پرده چهارم
خاقاني اگر بسيچ رفتن داري درره چوپياده هفت مسکن داري
فرزين نتواني شدن انديشم ازآنک در راه بسي سپاه رهزن داري
قافل? سرگردان “رنج هاي مقدس” به مرحل? ديگري از گذرگاه ِ مقاومت وضد مقا ومت پا مي گذارد. گذرگاهي که هرقدمش پُراز چاه وچاله است. عبوراز اين موانع کارسست انديشگي ها نيست ، چرا که دشمن خونريزبطورنظام مند هميشه و همه جا درکمين نشسته است. دشمني که دريک دست خد نگ ودر دست ِ ديگرنيرنگ دارد.
رهروي که بخواهد ازين راه دراز وپيچاپيچ به سلامتي بگذرد ، رهتوش? هوشياري ، ايمان ومقاومت را بايد باخود داشته باشد.
نيکوس کازانتزاکيس – نويسنده کتاب “آزادي يامرگ” – معتقد است:
” مردي ومردانگي تنها به داشتن يک جسم سالم ونيرومند نيست بلکه به داشتن روحي قوي وبا اراده است. شجاعت مسئله اي است که به روح بستگي دارد نه به جسم.”(البته من واژه هاي زني وزنانگي رانيزبه اين نيازاضافه ميکنم – رهرو)
واما اينکه گفتم”پرده چهارم” ، فکرنکني که قلم ازموضع”غمنامه نويسي” بسوي درامه نويسي روکرده است. درينجا منظورازپرد? چهارم ، همانا زندان تجريد وقطع کردن هرگونه ارتباط ميان زنداني ودنياي بيرون است . کاري که روح وروان زنداني را بيرحمانه شلاق ميزند.
واينک شرح ماجرا:
پس ازآنکه هم سلولهايم را ازاطاق بيرون کردند ، تنها شدم. واي که تنهايي چه مصيبتي است! وقتي آدم تنها شود ، درخود فروميرود ، احساس بيچارگي مي کند ودنيا را کوچک مي بيند . . . . بيجا نه گفته اند که : تنهايي فقط به شان پروردگارميزيبد.
جيمس جويس رمان نويس مدرن مغرب زمين چه بجا گفته است:” با خاطرات يک روززندان مجرد(کوته قلفي)ميتوان سالها درباره اش انديشيد!”
دردرون سلولهاي هولناک زندان ، وجود همکلام وهم زبان وهمدرد غنيمت بزرگي است. حتا گاهي اوقات آدم ازشنيدن صداي قلب خود وحضورسايه اش هم تسلي ميشود. من که با همسلول هايم عادت کرده بودم ، تنهايي درنظرم دلگيرترازگذشته مينمود. براي نجات ازکابوس تنهايي وپيداکردن يک سرگرمي ، چاره اي درذهنم آمد.
زندانيان ميان خود شفر( زبان رمز)داشتند که با آنها مي شد برخي معلومات را تبادله کرد.ازآنجمله ضربه زدن به ديواراطاق همسايه بود. به ديواراطاق پهلويي با مشت کوبيدم. مردِ همسايه متقابلا ً شِفرداد. معلوم مي شد که” او” نيزدلتنگ وتنها نشسته است. به مجرد اشار? دومي ، همسايه به آوازبلند فرياد کشيد:
ازيجه تا شمالي کاردارم به کوهدامن يکي دلداردارم
خدا يا چار? کارمرا ساز به دل ارمانهاي بسيار دارم
با شنيدن اين صداي آشنا ، موجي ازخاطرات گذشته درتاروپود وجودم دويدن گرفت.
او انيس “آزاد” ، رفيق ِهمباور، همگام وهمزنجيرم بود که چند روزپيشتر از من در چنگ دشمن اسيرشده بود.
اينبارانيس به ديوارکوبيد. دهن خود رابه ديوارنمناک نزديک کرده اين بيت را زمزمه کردم:
همو روزي زپروان کوچ کردم چه بد کردم که پشت با دوست کردم
رسيدم سر ِ کوتل ِ شمالي نشستم گــري? پرسوز کــردم
انيس”آزاد” با مستي صدا کرد:
” واه واه ! بيشک !”
دلم کمي آرام گرفت. زيرا آنطرف ديوارهمرزمي نفس مي کشيد که قلب هردوي ما بخاطر يک آرمان مي تپيد.
روزهاي بعدي به هوس شنيدن آوازانيس به ديوار کوبيدم ، اما ازآنسوي ديوارصدايي نيامد.
اولين باري که انيس آزاد را حضوري ملاقات کردم در ماه جوزاي سال 1359 خورشيدي ، طي يک جلس? سازماني درمنطق? شکردره کوهدامن بود. پس ازختم جلسه ، انيس آزاد ، ما را تا نزديکي هاي سرک قيرهمراهي کرد. اوضاع سختي حاکم بود. از زمين وزمان آفت ميباريد. انيس ميدانست که ازچه راهي برود که خطرکمترباشد. ازهرقدم وازهرحرکت او، دقت ، هوشياري وحس مسئوليت نمايان مي شد.
وآخرين ديدارهم بتاريخ هفدهم سنبله 1361 خورشيدي ، آن لحظات تلخي که انيس وجمعي ازياران مبارزم را تا بلاک اول زندان پلچرخي همراهي کردم . روحشان شاد باد !( مراجعه کنيد به نوشت? من زيرنام ” آنها را کشتند ومن درمرگ شان مُردم” منتشر? سايت وزين گفتمان)
“کولي”
من کولي شکسته دلي بي هدف نيم
کز راه رفته بازکشم پاي خويش را
يا آنکه ازگزند ره ونيش خارها
درپيش رهروان شکنم عهد خويش را
درنيمه شب که ازپس اين پرده ي حرير
مي ديدم آن ستاره کم نورخواب را
من با هجاي ديگر و فرياد ديگري
مي خواندم سرود رخ آفتاب را
آنشب که بوي عطرغريبانه گياه
مي کرد تازه کوره ره ي امتداد را
چون کولي که ازهمه جا دل بريده است
مي خواندم سرود خوش بامداد را
آنروز ها ستاره بخت سياه من
درآسمان چشم تو هرگز نمي نمود
سيلاب سهمناک خروشان لحظه ها
يکسر مرا زساحل آرامشم ربود
آري کنون که درخم يک کوچه مانده ام
فرياد بازگشتن من مرد در گلو
تو ازسپيده هاي زمان پرس وبازگرد
آنگاه راه رفتن من را دوباره گو
( انيس)
(عکس ونمون? شعرانيس”آزاد” ازصفحه” اشعاردشنه گون” گرفته شده است.)
پهره دار بنابه دستور”مقامات بالايي” مرا ازيک ضلع به ضلع ديگرانتقال داد. اطاق جديد متصل همان ده اطاقي بود که در آنجا(اطاق شماره دهم) زنده ياد عبدالمجيد کلکاني نفس کشيده بود. وقتي اولين قدم را به دهليزگذاشتم ، اين غريومستان? او به گوشم آمد:
” مادر!
به دامان پاک قهرمان پرورتو، به سينه هاي گلگون فرزندان شهيدتو ، به سنگرهاي سرخ شهرها وروستاهاي پامال شد? تو وبه فرياد خشم انتقامجوي تو سوگند يادميکنيم که تا دامن ميهن گرامي مارا ازلوث استعمارونجاست رژيم مزدورآن پاک نسازيم ، سلاح رزم خودرا به زمين ننهيم.”(شبنامه” فاجعه است يا حماسه؟”)
دهليزتاريک مرا بياد رنج هاي بيحساب فرزندان وطن انداخت که بخاطرآزادي ميهن درينجا مسکن گزيده بودند. اينرا ميدانستم که اين مکان منفورآخرين آدرس عده اي ازين ايثارگران بوده است.
به پاس تحمل عذابي که دشمن برآنها تحميل کرده بود وبه پاس مقاومت آگاهان? شان از ته دل سرتعظيم وتکريم فرود آوردم. واين تنها من نبودم که دربرابرروح پيروزمند اين قهرمانان اداي احترام ميکردم ، ميله هاي آهني زندان نيز دربرابر ايمان خلل ناپذيرآنها ، سربسجود نهاده بودند.
اين ده اطاق را زندانيان صدارت بنام “کوته قلفي هاي روسها” ياد ميکردند ، ازآنجهت که تمامي اختيارات بدست روسها بود.
اطاق من شامل اين ده سلول نمي شد بلکه درقسمت شروع اين دهليزقرارداشت (شماره چاردهم يا پانزدهم). اين محلي بود که رابطه اش را با دنياي بيرون خيلي محدود کرده بودند. انداز? اطاقم خوردترازاطاق هاي قبلي بود ، اما بسيار دلگيروترسناک معلوم مي شد. حتا صدايي هم بگوش نميرسيد. روزها سپري مي شد ولي ازمن کسي احوال نمي گرفت. درحاليکه قبل ازآن هرشب يا يک شب درميان بمقصد تحقيق برده ميشدم. رابطه ام را با همه کس وهمه چيزقطع کرده بودند. من دراين چاه سربسته که تنها صداي قلب خودرا ميشنيدم ، معناي تنهايي را تجربه کردم. گاهي با خود ميگفتم که نشود خلاف ناموس عام زندگي ، زمان ازحرکت بازمانده باشد. فضا وشرايط سختي برايم ساخته بودند. کاري نداشتم جزشمارش لحظه ها. لحظه هايي که گويي ازمادرمُرده بدنيا آمده باشند. گمان ميکردم که زمان يک جهت دارد وآنهم گذشته. آينده چيزي مانند يک خواب پريشان وغبارآلود درنظرم مي آمد.
معلومست که نجات ازچنين مکاني آرزوي هرزنداني است. من آرزو ميکردم که اگرآزاد شوم بازهم درکوچه ها وراه هايي قدم بگذارم که رفقايم براي آزادي انسان ازقيد هرنوع شرط وبند ، درآنها رفته اند. آرزوميکردم زنده بمانم تا روزي جاي گام هاي يارانم را بوسه باران کنم. وهرصبح و شام اين بيت دلکش حافظ ورد زبانم بود:
گربود عمربه ميخانه رسم باردگر به جزازخدمتِ رندان نکنم کاردگر
خُرم آنروزکه باديد? گريان بروم تا زنم آبِ در ِميکده يکبار دگر
بازهم نوبت به کوچاندن رسيد. دراطاق ديگري که دررديف همان اطاقهاي قبلي موقعيت داشت ، انتقال يافتم وبازهم سلول انفرادي . باوجود همه فشارها ، رنج و آزار ، خوشبختي من درآن بود که گذشته ها اکثرا ً دربستري شکل گرفته بودند که ميشد بدان دل خوش کرد وازآن درجهت صيقل دادن روحي? مقاومت جويانه کمک گرفت. اگرمن جاي يک فرد پولدار، ولي بي مايه ، يا يک آدم خوشگذراني ميبودم که درزندگي هيچگونه رنجي رانکشيده است ، با ازدست دادن نازونعمت گذشته ، تاب آنهمه فشارها وآزارها را نمي آوردم. درآنصورت ، جز افسوس وحسرت روزهاي گذشته چيزي دردستم نميبود.
من خوشحالم که لشکر وفادارخاطرات گذشته تا دخمه هاي ترسناک زندان همراهي ام کردند . منکرآن نيستم که همنفسي ، همفکري وهمراهي دلاورزنان ودليرمردان چون کوه باوروايمان تا ايندم تکيه گاه روحي من بوده است. کساني که ازاين ارثيه معنوي بي بهره اند ، وا ويلا سرميدهند که مراجعه به خاطرات ارجمند گذشته وتکيه کردن به ستون هاي معنوي آن ، دلبستن به گذشته وبريدن ازحال وآينده ميباشد.
من با يادآوري ايام خاطره انگيزگذشته سياهي کوته قلفي را به هيچ ميگرفتم. يا به قول آن شاعرمبارزي که دوران جواني اشرا پشت ميله هاي زندان پلچرخي گذرانيد” دراطاق شکنجه به مدد انديشه بردوشک وقارآرميده بودم.”
ياد ايام خجسته را بخيرميگفتم . روزهايي را که درکنارهمسنگران نازنينم ايستاده بودم. چه ياران ارجمندي داشتيم ! درجمع ما کسي را نميديدم که درامرمبارزه پيشمرگ نباشد. درروزهاي دشوارهرکدام شان درصف اول جاي ميگرفتند.
بياد م مي آمد که درشبهاي مهتابي زيرآسمان فراخ ، با دلهاي پرازرفاقت اسطوره اي ، شانه به شان? هم حرکت ميکرديم. ذره اي غش و مويي بي اعتمادي درميان نبود. قلب ها صاف ونيت ها صافترازآن بود. آزآسمان وزمين عشق ومحبت ميتراويد و ازسينه ها وطندوستي فوران ميکرد. ازکنارخانه هاي گلين ،ازميان درختان وباغها ، ازجويها وپلوان ها ، ازمزرعه ها وتنگي باغها ميگذشتيم.
به ياد مي آوردم تکدرختي را که زيرآن وعده گاه مان بود. آذان ملاي مسجد بگوش ما مي آمد. بانگ خروس ها وسمفوني دل انگيز بقه ها را ميشنيديم. حرکت مهتاب وجل وبل ستاره ها آنقدرديدني بود که انسان را مجذوب خود ميکردند.
وقتي چشمان خود را مي بستم ، گويي همه اين چيزها تکرارميشدند.
دوران ِزندان ِشهيد عبدالمجيد کلکاني بيادم آمد. آنگاهي که درزندان دهمزنگ – درزمان پادشاهي محمد ظاهر- محبوس بود. مسئولين زندان دستها وپاهاي او را درزنجيروزولانه پيچيده بودند . درحاليکه او درسلول دربسته و تنگ وتاريک بسرميبرد، روزهاي طولاني غيرازتوته نان(سيلو) سختي که باصطلاح با دندان ميجنگيد ، غذاي ديگري را نچشيده بود. خودش قصه ميکرد که روزي يک قطره شوربا روي نان چکيده بود، وقتي اين تکه نان را خوردم آنقدرلذيذ بود که درزندگي غذايي بدين خوبي نچشيده ام.
سال هاي پس ازکودتاي محمد داوءد بيادم آمد که گروهي ازروشنفکران ازکارمشترک با مجيد ويارانش سرباززدند. باصطلاح راه انشعاب درپيش گرفتند. وسايل چاپ وکتابها را که مال مشترک بود نيز با خودبردند. ما که جوانان خونگرم واحساساتي بوديم اين عمل شانرا يک نوع تجاوزبه حريم غرور خويش تلقي کرديم. خيال داشتيم که به هرقيمت اين چيزهارا ازآنها پس بگيريم. وقتي عبدالمجيد کلکاني ازاين اقدام ما اطلاع حاصل کرد، ناراحت شد و گفت: ” درجريان مبارز? سياسي بارها نزديکي وجدايي اتفاق مي افتد. امروزکه اين رفيق ها ازما جداشدند ، فردا دوباره يکجا خواهند شد. اگرما مبارزه مي کنيم ، آنها نيزمبارزه ميکنند. کساني که بخاطرمردم مبارزه کنند ، وقتي راه وسرنوشت شان يکي باشد ، اين چيزها را کسي حق ندارد ميان شان تقسيم کند. کتاب ها ووسايل چاپ ازآنها باشد ، ما وشما ديگرپيدا مي کنيم.”
شهيد استاد عزيزالله مسووليت کارهاي آموزشي ما را برعهده داشت. براي من وظيفه سپرده بود که روي پاره اي ازمسايل تئوريک آمادگي بگيرم. وعده آينده موضوع مورد نظررا خوب تشريح کردم. استاد عزيزالله مرا مورد نوازش قرارداد. برايش گفتم:” فهم برخي کلمات بدون استفاده ازفرهنگ فارسي برايم مشکل است، کاش يک جلد فرهنگ عميد ميداشتم.” چندروزبعد شريف(عزيزالله) به خانه ما آمد. ازداخل خريطه فرهنگ دوجلدي عميد را بيرون کشيده گفت:” اين ها را آغا صاحب برايت روان کرده است. . .”
به سلسل? خاطرات گذشته اين هم بيادم آمد که ازکودتاي سردارمحمد داوود حدود يکسال ميگذشت. مجيد آغا وخامت اوضاع آينده را فهميده بود. ازهمينرو سفارش وتوجه به کارمخفي وتدارک براي مخفيگاه ها ميکرد. شهيد ملنگ “عمار” را به خانه ما روان کرد. او نقش? ساختن چنداطاق رادرگوش? باغ ما طرحريزي نمود. بعد ها که کارساختماني خانه ها به آخر رسيد ، توان مالي من درساختن در و دروازه آن کوتاهي کرد. مجيد آغا که با اشتياق فراوان اين پروژه رادنبال ميکرد ، مقداري پول فرستاد تا بقيه کارهاي خانه را به انجام برسانم. من که شرايط دشوارزندگي مجيد را ميدانستم ، گفتم: نه ، اين پول را نميگيرم . شخص رابط گفت:” اگرنگيري آغا خفه ميشود. خود آغا گفت که اين پول ها ي حق العضويت ها نيست ، پول فروش کشمش هاي باغ من است. حالا که او براي جوانان مبارز خانه ميسازد ، ما هم وظيفه داريم که اورا تنها نگذاريم.”
زمستانهاي يخبندان بيادم آمد. من وشهيد استاد عبدالبصيربخاطرتکثيرمواد آموزشي و شبنامه ها درخانه سرد ، درکنار هم مي نشستيم. استاد بصيرکه جمله ياران اورا بخاطرهمه خوبيهايش “بهرنگي” لقب داده بودند ، ماشين تايپ را روي ميزکوچک ميگذاشت وخودش روي زمين مينشست. من ازروي متن اصلي جملات را ميخواندم واو تايپ ميکرد. وقتي آخرهاي شب ميشد ، هردوي ما ازشدت کاروفرط بيخوابي خسته ميشديم. من پيشنهاد استراحت ميکردم . بهرنگي بالبخند شيرين وکلمات رفيقانه ميگفت:” خيراس انديوال جان ، همي يکي دو صفحه ديگه ره کارميکنيم که کارکمي پيشرفت کنه. ” بدينترتيب کارادامه مي يافت تا آنکه ازدرز هاي کمپل کهنه اي که پشت پنجره گرفته بوديم ، نورآفتاب به مانده نباشي ما مي آمد.
بازهم زمستان يادم آمد. عصريکي از اين روزها با چندتن ازياران صادق راهي سفردورترشديم. هنوزدو سه کيلومترراه نرفته بوديم که برف باريدن گرفت. باد شديد ميوزيد ودانه هاي برف را برسرو روي ما ميزد. به زودي همه جا پرازبرف شد. درمسيرراه مان درياي پنجشيرقرارداشت. مجال براي کشيدن بوت و لباس نبود. آب توته هاي بزرگ يخ را مي آورد وبه پا هاي ما ميزد. کمترين غفلت باعث هلاکت ميگرديد. فاصل? زيادي را طي کرديم. يکي ازياران صدا کرد : “صبر که يک لنگ بوتم ازپايم افتيده اس” تشخيص راه ازچاه به سبب ريزش برف سنگين وهواي سرد وطوفاني نبود. دستهاي مانرا درپَل پاها داخل کرديم ، اما بوت دستگيرما نشد. چاره ديگرنبودمگراينکه رفيق ما ، پاي لچ بقيه منزل را ادامه دهد. وقتي به نزديکترين خانه رسيديم ، ناوقت شب بود . دخترجوان ونجيب صاحب خانه دروازه را بررخ مابازکرد. صندلي را گرم کرد وچاقو آورد تا بند هاي بوت خود را با آن ببريم. درآن نا وقت شب غذا آماده کرد وطشت آب گرم آورد. دستها و پاهاي ما نرا درآن گرفتيم. باآنهم پاي اين جوان پوست انداخت وزمان طولاني ازراه رفتن بازماند. همرزمان برايش مي گفتند :
” انديوال هنوزيک پوست انداخته اي ، شش تاي ديگه باقي مانده.”
دريکي ازروزهاي پس ازکودتاي ثور با جمعي ازياران نشسته بوديم . همه ما زندگي مخفي داشتيم .هرکس بايد به مقصد کاري ميرفت. (م) وسه تن ازهمسنگران ديگرآمادگي براي رفتن گرفتند. شام بود. (م) دردهليزخانه مشغول پوشيدن بوتهايش بود. ناگهان به آوازبلند خنديد. گفتمش:” احتياط کوکه کسي نفهمه ده اي خانه نفراس.” بازهم خنديد و بوت هاي سفيد رنگ سپورتي خود را بلند کرد. پنج? پايش را که ازسوراخ آن بيرون شده بود ، به من نشان داده گفت:” ببين انديوال اي حال وروزم اس! يک جوره بوت برايم نخريدي !” گفتم : “حالي تو برو ، وقتي برگشتي اگه کلوخ هم ده ديوالم نمانه ، يک جوره بوت ساقداربرايت ميخرم.”
سه روزبعد وقتي دوباره به اين خانه برگشتم ، صاحب خانه که زندگي علني داشت ، با تاء ثرگفت: “بالاثرکمين دشمن يک انديوال شهيد شده است.” با وارخطايي پرسيدم : کدام انديوال ؟ گفت” نامش را نميفهمم اما گفتند که کرمچ سفيد به پايش بود.”
سرم چرخ خورد. به زمين نشسته وسرم را با دودست محکم گرفتم. نه گريه به کمکم مي آمد ونه مجال داد وفغان بود. با فرياد خاموش ازته دل گريستم . گفتم اي خدايا همين سه روزپيش او زنده بود وبا همه شوخي ميکرد! مگراو نبود که به شوخي گفت: “يک کاري شوه که مه يک زن بگيرم. کشته شدني خواستيم ، همين قدر که يک فرزندي بنام مه بمانه. ”
وايدريغ که رفيق من با همان بوتهاي پاره پاره کشته شد! پس ازمرگ اگرگورمرا بشکافي ، ازده ها داغي که در دل دارم ، يکي هم همين است.
دردوران زندگي مخفي خانه يکي ازدهقانان شريف پناهگاه ما بود. دخترجوان ِاين خانواد? نجيب ، شب ها بالاي بام مي نشست واطراف خانه را زيرکنترول ميگرفت. هرچه اصرارميکرديم که ازاين کاردست بردارد ، سودي نمي بخشيد. خصوصا ً هنگاميکه هوا سرد ميبود ، نشستن پشت بام خانه امردشواري بود. اين بانوي مهربان يک پاسخ داشت:” شما که بخاطر وطن ازسرتان گذشته ايد ،من هم بايد وظيفه خود را انجام دهم.”
يک گروه افراطي اسلامي موترحامل سامائي ها را توقف داد. درجمع آنها “متعلم” را شناختند که متعلق به سازمان” ساما” است. اورا زيرضربات برچه کلاشنيکوف قراردادند. اگر”متعلم” لب شورميداد ، جان چندين تن ازاعضاي سازمان باخطرمواجه مي شد. ازينرو ترجيح داد ، زيربرچ? سيه دلان کشته شود ، اما نامردي وخيانت را درحق ياران وسازمانش نپذيرد. روحش شاد !
گفتم پس ازحدود بيست روزبازهم طبل کوچ نواخته شد. پيشروي اطاق جديدم – درحويلي- نل آب بود. گاهي اوقات پهره داران وزندانيان از آب نل استفاده ميکردند. صداي شرشر آب وپچ پچ سربازوزنداني به گوشم ميرسيد. اين يگانه موهبتي بود که مي شد بدان دلخوش کرد.
دريکي ازروزها صداي آشنايي گوش هايم را بيدارساخت. به دقت به آوازگوش دادم. انجنيرزمري عادت داشت که با صداي بلندحرف ميزد. باورم نميشد که انجنيرزمري “صديق” هم به دام افتيده باشد. اما ديگرشکي باقي نمانده بود.
پس ازگرفتاري عده اي ازاعضاي رهبري”ساما” ، اميد به حضورچند تن ازافراد باقيماند? رهبري وجود داشت. انتظارميرفت که اين رفقا جاهاي خالي راپروپراگند گي را سر وسامان دهند. هکذا گمان نميرفت که اعضاي باقيمانه رهبري درشهرکابل جايي که دشمن با تمام قوت به فکرنابودي ما بود ، بما نند. با شنيدن صداي او گويي اميدهايم را خفه کرده باشند. عمق فاجعه را بخوبي ميتوانستم حدس بزنم. با خودگفتم نبايد انجنيرزمري ازموضع گيري ام درجريان تحقيق بي اطلاع بماند.
در قسمت بالايي دروازه کلکين کوچکي بود که بطرف حويلي گشوده مي شد. اين يگانه شانسي بود که ميباييست از آن استفاده مي کردم. بالا شدن تا آنجا هم کارآساني نبود. علاوتا ً امکان ديدن پهره دارويا خاديست ها جدا ً وجود داشت که اين کارباعث درد سرهاي فراواني ميگرديد.درچنين حالتي تنها دل به دريا زدن گره کشاي کارميتوانست باشد . پاهاي خودرا با مهارت به دروازه چسپاندم وسرخودرا تا کلکين بلندکردم. انجنيرزمري با يک تن ازهمسلول هايش دورآب نل مشغول شستن دست وروي خود بود. ديدم که پهره دارمصروف قفل زدن دروازه اطاق ديگراست. خود را محکم به دروازه چسپاندم ودست راست خودرا مشت کرده ازکلکين بيرون کشيده ورويم را نزديک کلکين آوردم. انجنيرزمري که صداي دروازه راشنيده بود ، متوجه شد اما دراولين نگاه مرا نشناخت. چون با اين وضع درهم وبرهم وموهاي درازوريش مرا نديده بود. وقتي مرا شناخت ، هَک و پَک ماند. قيافه اش تغييرکرد وناراحت گرديد.من با اين کارم خود را متيقن ساختم که ازشنيدن صداي او اشتباه نکرده ام. مهمترازآن مشت گره کرده به معناي آن بود که من مقاومت کرده ام وهم به او پيشنهاد ميکردم که مقاومت يگانه افتخاراست.
با ديدن انجنيرزمري فهميدم که غرض ازانداختن درسلول انفرادي وايجاد فشار( پرده چهارم) گرفتاري همين عزيزان بوده است. همچنان درک کردم که بارديگرحتما ًنوبت شکنجه هاي جسمي رسيدني است.
همانگونه که محاسبه کرده بودم ، مستنطق مرا به تحقيق خواست. ازبرخوردش دانستم که خيلي ازخود راضي ومغروراست. گويي که به اسرارکائنات رسيده باشد. اکت واداي پيروزمندانه ميکرد. دراولين “نصيحت” نشان داد که گويا همه چيزآشکارشده است وپنهان ساختن ” حقايق” کاربيهوده است. وقتي ديد که اين منترها کارگرنمي افتند ،آستين بالا زد وچون پلنگ خون آشام برمن حمله کرد. . ..
هيچ شبي نبود که به اطاق تحقيق(شکنجه) برده نشوم. درهمين زمان بود که به اطاق آمريت “خاد” که دربالاي کوته قلفي ها موقعيت داشت برده شدم. اطاقي که گفته ميشد، دفترکارآمريت خاد رياست تحقيق است. ازاين دفتربه مقصد بازجويي وشکنجه زندانيان استفاده ميشد. وقتي ناله وفرياد زندانيان زيرشکنجه را ميشنيديم ، بدترازآنها ما درد ميکشيديم. انتخاب اين محل براي شکنجه به خاطرتضعيف روحيه ديگرزندانيان بود.
آنچه دراين شب برمن گذشت ، بخشي ازجريان آنرا دراولين نوشته ام زيرنام ” قطره اي ازاوقيانوس شخصيت عبدالمجيد کلکاني” که درسايت آريايي به نشررسيده است ، اينچنين نوشته ام:
“خزان سال 1360 خورشيدي بود ومن(نويسنده) درکوته قفلي هاي صدارت (رياست امورتحقيق خاد) به مشکل نفس مي کشيدم. شب ازنيمه گذشته بود. درب سلولم بازشد. قادرسرباز(دلگي مشرکوته قفلي ها) با خشونت هميشگي اش مراازاتاق بيرون کشيد وبطرف منزل بالا برد. سه تن ازمسئولين رياست تحقيق خاد درانتظارم نشسته بودند.ازچهره هاي حشماگين شان فهميدم که آزمايش سختي در پيشروست. آنها چون کفتاران خونخوارچنگ ودندان تيزکرده بودند تا مرا بدرند. اولين حرف شان اين بود: بعدازين براي ما مهم نيست که سامايي هستي يا نيستي. مهم اينست که اسناد تشکيلات را براي ما بدهي. درغيرآن اگرديوارفولادي هم شوي چپه ات ميکنيم. . .
شکنجه آغازشد.ازهوش بيرون شدم. آب سرد برسرورويم ريختند وشکنجه را ازسرگرفتند. درد شکنجه مغزاستخوانم را مي سوختاند. با افکارضد ونقيض روبرو شده بودم. حس ميکردم که اراده ام دستخوش بحران شده است. شکنجه گران دست ازسرم برنمي داشتند. دهن هاي شان کف کرده بود ومي غريدند. درين اثنا يک تن شان با غيظ وغضب فرياد کشيد:” اي پدرلعنت کثيف! چه ميخواهي ؟ مي خواهي مثل مجيد قهرمان شوي؟” طنين شورانگيزنام مجيد چون درياي انرژي درسلولهاي بدنم جاري شد. درد شلاق ازجسم خسته ونحيفم گريخت. ديگرباتداعي آهنگ نام مجيد ديوارفولادي شده بودم. دشمن به زبان خود اقرارميکرد که مجيد يک قهرمان است وهرآنکه دربرابردشمن مقاومت پيشه کند ، قهرمان است. . . . “
{اسماي دوتن ازاعضاي رهبري رياست تحقيق که درشکنجه آن شب مستقيما ًنقش داشتند، عبارتند از قاسم مشهوربه قاسم عينک ،( معاون اول رياست امورتحقيق که جنرال غني رييس آن بود وبرتمام شکنجه ها نظارت ميکرد) و شريفي( مديرقسم سوم همين رياست)ميباشد.}
طي اين روزها بارغم واندوه برشانه هاي خسته ام سنگيني ميکرد. بخاطرگرفتاري اعضاي مهم “ساما” ازيکطرف وفشارشديد شکنجه جسمي – رواني ازسوي ديگر، ميلي به خوردن غذا نداشتم.
سربازسفيد پوست وخوش قواره اي که به لهجه پنجشيري گپ مي زد ، وظيفه آوردن نان را داشت. اوهرباري که نان وميوه مي آورد ، ميپرسيد :” بچي وطن چرا نان نميخوري ؟” برايش ميگفتم :” اشتها ندارم.” ازاستحقاقم اضافه ترغذا وميوه ميداد ومي گفت :” اينه بچي وطن ،به نخوردن که نميشه ، مقاومت شيمه کارداره. اگه نان نخوري ضعيف ميشي” بعد بطرفم نگاه معني داري ميکرد وميگفت:” مه خوبرايت ميمانم ، اگه حالي نخوردي پسانترخوميخوري.”
روزي برايم گفت :” بچي وطن ! اگه احوالي ده بيرون داشته باشي ، بگو” گفتم :” زنده باشي ، خدا خيرت بته.”
دلسوزي اين جوان نترس براي تمامي زندانيان يکسان بود وهمين احساس او باعث گرديد که خود او را راهي کوته قلفي هاي زندان صدارت کنند.
پسان ها معلوم شد که نام او عبدالله ومسکونه پنجشيرميباشد. من هيچگاهي نيکي او راازياد نخواهم برد. خداوند پشت وپناهش!
مستمع خفته است کوته کن خطاب
اي خطيب اين نقش کم کن تو برآب
نسيم . رهرو – بيست وهشتم نوامبر2007