نمونه یی از پاکی و خردمندی مجید شهید
شنیدم، اخیرا، برخی از دست اندر کاران وبسایت ( افغان-جرمن آن لاین )، با پیروی از پالیسی های ضد مردمی دوران سلطنت و به تقلید از یاوه گویان سلاله ی استبداد، دهن به بی احترامی علیه مجید شهید فززند دلیر، آزاده، خردمند و ضد استبداد سر زمین عزیز ما گشوده اند. یکی از بی احترامی هایی که اورنگ نشینان بیگانه پرور در کشور ما با استفاده از دم و دستگاه دولتی شان در برابر شخصیت های وطنپرست، آزاده و ضد استعماری انجام میدادند، وارد کردن عمدی اتهام ” دزد ” و ” رهزن ” و ” . . . ” بود که مجید مبارز نیز از این اتهام نا جوانمردانه و بیخردانه ی آنها در امان نماند .
هر چند مردم عزیز ما با شناخت دقیقی که از فرزندان مبارز، فدا کار و آزادیخواه خویش دارند، همیشه به ریش دروغ پردازان دولتی و نوکران ارتجاعی آنها خندیده اند، باز هم، برای آنکه بار دیگر ریزه خواران خوان سلطنت استبدادی را شرمانده باشیم، اینک، خاطره ی مبارز صادقی بنام ( س. الف ) را از ( ویژه نامه ی شهید مجید کلکانی ) اقتباس مینماییم تا نمونه یی باشد از پاکی و خردمندی مجید شهید :
” سال 1355 بو د . در اختفا زندگی میکردم، به اصطلاح ” یاغی” بودم . یکی از روز ها آغا را در کلکان دیدم، حرفهایی در گوشم چکانید . میدانید چه شد ؟ پیش از تاثیر بخشی اندرز های آغا باید بگویم که از کارم راضی بودم . خود را ابدا ملامت و سر زنش نمیکردم و نه ترک مخاصمت می گفتم . در شمالی از سالهای سال به اینسو – تا آنجا که خود بیاد دارم و تا آنجا که از پیر مردان شنیده ام – دشمنی و عناد دامنگیر مردم بوده است . این دشمنی ها خصوصی و خانواده گی بودند . د شمنی هایی که مثل پیچک تار تنیده بود. لطف و صفا، همدردی و برادری و ترحم و اشفاق را در دلها می خشکانید. منهم یکی از کسانی بودم که بذر لطف و محبت در دلم نزدیک به خشکیدن بود. اگر آن تصادف نیک روی نمیداد، اگر آغای برزگمرد دانه های تلخ مخاصمت را از زمین دلم نمی چید و بجای آن تخم عشق به انسان و انسانیت در دلم نمی نشانید شاید امروز آدمکش بیهوده یی بیش نبودم . خوب یادم هست که آغا بمن گفت : تو هم سیدی و منهم . این کوچه گردی ها و مردم آزاری ها بما نمی زیبد. ”
در صدای او چیزی نهفته بود . وقتی صدا از زبانش بیرون شد و بگوشم خلید، لرزیدم . مثل این بود که وجود درونم زیر و زبر شد . در کتاب های دینی خوانده بودم که وقتی ملایک گل آدم علیه السلام را سرشتند و ذات الهی در آدم روح دمید، آب و گل به زبان آمدند و با خلقت آدم (ع) خلقت الارض پدید آمد . امروز وقتی می اندیشم این معنی را در خود مییابم که آنروز منهم آب و گل بیجایی بیش نبودم . مرده بودم و مانند کور مادر زاد در ظلمتی فرو میرفتم که آخرش پیدا نبود. از آغا پرسیدم که منظور ش چه باشد ؟ بجوابم گفت : ” اگر سواد داری برایت کتاب میدهم بگیر و بخوان “، آنوقت خنده ی با نمکی بر لبش دوید و گفت : ” میدانم یاغی هم هستی. برای یاغی هایی مثل من و تو گذشتاندن یکروز به درازی یکسال است . بیا و عمر عزیزت را بیهوده تلف نکن . اگر از کتاب خوشت نیامد دور انداختنش هم کار مشکلی نیست.” ولی با تاسف نرفتم .
با وصف اینکه آنروز معنی حرفهای آغا را نفهمیدم تاثیر از گفتاراو در من بجا ماند و تا امروز که خاطره اش را بیدار میکنم تاثیر آن گفتار ساده و پر معنی همچنان به قوت خود باقی است. شاید آنروز خیلی زیر دلم خندیدم . عجب رهنمایی ! بیا و کتاب بخوان. این کتاب چه دردی را دوا کردنی است . روز های دراز از خود میپرسیدم که کتاب مگر به درد میخورد؟ و لاجواب میماندم. آغا آنروز یک نکته ی دیگر را هم در گوشم زده از من پرسید که ” با دشمن داری ها چه حالداری؟ “، گفتم : حاضر و آماده . باز هم پرسید : ” تنها خودت با دشمنانت دشمنی داری یا همه اهل خانواده تان ؟ گفتم : همه . . . و او خندید و گفت : ” تنها خوشی خود و خانواده ات را در نظر نگیر ! برادر جان ! افغانستان خانه ی ماست، تمام باشنده گان آنی خاک خانواده ی ماست، اگر مرد هستی با دشمنان مردم دشمنی کن تا بعد از سرت بگویند: مرد!
صدای او مثل کوبه در مغزم کوبیده شد . سرم پر از صدا شده بود. هر جا میرفتم این صدا در گوشم متوالیا می پیچید و گوشم را زنگوله بار میکرد . ” با دشمنان مردم دشمنی ! با دشمنان. . . اگر مرد هستی . . . اگر . . .
به هیات آدم منتر شده ای در آمده بودم . پیش از آنکه این کلمه را شنیده بودم که میگفتند : سحر و جادوی کلام، اما معنی آنرا نمی فهمیدم . بعد از دیدارسر پایی با آغا دانستم که جادوی کلام یعنی چه؟ بعد از آن خودم را ملامت کردم، خواستم آدم شوم و از همه با لا تر، مرد شوم. به راهی که آغا نشانم داده بود، رفتم تا امروز که با تو خواننده ی عزیز حرف میزنم سر از راه او بر نداشته ام. هنوز هم نمیدانم که آنطور که آغا میگفت، مرد شده ام یا نه ؟ بهر تقدیر، با سپاس صمیمانه از آغا در راه مردی قدم نهاده ام و تا آخرین لحظات زند گی راهم را ادامه خواهد داد.
مجید ! برادر ! تو با دعوت انسانی ات زنده ام کردی ! تو بمن عمر دو باره بخشیدی ! دستم بگرفتی و از کجراه انحراف در صراط المستقیم کشاندی ! تا زنده ام لطف بی نهایت و دین بزرگ ترا نخواهم توانست ادا کنم، جز اینکه در راهت مردانه پیش روم و به آرمانت وفادار بمانم . ” (پایان)
سو دا یی – کانادا
اقتباس: ازسایت گفتمان