شام هفدهم جوزای 1359 خورشیدی ، به مقصد انجام یک ماموریت سازمانی راهی منطقه دور تر شدم. دمادم صبح دروا زه حویلی بر رویم باز گردید. صاحبِ خانه که یکی ا ز راهیان راه مجید کلکانی وجوان فداکاری بود ، تمام شب را کنار پنجره نشسته بود وکوچه را نگاه می کرد. این جوان وظیفه داشت، پیامی را برای همسنگران حوزه دیگر برساند .
عبدالمجید کلکانی در زندان بسر می برد. ما از عاقبتِ کار ا و بسیار نگران بودیم. به سازمان گزارش رسیده بود که دولتِ دست نشانده به پاد َویِ برخی خاد یست های منطقه در صد د سرهمبندی دوسیه جنائی برای او می باشد. در ا ین راستا ، دست به دا من هر کس وناکس انداخته می شد که مگر شکایتنامه ای علیه مجید ترتیب نموده ، به دولت بسپارد. دراین میان، مردم پرغرور کوهدامن در مَقر ولایت کابل یکصدا گفتند ” ما از مجید آغا کدام بدی ند یده ایم. “همچنان گزارش رسیده بود که در نظر است مجید را در قطار طرفداران حفیظ الله امین به پای میز محا کمه بکشانند. رهبری “ساما” به منظور افشا ومحکوم کردن ا ین توطیه ها ، دست اندر کارابرازعکس العمل از طریق نشر اعلامیه ای بود. این مسایل ذهن مرا نیز به خود مشغول می ساخت. روز دلگیر ودرا زی بود. شیرین زبانی وشوخی های برادر چهار ساله صاحب خانه هم نتوانست دل ناقرارم را تسلی بخشد. … روز دلگیر جایش را به شام ماتمناک سپرد. به پرده تلویزیون دولتی خیره شدم. گوینده اخبار لست طویل کشتارهای ” دولت انقلابی ” را با آب وتاب قرائت می کرد. با شنیدن نام مجید کلکانی صدای شکستن تیر پشت خود را شنیدم. آ ری خورشید را به رگبار بسته بود ند.
با عده ای از همرزمان درین خانه قرار ملاقات داشتم. یاران دررسیدند. ا ما مجال حرف زدن باقی نمانده بود. همه ما خاموش بودیم. سرانجام “محصل” در صحبت را باز کرد. او رو به من نموده گفت:
” اندیوال زیاد خسته وناراحت به نظر می رسی.” میل نداشتم فدائیان سامایی مرگِ رهبر شان را از زبان من بشنوند. نمی دانم چه شد که لب به سخن گشودم و یاران را در جریان آن مصیبتی قرار دادم که یاد آوری آن لحظه ، با هزاران نفرین بر قاتلان او همراه است. همه ما در یک آتش می سوختیم ا ما از جمله حاضرین ، هیچکس قطره اشکی هم بر زمین نچکاند. باز هم ا ین “محصل” بود ( روحش شاد ) که آه آتشناکی ازتنوِر سینه بیرون داد وگفت :” د یدار به قیامت ماند یم”. مجید قبل از آنکه به دام دشمن بیفتد به ا ین عاشقان دیدار خود وعده سپرده بود که به ملاقات شان می آ ید وچند روزی را با آ نها می گذرا ند.
هر کس پی کار خود رفت ومن تنها ماندم. شب شومی بود. تمام شب را در اتاق قدم زدم. هرآن ا ین حرف مجید در گوشم می خلید که: ” یکی مرگ رفیق خود را نبینم دیگر نامردی اش را.”وقتی نور خورشید بر در وپرچال حویلی پخش گردید، به دروازه کوبیدم. مادر از زینه ها بالا آمد وپرسید:” بچیم چه کار داشتی؟” گفتم : مادر جان کوچه ره ببین کسی نباشه مه باید برم.” جواب داد ” نی بچیم تو پیش مه امانت استی. تا وختی که رفیقت نامده ا یجه بمان. خدا ناخاسته چیزی سرت نه بیایه.” ساعتی جگر زیر دندان گرفتم. اما طاقتم طاق شد. از زینه ها پایین شده به راه افتادم. پاهایم قدرت حرکت نداشت. هر قدری پیش می رفتم گرمای آفتاب اذ یتم می کرد. در مسیر راه ، خانه ” کارگر” موقعییت داشت. نمی شد د می را در آنجا نگذرانم. کارگر خانه نبود. خانم مهربانش از من پذیرایی کرد. در محاصره تنگ لشکر اندوه بسر می بردم که صدای خانم کارگر به گوشم رسید: ” بیادر توت تیار اس. ” از رسیدن فصل توت اصلا” واقف نبودم. داخل باغچه کوچک کنار سردا به آب ، دور تکری( شگر) توت نشستیم . ا ما توت شیرین شمالی از گلوی تلخ وغصه مندم تیر نشد. درون سینه ام آتش لمبه می کرد. زمین وزمان بر من تنگ شده بود. اجازه رخصت خواستم ودوباره به راه افتیدم.
از زمین های زراعتی ، پلوان ها وازجوی های پرازآب واز میان قریه ها می گذشتم. موسم گندم دَ رَو بود . دهقانان روی کشتزار ها کارمی کر دند. زیر سایه بید، لبِ جویبار سه تن از دهقانان توت می خوردند. سلام کردم. یکی از آنها صدا زد ” بیادر سرگردان مالوم میشی. چیزی گم کدی؟ بیا با ما توت بخو . چاشته بگذران. َده اِی ترق گرمی کجا میری ؟” به دل گفتم آ ری گم کرده ام ولی چیزی را که دیگر نمی توان یافت.
در همین روزبرخی از مناطق شمالی در محاصره قوای مشترک اشغالگران روس وراه بلد های وطنی درآ مده بود. مردم این منطقه از زن تا مرد ، ازسالمند تا خوردسال، خانه ها را ترک کرده، کنار دریا زیر درختان پناه آ ورده بودند. وقتی هیلی کوپتر های دشمن نزدیک میشدند، کودکان دست های شان را زیر بغل می بردند ودهان ها را می بستند . زیرا آ نها آموخته بودند که اگر ناخن ها ودندان های تان معلوم شود طیاره بم می اندا زد. تانک ها ووسایل زرهی دشمن از پلوان تا دیگدان ، از مسجد تا قبرستان روستائیان را لگد مال کردند.
زیر سایه درختی کنار در یا نشستم و به ا مواج سرکش در یای پنجشیر خیره شدم. ” دل اگر ملول بود گل به دیده خار آ ید.” عده ای از جوانان آشنا دورم را گرفته از من پرسش هایی را مطرح کردند. یادم نیست که چه پاسخ هایی نصیب شان شد. نزدیک های عصر قوای اشغالگر،از منطقه بیرون شدند ومن به سوی یاران سوگوار تر از خود حرکت کردم. همه پریشان ، بیقرا ر وبهت زده بودیم. از در ودیوار ماتم می بارید. مسایل وقضایای زیادی پیش روی ما افتیده بود . گاهی این پرسش هم در ذهن ما رخنه میکرد که آ یا بدون حضور مجید میشود کار مهمی را به سر رسانید؟ قدر مسلم آن بود که ما ومردم ما، بزرگترین تکیه گاه خود را از دست داده بودیم ، باآنهم توا نستیم ا ندوه مانرا به نیرو مبدل کنیم وشعار ” نبرد مجید ادامه دا رد ” را با یک آوا زسر دهیم.
اکنون که بیست وشش سال از مرگ آ ن عزیزسرافراز می گذرد، نمی توا نم دَم سیل اشک خود را ببندم. هر چند می دا نم که شهید عبدالمجید کلکانی ” زندگی ای بزرگ ومرگی پر افتخار ” داشت که در چنین مرگی گریستن جای ندا رد. ا ین گریه بیشتر آنکه برای او باشد برای خودم است. گریه ام به خاطر از دست دا دن آن نسل پیشتاز ، دلیر ، وطندوست ،آزاده وآگاهیست که خلائ حضور شان ، برای وطن ومردم ما سخت مصیبتبار است. گریه ام بخاطر سرزمین پامال شده ام است. گریه ام برای آن است که خلاف معمول ، قاتلان بیشرم ، از قربا نیان جنایات بیکران شان می خواهند تا به قدم هایشان خم شده از آنها معذرت بخواهند؟! گریه ام بخاطر آ نست که در روز و روز گار ما، هر لافزنی خواهان همطرازی با دلاورمردی است. گویی دیگر مرزی میان قهرمان میهن دوست با وطن فروش معلوم الحال نباشد. من بیاد دا رم روز هایی را که شهید مجید در سخت ترین حالت تنگد ستی وفقر اقتصادی به سر می برد اما به انبان ها وکیسه های پر از دالر ، کلدار ، ریال وپوند بیگانگان چشم طمع نیفگند. زیرا می دانست که” هیچ قدرتی در جهان، بدون در نظرگرفتن سود وزیان خود، با کسی دوستی یا دشمنی نمی کند.” ( شبنامه خروش رعد در پکتیا ) من شهادت می دهم که مجید تمامی کر وفر ومال ومنال عالم را با یک سنگریزه وطنش معاوضه نمی کرد. در نبشته های او غرور ملی وانقلابی اش موج می زند و اندیشه های او برپایه ا عتماد به نفس و اتکا برنیروی مردم استوار است. در اوضاع نابسامان جاری ، جای رهبر ا رجمندی چون عبدالمجیدکلکانی سخت خالی است. یاد از او به معنای یاد ا ز مبارزات شکوهمند ا وا ست. یاد از سیمای تابناک او ویاد از خصال ،اخلاق واوصاف بیمانند اواست. و سرانجام یاد ا ز پاکبازی ها وفداکاریهای نسلی از شهدای مبارز ،آزاده و انقلابیست. ویاد ا ز آن آرمانی است که مجید ومجیدی ها درراه آن سر دا ده ا ند. خاطرات جانبخش آنها را گرامی بدا ریم!
ن- رهرو هژدهم جوزای 1385 / هشتم جون 2006