ازآن لحظه ای که دوچشم خسته ام کاسه های سر ِ سوراخ سوراخ فرزندان ِ چمتله یی میهن را زیارت کرده است ، از زخم های دلم خون می چکد. زمین وزمان درنظرم تار وتاریک است وطوفان گریه ، شط خشماگینی را بر من تحمیل کرده است.
ازسوی دیگر، استخوانهای مرمی باران شدۀ گورهای دستجمعی، گواه آنست که فرزندان بیمرگ میهن ، اجازه ندادند دِیو پلید استعمار ، آزادی خلق ما را به زنجیربکشد.
شهیدان ِخفته درحفره های فروزان ، اززمرۀ آن دلاورانی بودند که با خون خویش برلوح زرین تاریخ این جمله ماندگار راحک کردند:” خداوند تکامل نوشابۀ خود را درکاسۀ سرشهیدان می آشامد.”
گورهای جمعی حکایتگرجنایات بیکرانیست که زمانه های قریب را بر پیشانی جانیان مزدور چون تراژدی ماندگار منقوش میکند .
سوگنامه انبوهه ای از استخوانهای آدمیزاد با شعشع آستین های مُرقع وبوت های پینه بسته شان ، راز سربه مُهری است که شرح و بیان آن موی را براندام صاحب هروجدان سالم سیخ می سازد.
وقتی نگاهم بسوی حفره بزرگِ پرازجمجمۀ انسان می افتد ، بیادسرهای شوریده ای می افتم که درراه آزادی وطن وحفظ عزت مردم ، خود را قربان کرده اند. بیاد آن هموطنان شریفی می افتم که آدم ربایان کام – چنگال آنها را ازکناراعضای خانواده هایشان بیرون کشیده ، با خود بردند وبرنگشتند. غم آنهایی برمغزم سنگینی می کند که شکنجه گران “خاد” لین های برق را به نقاط حساس بدن شان می بستند و مانند حیوان وحشی برآنها می غریدند:” میگویی یا نفسته بکشم ؟ زود بگو که ده کدام باند استی ؟”
سوگند میخورم که تا هنوزهم آن ناله های جگرسوزاسیران زیرشکنجۀ زندان صدارت ، دردهلیز گوشم سرگردان است. ناله های جانسوزی که دل سنگ راآب می کرد ولی دردل سخت خادیست ها ذره ای راه نمی یافت.
هنوز فریاد آن اسیری که ازسواد وسیاست بهره ای نداشت ،ودر زیرشکنجه ضجه کنان میگفت: “چی ره بگویم ! مه والله اگه ده بانک رفته باشم. مه یک آدم ناداراستم. مه ده سرسرک دست فروشی میکدم. مره ازسرسرک آورد ه اند” ولی گوش میرغضب با این حرف ها آشنا نبود که نبود . دوباره باقوت بیشترچیغ میزد: ” ای خاین وطن فروش ! ازقواریت مالوم میشه که با اشراررابطه داری. خوده به موش مردگی نزن”
دقایقی پس جریان برق زندانی دست وپا بسته را نقش زمین میکرد وشکنجه گر ، نامردانه بالای سرش قاه قاه میخندید ودادمیزد :” بخی نی ….. و (هزاران دشنام) “
. . . حال وروز استاددانشگاه وموچی ، معلم ودوکاندار ،مامور وجوالی ،محصل ودهقان ، ملای مسجد و آسیابان ،شاعر و حمامی ، سیاستمدار و کارگر ،… در دهلیز شکنجه و توهین مساویانه جاری بود.
و اینرا هم دیده ام که کوه های ایمان واستواری با خونسردی واعتماد به نفس درمقابل بیداد گران نهیب زده اند: “من ازآزادی دفاع کرده ام . ازکاری که کرده ام هرگزپشیمان نیستم. روسها اشغالگراند وشما حزبی هادستیاراشغالگران. اگرکشته شوم زنده جاوید خواهم بود واگررها یم کنید با زهم برضد شما و اربابان تان دست به مبارزه خواهم زد.”
. . . وبیاد می آورم لحظات تلخی را که یاران نازنینم را ازکنارم کشیدند وبردند. ازهرکدام شان خاطراتی درسینه دارم که تا خانه گوربا من خواهند بود.
وهرگزازیاد نمی برم آن لحظاتی را که هموطنانم را بسوی اعدام می بردند. وای که چه محشری برپا میشد!
بنابران من با بسیاری ازین جمجمه ها آشنایی قبلی دارم. ازهرکدام شان بوی یاری، هموطنی ودوستی می آید. با همه شان انس والفتی دارم. یک روزی پهلوی هم زیریک سقف پشت میله ها نشسته بودیم. درد ما مشترک بود ودشمن مان یکی. باهم قصه میکردیم ، می خندیدیم وهمدیگررا تسلی میدادیم. ازهمین خاطراست که من این درد راازشما پیشتروبیشترکشیده ام. زمانی رامی گویم که آنها را ازکنارمن بیرون کشیدند. موقع خداحافظی صورت شانرا میبوسیدم.( قطعا ً فکرنکنی که این جمجمه ها ازاول همین طوربودند!) هنگام بیرون کشیدن اززندان پلچرخی ، کسی این شعاررا فریاد می کرد: یامرگ یاآزادی! دیگری الله اکبرگویان بسوی مرگ میرفت.ویگان کس هیچ نمیگفت ومرگ را با خاموشی مسخره میکرد.
لبخند های معنی داراعدامی ها ، پیام ها وآخرین کلام شان هنوزهم درگوشهایم چکش می کوبند.
زنده یاد عبدالمبین (ازولایت کاپیسا) را بیادمی آورم. او ازدرد معقد مینالید. روزی برایم گفت: وطندار! میدانی تکلیفم ازچه خاطر اس ؟” گفتم : نی . گفت : درجریان تحقیق مستنطق چوب را در معقدمن داخل کرد. “موقعی که ازهم جدامیشدیم سخت ناراحت بودم. دست وپایم میلرزید. حیران بودم برایش چی بگویم وباچه کلماتی دلداریی اش کنم. اوحالت مرا درک کرد و با خونسردی گفت: “غم نخو وطندار! مه پیش شهیدا میرم . پیش کسایی که قبل ازمه رفتن. مه شهید میشم .هدف مه همی بود . به مرگ شهید کسی حق نداره جگرخون شوه. بجای گریه مره تبریکی بته.”
از انجنیرعلی احمد پغمانی میگویم. وقتی نامش را درلست مرگ خواندند ، موقع خداحافظی تأسف کرد که باوجود اشتیاق فراوان فرصت میسرنشدباهم بنشینیم وصحبت کنیم .
با مدیر صاحب(ازولایت میدان) درزندان آشنا شدم. آخرین صحبت او این بود: “حیف که کشته میشم اگه خدا قسمت میکد باز ای دفعه جهاد واقعی ره نشانشان میدادم.”
وقتی سپورت میکردم، حاجی میرحسن(ازپنجشیر) می خندید . میگفتم : “حاجی صاحب به عوض خنده بیا سپورت کو” به شوخی میگفت:” ای بابا چقه حوصله داری ! بی ازوخو مه وتو کشته شدنی استیم. چرا خوده چاق وچله کنیم.”
منطق استاد سلطان به گونه دیگری بود :” نی ما باید به هیچوجه ناتوان نباشیم. سپورت آدمه روحیه میته. ده وقت مرگ مورال ما باید ازدشمن کده بالا باشه. به دشمن مرگ ما باید بخنده”
یاد یاران همرزم وهم دوسیه ام گرامی باد! گاهی اوقات باهم شوخی میکردیم. ازانیس “آزاد” این شاعر شکوهمند حماسه ها ، می پرسیدیم: ” اگه ده وخت اعدام ار تو بپرسند که چه خواهش داری ، چه خواهی گفت؟ ” انیس میگفت “مه از اونا دوتقاضا میکنم که چشمایمه بسته نکنن تا لرزش دست های شانه ببینم . دیگه برایشان میگویم یکی ده سرم فیرنکنی ویکی هم از پشت سر نزنی ” انجنیرامین خندیده می گفت : ” عجب سلیقه ای داری ! اگه کسی بتوای فرصته بته”
اکنون که قطار لرزاننده ی اسکلیت های فروریخته عزیزان رامی بینم ، طومارطویل آن خاطرات بررُخم گشوده میشود واز زخم های دلم دوباره خون می آید. من بخوبی میدانم که اینها قربانیان تجاوز، استعمارومظالم بیحدوحصرحزب آدمخوار”دموکراتیک خلق” شده اند. به من پوشیده نیست که این جنایتِ نابخشودنی کارانگشت ها وماشه ها است . انگشت های اجنبی رامی گویم که با یک اشاره ، دلقکان مزدور را به رقص درآوردند. انگشت پست دیگری بزدلانه قلم گرفت و خاینانه فرمان نوشت: ” اشد مجازات یعنی اعدام گردد.”
این جمله بظاهرکوتاه ، پایان زندگی هزاران فرزند غزیز افغان را اعلان میکرد. ودرآخرهم انگشت های بی غیرت ولرزانی که فقط به زورنشۀ ودکا جرئت حرکت یافته بودند ، روی ماشه ها فشارمی آوردند. دقایقی پس جویبارخون به حرکت می افتاد وفرزندان دلبند مردم ما در خون می تپیدند .
سیاهکاری های حزب مزدور”خلق” و”پرچم”بالاترازحد قیاس وحساب است. هولناک ترین آن ، داس مرگِ استعمارروسی است که سرهزاران فرزند آگاه ملت را مانند علف درو کرد.
هیهات ! ” انسان گیاه نیست که سرش بریده شود وبازبروید.”
وقتی استخوانهای فروریخته قربانیان تجاوزوبیداد را دیدم ، قصه تلخ (…)* بیادم آمد که سالها پیش درزندان پلچرخی اینچنین بیان داشت:” ازطرف ریاست برای ما احوال میرسید که مهمان می آید. معنای این سخن را میدانستیم. بچه ها آمادگی میگرفتند. لباسهای شیک می پوشیدیم. نکتایی بسته میکردیم. برای ما شراب وغذای عالی میدادند. بچه ها مست می شدند وبیتابی میکردند. مثل اسپ شیهه میکشیدند که چه وقت مهمان بیاید. به محل میرفتیم. چقوری قبلا ً کنده شده میبود. اعدامی ها را یکی یکی ازموترپایین میکردند. چشم های شان بسته میبود. دست های شان ازپشت سربا ریسمان نیلونی سخت بسته میبود. قبل ازفیربرای ما گفته میشد که به ناحیه سروسینه بزنید. فیرکلاشنیکوف شروع می شد. وقتی به خندق می افتادند ، بازهم فیرمیکردیم که زنده نمانند. تیزاب تیارمیبود. گفته میشد که تیزاب بپاشید که قابل رویت نباشند. کارما تمام میشد وخاک انداختن وظیفه دیگران بود.”
روزی ازوی خواهش کردم تا درین رابطه بیشتربگوید. ترسیده گفت: ” من ازعاقبتش میترسم .” ازوی پرسیدم درکجا ها این کارانجام می یافت. با ترس واضطراب پاسخ داد:” جاهای زیادی بود. مثلا ً پولیگون پلچرخی ، هزاره بغل ، پشت کوتل خیرخانه. “
آری، خواهروبرادروفرزند من!
ببین که قاتلان و جانیان ، شوهروبرادروپدروجگرگوشه ترا با چه قساوتی سربه نیست کرده اند. این داستان غمبار را مانند اسطوره ی جمجمه ها بخوان اگرچه خواندنش برایت دشوارهم باشد. ولی ازیادت نرود که آدم کشان هرگزازکرده پشیمان نیستند. وبازهم آیا میدانی که سرجلاد چرا فرمان داد تا گلوله هارا برسروسینه عزیزان ما بکارند ؟ یقینا ً که آدم کشان قصد شان زود جان دادن قربانی نبود. چراکه اینها ازتپیدن اولاد آدم درخون کیف میکردند. وهیچ قصابی هم نیست که ازدست و پازدن گوسپندی رنجیده باشد!
قاتل شوهروبرادروفرزند تو با این کارخویش دست ابلیس را ازپشت سربسته اند . آنها درقدم اول ، کارخانه عقل وخرد واندیشه را ویران میکردند تا مبادا “کله” ای ازچنگ شان خطا بخورد! آنها سینه های عزیزان ما را هدف میگرفتند تا قلبی که بخاطروطن ومردم وسعادت من وتو می تپید ، برای ابد بخوابد.
سرجوخه حقیر، امرتیزاب پاشی صادرمیکرد . او به این تصورباطل بود که با این کارمیتواند آثارجنایت بادار وبرده را پوشیده نگهدارد. ولی سخت جانی استخوانهای محکم راببین که تا امروزوفرداها، ازمظلومیت خود وقساوت دشمن( ارباب وبرده) باغروروسرافرازی به پیشگاه تاریخ شهادت میدهند.
حالا که روزتاروزآثارجرم وجنایت عظیم این باند تبهکاربرملا شده می رود ، من از ولچکزن ، شکنجه گر، قاضی ، مفتی ،سارنوال ، بولدوزرکار، قاتل ، طبیب ،گورکن وزندانبان . . . یک سوال دارم: دربدل اینهمه غُروفِش کردنها ، بگیروببندها ،سربه نیست کردن ها وسرانجام جبین سایی برآستان بیگانه چه چیزی حاصل تان شد ؟ شاید مثل همیشه یک جواب را تکرار کنید که : شرایط جنک سرد بود وبی تجربگی ومداخلات خارجی . .
جواب تو هرچه باشد ، باید بدانی که لاشۀ متعفن ترا هیچ مرده شویی نخواهد شست. خیالت راحت باشد که هیچ گورکنی دل نخواهد کرد برای مردۀ گندیده تو خندقی بکند. و یقین داشته باش که هیچ خاکی مردۀ خداشرماندۀ ترا پناه نخواهد داد!
ولی جُمجمۀ ارجمند، شهید جان ! تو آرام بخواب ! برای تودیگرنه دردیست و نه رنجی. تو یک باردرد کشیدی وپیروزمند رفتی. قاتلان زبون و شکست خورده ات را ببین که تاپایان عمر ِننگین فزیکی و تاریخی ِشان درد میکشند.
های! اسکلیت های خفته در زیر خاکهای چمتله! میدانید ومیدانیم که خون های سرخ ِ معنی دار شما باعث سرخی روی ملیونها انسان آزادۀ روی زمین شده است.
آرام بخوابید!
آرام!
آرام !
نسیم " رهرو" - 22 جولای 2007 / 31سرطان 1386
( *) منظوراز دوبرادری است که به جرم سقوط یک واحداداری ، در بلاک دوم زندان پلچرخی دریک اطاق با من بودند . گوینده این قصه فجیع (برادرکلان)جوانی بود درسن بیست وپنچ سال. نمیدانم به چه دلیلی علیه حزب ودولت وارگان “خاد” عقده وکینه دردل گرفته بود. گفته میشد که با یکی ازگروه های اسلامی ضد دولتی رابطه دارند.