؛ برگزارشد.حفیظ سخنانش راازسرگرفت که باشور وهلهلۀ زیاد بدرقه گردید و تا زمانی که مدنظرگرفته شده بود تداوم یا فت . درین جا نقش وتلاش زنده نام گلاب رحمانخیل – یکی از یاران با وفا و پشتیبان سرسخت حفیظ – را ، در راه برپائی این گرد هم آئی قابل ذکر می دانم.
هرگز از یادم نمیرود که درآن روزها چه عشق آتشینی میان روشنفکران وسایرعلاقه مندان جهت دید وبازدید حفیظ وجود داشت .درتحلیل نهایی خلق خدا او را بمثابه نماد مقاومت راستین و رمز سرفرازی فردای تابنا ک شان می نگریستند .درحقیقت باگذشت بیش ازهفت روزسراسرساحۀ پنجشیر مستقیم و غیر مستقیم او را شناختند و درخشش استعداد او را تماشا کردند. پسان ها که ماهیت رژیم کودتای داوود خان برهمه کس آشکا ر و برملا شد ، با تأسف که او فرصت ومجال بیشترنیا فت تا ستون های اصلی کاروفعالیت مبارزاتی اشرا درمنطقه پنجشیرمتمرکز سازد. ساحه کارش تنها درپنجشیر محدود نشد.
حفیظ آهنگر پور از زندگی شخصی چشم پوشید و به مبارزۀ توده ای وطولانی روی آورد. پس از آن ، حرفش ، کردارش ، روح و روانش و رازش درمیان دریای خروشان مردم غوطه ور گشت. تقریبا بیشترین اوقات خود را درمناطق بدخشان ،تخار،کندز،بلخ ،هرات،فاریاب ،غور . . . سپری می کرد.
خوب بیادم هست ، باری پیش از حادثه ۱۳۵۴خورشیدی با عده ای از یاران دیگرش زمانی که تاج محمد وردک والی بدخشان بود( وردک هنوزدرقیدحیات است ) در زندان افتید. این اولین تجربه ومحک آزمایش وآموزش تلخی بود برای او. در حقیقت امر در اوج جوانی در کورۀ مبارزه و انقلاب پخته میشد. سرانجام ثابت ساخت که اوفرزند رنج وپولاد است. فکر می کنم که نبشته های آغازینش ازهمان دوران و از همان فضا رنگ گرفته بود.( گمان می کنم شماری از نوشته ها ی حفیظ درجریده میهن یاد شده است).
حفیظ روشنگری یکشبه را مردود می دانست ، به فرهنگ دینی و سنتهای پسندیدۀ جامعه توجه عظیم مبذول می داشت. خودنمایی انقلابی گونه رانمی پذیرفت ،انسانی بود مصمم ، با اخلاق ، گرانقدر و برده بار. شهرت طلبی و مطرح کردن خویشتن را که بیماری واگیراکثریت وسیع روشنفکران این سرزمین بوده است ، به هیچ می گرفت. سرسختانه و جدی معتقد بود که بدون ایثار و فداکاری ، پیروزی معنوی انسان قا بل تصورنیست .
آشنایی وشناختش با ابرمرد بی بدیل کشور شهیدعبدالمجیدکلکانی ازهمودوران لیسه حربی بمیان آمده بود. ممکن نبود که شخصیت مجید آغا روی افکار و کردار حفیظ اثر نگذارد. من اینرا از روی احترام و عشقی که حفیظ نسبت به زنده یاد عبدالمجید کلکانی داشت ، میدانم. بنا به برداشت من ، آندو ابر مرد دارای خصوصیات مشترکی نیزبودند.
این را هم بیاد دارم که حفیظ با یار دیرینه اش دولت دروازی درزمینه تشکل حلقات ،همبستگی و یگانگی « گروه انتقادیون » ،« انتظار» و« محفل شمالی » حتا تاسرحد ادغام تشکیلاتی تب وتلاش گسترده ای انجام دادند. این تلاشها تا سلولهای پایین هم احسا س میگردید. بگمانم این گونه تحرکات که ازسالهای ۴۹ و ۵۰ آغاز یافته بود ، تا واپسین سالها ادامه یافت.خوب، این حرفها و قصه ها موضوع جداگانه ایست که بحث علیحده میخواهد که حالا از آن غمبارانه میگذرم .
ازکودتای بیست و شش سرطان ۱۳۵۲چند روزی گذشته بود. یادم می آید که خالق چهره (
یکی ازکودتاچیهای برجسته داوود) درساحه مکروریان کهنه زندگی می کرد. خالق حفیظ را درمنزلش دعوت کرد. من نیزهمرایش بودم . لحظاتی پس ، زنگ دروازۀ خانۀ چهره بصدا در آمد. دستگیر پنجشیری که گلی دردست داشت، جهت تبریکی کودتا وارد منزل گردید. خالق که آدم متشبث و زیرک بود ، به منظور تلاقی دادن دوچهره ناهمگون ومتضاد و ارزش یابی شخصیت ها و برخی مسا یل ودیدگاههای مورد نظر خودش ، این روبرویی را سازمان داده بود.
او با آرامی اما کنجکاوانه بطرف حفیظ نگریست و پرسشها یش را پیرامون کودتای بیست و شش سرطان ، ماهیت درونی وپس منظرآن ، جنگهای مسلحانه و نیروگاه آن،قدرت یابی خلق ، مبارزه مسالمت آمیز، راه رشدغیرسرمایه داری ، اقتصاد دولتی وامثالهم مطرح کرد . با آنکه چنین نشستی برای من بارنخست اتفاق افتاده بود وآنروزهاهم گذشت ، بدون اینکه حفیظ را کلان جلوه دهم [ آقای چهره کنون زنده است]، وی باخون سردی تمام همه مسایل روز را تشریح وچلو صاف نمود. اما پنجشیری بغیرازحرفهای معمولی وعامگویی های سطحی چیزی بیشترنگفت. باوجودی که گبهای بیشترازاوانتظارمیرفت.پنجشیری چهره را شاگرد خود میدانست. یا شاید برای اینکه نزد وی کم نیاید،ازابرازنظر اصلی اباء ورزید. درپایان صحبت ، پنجشیری بادستش پشت حفیظ راکوفت ویاد آورگردید: هرچه نباشد وطندار دره ئی ما استی.
اینها ازهمان موقع در پی کودتا بودند و”دوستی خلقها” را بگونه ای نشخوارمیکردند. او (پنجشیری) در اخیرنشست که ناوقت شب بود ما را بواسطۀ موتردولتی( مدیر آژانس باختر بود) تا پل باغ عمومی کابل رساند.
حفیظ سالهای ۱۳۵۲ و۵۳ را پشت سرگذرانید تا آنکه سال نگبتبار ۱۳۵۴ هجری شمسی فرارسید. جرقۀ شورش د ر درواز بدخشان به رهبری روان شاد مولانا بحرالدین باعث آغاز می گردد. این جرقه در دربار وحشت می آفریند . دربار و دولت از این پیشامد نگران بودند.رنگهای همه زرد و زار است. شهید محمد طاهر بدخشی حفیظ را پس از یک نشست کوتاه اضطراری به دروازمیفرستد. چون بدخشی متیقن بود که بدون اوهیج کس دیگر روی مولانا باعث تأثیرندارد. مولانا انسانی بود سرکش وطغیانگر که به آسانی به کسی تن نمیداد.اوحادثه آفرین وشورشگربود .اماحفیظ بالای آن شخصیت نایاب تأثیرزیاد داشت .این جنبش که در درواز آغاز شده بود باتأثیرگذاری حفیظ ویاران دیگر او بهررنگی که بود،پایان یافت .این نکتۀ باریکترازمو از نظرمن نگرش جداگانه را می طلبد. وقتی که شورشگران بشمول حفیظ عقب نشینی می کنند ، سرنوشت شان به معکوس متناسب برمیگردد.سرانجا م دستگیر و بالآخره با گذشتاندن راه دور و دراز به زندان دهمزنگ می افتند. پس از آن ، دل های بسیاری شکست و غبارسیاه اندوه و ملامتی درتمامی سطوح سایه افگند. بحران شومی بصورت برق آسا دامنگیر باصطلاح تشکیلات «محفل انتظار» شد که دیگر پتره کردنش درعمل خیلی دشوارمی نمود. آفت خود سری شیوع یافت و هرکس وهرحلقه آنچه را که خود صلاح می دید روی دست می گرفت. هرکس و هر چند تن راه برون رفت از این بحران را مطرح می کردند. تحلیل ها و تفسیرهای گونا گونی بمیان آمد. رهبری توان کار متشکل و منظبط و ارائه رهنمود سا لم را از دست داده بود و درتحلیل نهایی از پیشبرد چنین کارهایی عاجز مانده بود. وجود و حضور عناصر ابن الوقت ، ناباب و بی ایمان در درون جریان “انتظار” میتواند موضوع بحث دیگری باشد که امید واریم نوبت آن هم برسد.
این روند بیش ازدوسال را دربرگرفت ، تااینکه کودتای ننگین ثور تمامی معادلات و مناسبات را یکسره بهم ریخت و هستی ملت ما را به کام آتش ، دود و خاکستر سپرد.
مولاناباعث وافرادی تحت نام ونشان او درسرآغازکودتای خونین هفت ثورنخست ازپیکر « انتظار » بیرون شدند و پسا نها درنبود مولانا « سفزا » راساختند. گرچه این اسم ازمدتی پیش زمزمه میشد.سپس این کنکاش اوج گرفت. حفیظ هم نمیتوانست نظاره گراین پدیده ها تا آخرباشد. بدین منظورجزوه ی « علیه اپورتونیسم » را درزندان دهمزنگ نوشت. مابه تعداد پنج حوزه میرسیدیم ازآنهاجدا، من کاپی این نبشته را بمرکزیت سپردم. بهرحال این بحث های محرمانۀ تشکیلاتی است .
بیش ازیک سال ازکودتای چرکین هفت ثورمیگذشت. در نخستین سپیده دم هستی سازمان آزادیبخش مردم افغانستان(ساما) که داشت سیل آسا در جامعه رشد می کرد ، بدنه اساسی آن ضربت جانکاه ودل خراشی خورد.(درخواب و بیداری نمیتوانم آنچنان انسانهای ناپیدا ودوستداشتنی را از صفحۀ ذهنم دور بسازم) دو بوجی پر ازکتاب دراختیارم قرارگرفت. می باییست آنرا به مرجع دیگری می سپردم .راستی دلم هیچ آرام نگرفت. با خود گفتم که درون این بوجیها چگونه کتابهایی خواهدبود ؟ ازشدت تعقیب جاسوسان « خاد »مجال وفرصتی نبود تا حداقل عناوین این کتا ب ها را ازنظر بگذرانم . تنها کاری که کردم این بود که دل بدریای امواج ناقرار زده ، سریک بوجی رابازکردم.علاوه برعناوین کتابهای قدیمی وکم یافت ،کتابی تیب شده زیرعنوان ” ایدئولوژی چیست ” و دو نامه که باخط زیبای پنسلی نگارش یافته بودند، بنظرم خورد. هر دونامه از طرف مازیار وعبدالله نگاشته شده بودند که حکایت ازسال پنجاه و چار میکردند. ( عبدالله و مازیار نام های مستعار اند که اولی از حفیظ و دومی از مجید آغا بود.)
با آه و درد که اصل متون آن نامه ها هیچ بیادم نمانده است .همینقدرمیدانم که گزارش مفصلی – ازهردوجانب – روی اوضاع سیاسی همانروزگار نوشته شده بود. ایکا ش درهمومقطع امانتداری نمیکردم و آن نامه ها را که چندین صفحه را در بر می گرفت ، برمیداشتم تا لااقل یکجا باهمان بوجیهای کتب در دوران وحشت حزب دموکراتیک خلق نابود نمی گردیدند یا کم از کم چندین بار آنها را با دقت می خواندم. اگر چنین می کردم شاید امروزمرا آنقدرآذار واذیت نمیداد.
نمیدانم که محتوای آن یاداشتها که باقلم پنسل نگارش یافته بودند چه نوع گپها ودیدگاه هایی بود که دور از نظر تاریخ ، نهفته دردل تاریک خاک پوسید؟ شاید پیش ازحادثۀ ناگوار درواز آن برگ نوشته ها رقم یافته بودند. بهرصورت ، حفیظ آدم درونگرا و پنهانکار بود. با آنکه من ازچندین جهت به او نزدیک وقابل اعتمادبودم ، از پیوند ورابطۀ دیرینه اش با مجیدآغا برایم صریح حرف نمیزد. نامه هایی را که در بالا اسم بردم نمایانگرهمبستگی وهمدلی تنگاتنگ دورانهای خیلی دورشان بوده است.
سال شوم ۱۳۵۷ و روز ننگین کودتای هفت ثورفرارسید. حفیظ پیوند و رابطه اش را با یاران مجید آغا دردرون زندان دهمزنگ علنی ساخت. ما ( من و جمعی از یاران ) چونکه رابطه درون زندان [حفیظ]درقلعه جدید بودیم ، متکی برنوشته بالا( علیه اپورتونیسم) ازتشکیلات «انتظار» بریدیم .
آخرین نشست درساحه خشت اختیف خیر خانه کابل در سرآغاز کودتای هفت ثور صورت گرفت که روی علت این جدایی برگزار شده بود. بحث ما درمحضرعده ای از اعضای رهبری «محفل انتظار» شروع شد. متأسفانه که این انشعاب و دلایل آن مانند ده ها مسألۀ سیاسی دیگر برای دیگربخش ها تا امروزگنگ ماند ه است. فضای نا امیدی سراپای جلسه را فرا گرفته بود. گویی همه چیز فنا شده باشد. من بیاد دارم که شرکت کنندگان این جلسه بدون خدا حافظی همدیگر را ترک کردند. پسان ها عده ای از این افراد از سیاست بریدند و عدۀ دیگر از داخل شدن در دوسیه پروتوکول ننگین دولتی اباء ورزیدند.
سفر ذهنی من تا آنسوی خاطرات دهمزنگ به نقطۀ پایان نزدیک میگردد . یاران ما بعدازحادثۀ درد انگیز۵۴ خورشیدی گروه دوازده نفری درواز که سرانشان مولاناباعث ،حفیظ ومعلم نعمت بودند ، در زندان نمناک دهمزنگ قلعه جدید مسکن گزیدند. هرکدام آنها شکنجه های طاقت فرسا و درازی را تحمل نمودند. سرانجام قیدهای هرکدام شان، ده ، دوازده و شانزده سال ازجانب دولت استبدادی داوودخان تعین گردید. اما ، کوچک ترین ضعف ، تاثر وناامیدی درجسم و روان هیچ کدام آنها دیده نمیشد.با چهره های بشاش و نترس بازهم دم از آزادی ، مبارزه ، انسانیت وانقلاب میزدند.
من در آنزمان در پنجشیر بودم.حفیظ نامه ای برایم فرستاد. او زندگی و سرگذشت خود را در زندان دهمزنگ بسیارظریفانه توضیح داده بود. بکاربرد عبارت ویا دقیق تربگویم دوواژه « چطورهستی » وی مانند تبر بالای سرم آویزان است. بازهم از شومی قدم های دشمنان جفا پیشه و ناخوشایندی گردش روزگارنتوانستم این نامه را نگهدارم وچیزی بیادم نیست،جزآنکه ازهرگذرگاهی آهی سردهم وهمین !
برگردیم روی کودتای ثور و رهبران بد قول آن:
آوانیکه کودتاچیان شرمسار هفت ثوربرمسندقدرت نشستند ، آسمان نیلی این سرزمین رنگش را باخت و فضای سیاسی کشور تیره وتاریک شده رفت. “انقلاب شکوهمند وشکست ناپذیر ثور” سایۀ نکبتبارش را روی هرچه خوبی و زیبایی بود گسترانید. ازهموآغاز کودتای نامیمون ثور باران ماتم و بیداد روی کوه و برزن دیار ما باریدن گرفت . کودتاگران بی عار مزورانه در یک دست شمشیر و در دست دیگر قرآن گرفتند. آقای دستگیرپنجشیری بمثابه سخن گوی و نمایندۀ تام الاختیار رهبری “حزب دموکراتیک خلق”- بعنوان فرد زندان دیدۀ دوران شاهی – غرض دیدوبازدید زندانیان گروه دوازده نفری سیاسی زمان ریاست جمهوری داوود وارد قلعه جدید محبس دهمزنگ شد. نامبرده “انقلاب شکوهمند ثور”را تحفۀ حلال مشکلات همه جامعه معرفی کرد. سرصحبت رابا مولاناباعث وحفیظ آغازنمود. به برکت هفت ثور از رهایی شان حرف پرطنطنه و انقلابی نما زد. حتا در مورد دادن وظیفه با آنها به گفتگو نشست. گویا اینکه حفیظ درلیسه رخۀ پنجشیربحیث معلم باتجربه وزندان دیده مقرر خواهد شد . . . (من این حرفها را جسته گریخته می آورم ، چون در بیرون از زندان همینگونه حرف ها و تبصره ها از زبان حفیظ پخش شده بود.)
همه اعضای این گروه فکر میکردند که کدام جرمی را در برابر رژیم کودتا انجام نداده اند ، بنابران باشرافت وسرخ رویی نزد خانواده های شان بر خواهند گشت. در میان این گروه زندانی ای بنام صفی که دانشجوی دانشگاه کابل بود ، نیز دیده می شد. او به جرم پخش شبنامه «شمالی خارچشم رژیم کودتا است» یک سال پیشتردرزمان جمهوری داوود دستگیر و به مد ت یکسال حبس محکوم شده بود. چند ماهی را سپری کرده بود و در قطار گروه دوازده نفری انتظار رهائی را می کشید. خانواده های این زندانیان هم چشم براه رسیدن آنها بودند و لحظات و دقایق را می شمردند.
آقای دستگیرپنجشیری برای گروه دوازده نفری نویدهای بازهم انقلابی میداد،تاکه کم کم هلهله نخستین دوران کودتای شرماگین ثورکمرنگ شده رفت.امروزفردا،این هفته وما بعد کرده روزها و ماههاگذشتند.طشت رسوا یی او از بام به زمین افتاد. این بارآقای “انقلابی” طرح رهائی زندانیان سیاسی دوران جمهوری داود را درپرده زندانیان جنایی قلعه کرنیل ریخت . و عجبا که ازگپها ، ادعاها و قیل و قال های گذشته اش شرمش نیامد . وای که چی وحشتی ازین دوازده نفرداشتد! حتی نخواستند آنها را بمثابه عناصر سیاسی بشنا سند،در حالیکه “جمهوری سرداری” آن عناصر تاریخ ساز را به حیث سیاسیون شناخته بود. اینکه چرا چنین کردند ، پاسخش را آقای “اکادمیسین” خواهد داد.
آنچه مسلم است اینست که پنجشیری وامثالهم حریفان سیاسی خویش را درتلک (قبقان )گیرکرده بودند و بطور قطع می فهمیدند که گروه زندانی دوازده نفری هرگز زیربارخنجردو سره جنایت کاران نمیروند. واضح بود که گروه دوازده نفری حاضر نبودند به نام دزد و آدم کش(زندانی جنایی) از زندان دهمزنگ بیرون شوند. پذیرش یک چنین طرحی به هیچوجه برای گروه دوازده نفری قابل قبول نبود. هرچند این طرح ترفند و دروغی بیش نبود.
هرهفت روز یکبار زندانیان قلعۀ جدید پایوازی داشتند. درون و بیرون زندان پایوازهای زندانیان دررفت وآمدبودند. مسایل و راز های درون زندان می توانست تا بیرون برسد. تا جاییکه موضوع نامه فرستادن حفیظ به وزارت تعلیم و تربیه( در آن هنگام دستگیر پنجشیری بر چوکی این وزارت تکیه زده بود) توسط سلام (پسر کاکایش) پنهان نمانده بود. پنجشیری خود را درکوچه حسن چب زد و بازهم افسانه گفت. این روند درمیان گروه دوازده نفری بخصوص بحرالدین باعث سخت تمام شد. او از گذشته ها بیماری داشت ودرتلاش آن بود تا هرچه زودتر درشفاخانه علی آباد بستری گردد.
فیض الله جلال رابطه مولانا باعث را با بیرون از زندان برقرار می کرد. اما خواست ونیت واقعی او نزد گروه مولانا که ازراه های دور و دراز باهم یکجا آمده بودند، چندان روشن نبود. بنظرم این حرکت جلال که پسان ها حادثه خلق کرد ، شاید قابل مکث و تحلیل بیشترباشد.
درگرماگرم آوازۀ رهایی گروه مولانا وحفیظ ، روانشاد استادعزیز الله اوریاخیل پغمانی ( نام مستعار: شریف ) که به سبب نزدیکی و اعتمادش نزد زنده یاد مجید کلکانی او را “عصای پیر” لقب داده بودند ، مرا توظیف کرد تا هر چه زود تر به سمع حفیظ برسانم که تصمیم خود را بگیرد. استاد عزیزالله (شریف) پیام داد که برای شان بگویم: “حزب دموکراتیک خلق ” بهیچوجه شما را رها نمیسازد ، بلکه اعدام میکند. هرچه زود ترتصمیم خود را بگیرید، ما از بیرون کمک میکنیم وشما ازدرون لااقل بجنبید وآگاه باشید.
درآنوقت قوماندان زندان قلعه جدید ظاهربامداد نام داشت.هفتۀ پایوازی فرارسید. پیام استاد عزیزالله را با حفیظ درمیان گذاشتم. او در پاسخ گفت : دو روز بعد آخرین وعده با پنجشیری دارم، نتیجه گرفته وهفته آینده تصمیم قطعی خواهیم گرفت .
مناسبات گروه دوازده نفری باقوماندان [بامداد] خوب بود. بنا بر همین مناسبات نیک بود که هفتۀ قبل حفیظ منتخبات چه گوارا را از من خواسته بود. بر بنیاد همین رابطۀ خوب قوماندان بامداد بود که حفیظ می توانست پایوازهایش را تا دروازۀ دوم زندان بدرقه نماید. حفیظ از ریا کاریهای “حزب دموکراتیک خلق” آگاه بود ، با وجود آن فکرمیکرد بزودی همراه گروه دوازده نفری از زندان رها خواهد شد. شاید این امید کاذب باعث شد که وقت بگذرد و خلاف انتظارو آرزو به یارانش نتواند بپیوندد.
روزهای پایوازی بیر و بار در زندان دهمزنگ بحدی می بود که آدم کمترمیتوانست بافرد مورد نظرخود با حواس جمع بنشیند و گفتگو نماید. از جملۀ کسانی که در زندان نزد حفیظ می آمد ، یکی هم زنده یاد ملنگ عمار بود. عمار و حفیظ دو بدو به مدت درازی باهم می نشستند و صحبت های محرمانه و جدی می کردند. هیچ کسی نمیداند که طی این هفت روز ملنگ و حفیظ روی چه مسایل و موضوعاتی باهم سخن گفتند. با تأسف که این راز ها مانند بسیاری اسرار دیگر در قلب های آندو جوان عزیز و دلاور برای ابد پوشیده ماند.
همینطور میدیدم که چه شور وشعف بی ما نندی میان پایوازهای زندانیان قلعه جدید نسبت به زندانیان ، بشمول روانشاد اکرم یاری و برادرش صادق علی یاری وجود دارد. این دو برادر دانا و انقلابی که عرقچین (تاقین) سفید بسر داشتند ، چون کوه ایمان با متانت و غروردر زندان نشسته بودند. اکنون هم میتوانم چهره های شانرا در ذهنم مجسم کنم. من خیال می کنم که هردو هنوز در آنجا حضور دارند. اما ، با دریغ که توانایی اینرا ندارم تا همه چشمدیدها و جریانات آنجا را بنویسم . ولی باید بگویم که برای من همو دوران نقطه عطف زندگی حماسی منست ،درغیرآن اکنون کالبدی بیش نیستم.
حفیظ نوشته هایی زیرعناوین جامعه شناسی ،مسایل فلسفی ، نظریات بحرالدین باعث وپیرامون نظریات اکرم یاری وصادق علی یاری دردرون زندان دردست تکمیل داشت. تصمیم وتاکید او براین بود تا تمامی نبشته هایش رابرای سلام (پسر کاکایش) بسپارد،ازاینکه نزدیک دهمزنگ اتاقش بود خوبترمیتوانست به این نوشته ها رسیدگی کند. وضعیت سیاسی- نظامی کشور و وحشت رژیم کودتای پلید هفت ثورآنگونه که پیش بینی می شد ، بد تر و خونبارتر از آن به حرکت افتاد. پیش آمد اوضاع و حوادث حساب نشده باعث آن گردید که کار آن نوشته ها دنبال نشود وهمه چیزبهم بریزد.
دستگیرپنجشیری در مقام عضو دفتر سیاسی ” حزب دموکراتیک خلق ” و عضو “شورای انقلابی” و وزیر کابینه ، که به حفیظ و یارانش وعدۀ رهایی داده بود ، از وفا سرپیچید و خلاف آن عمل کرد . سرانجام حفیظ آهنگرپور ، بحرالدین باعث و یاران دلیر شان در خون گرم خود تپیدند ولی لکه های سرخ این خون های پاک ، تا ابد داغ ننگی شد به دامن آلودۀ آقای “اکادمیسن” ، حزب وطنفروش او و “دولت کبیر شورا ها” یش!
روان شهیدان راه آزادی شاد باد!
طاهر پرسپویان – جرمنی سپتمبر 2008