مـقالات

شاید من صبر ِ ایوبی داشتم

شاید، من صَبر ایوبی داشتم

مقاومت غرورانگیز مردم ما در برابرلشکرکشی روسهای رهزن وهمدستان وطنی آنها ، روز تا روزابعاد گسترده تر می یافت. نیرنگهای استعماری و ادا های رسواتر از رسوا ، دیگر خریداری نداشت. کرملین نشینان جهانخوار وبلی گویان مزدور شان بازهم ابلهانه ، تیر هوایی شلیک کردند. فرمان “تشدید مبارزه برضد اشرار” از حنجره” غلام بچه برژنف” اعلام گردید. چاکر وارباب به این فکر باطل که گویا با فرو ریختاندن مقادیر بزرگترناپالم ، خمپاره وآتش برجبهات نبردِ مردم ، وسرکوبِ خونین مخالفان ، میشود قیام استقلال طلبانه ملت را نا بود کرد. ازینرو دستگاه های استخباراتی ونظامی رژیم بیشتراز پیش هارترگردیدند. با کوچکترین اشتباهی” حق” و ” ناحق” فرزندان میهن به زنجیر وزندان کشانیده می شدند و پایان کار عده ای هم تا پولیگون می رسید . در همین راستا زندان پلچرخی” میزبان” انبوه عظیمی از هموطنان ما شده بود. اطاق ما( اطاق شماره  245 منزل سوم بلاک دوم) مانند دیگر اطاق ها چون دُوله ارد(ارهَد) پُر وخالی می شد. قرار معلوم درقفس های پلچرخی همیشه بیش از سی هزار زندانی نفس میکشید ونفس میداد.
وطندار ! آنچه در سلولهای مرگ آفرین ریاست های چندین گانه “خاد” ، ریاست امور تحقیق ، زندان پلچرخی ودر زندانهای ولایات ، براولاد وطن گذشته است ، بالاتر از قیاس  درد انگیز است.  متاسفانه روی این انبار جنایات را ،با پرده ضخیمی – بیشتراز ضخامت خود جنایت- پوشانیده اند .من با قصه هایم که برخاسته از تجارب ملموس خودم وچشمدید ها یم هست ، روی گوشه گگی از این پرده دست میکشم و گرد وخاک آنرا میروبم.
 بیاد می آورم که در گیرودارآن همه وحشت ، دروازه اطاق ما باز شد . چندتن از” مهمانان” را آوردند که درمیان شان سلطان ( ناصر) را دیدم. سلطان یکراست بطرفم آمد وبا محبت علنی  مرا در آغوش کشید. ازین حرکت او تعجب کردم . زیرا قبل ازین ، وقتی در بلاک اول ،دوم وسوم یکجا بودیم ، بخاطررعایت احتیاط ، در محضر دیگران با هم حرف نمیزدیم. سلطان را از گذشته ها میشناختم. دو برادر دلیرش اعضای جا نباز” ساما” بودند. پدر او  به دست روسها کشته شد و برادران او ( عطامحمد وخیرمحمد ) یاران ارجمند وعزیز من بودند که سرهای شوریده شان را در راه آزادی افغانستان ، عزت وترقی کشور از دست دادند. معرفی شخصیت سیاسی وانقلابی خیرجان وعطا جان از حوصله این نوشته بیرون است .  یاد آن فرزندان ِمبارزه ومقاومت جاودانه باد!
درجمع تازه واردان ، استاد داکتر محمد یونس اکبری نیز شامل بود.  استاد اکبری ، دانشمندِ شناخته شده کشور ما ، در رشته فزیک هستوی درجه عالی دوکتورا را حاصل کرده بود . نامبرده به ارتباط عضویت “سازمان رهایی افغانستان ” به زندان افگنده شده بود. وقتی اورا دیدم ، بیمار وخسته به نظر میرسید . معلوم میشد که در اثر فشار ِ دوران تحقیق  خیلی تکیده است . او تک وتنها در گوشه ای نشست وکسی با وی تماس نگرفت. به دیدنش رفته وخود را معرفی کردم . او از مصاحبت بیشتر بنا بر دلایلی معذرت خواست. گفتم هرطوری که لازم می بینی . استاد اکبری از جریان دستگیری اش صحبت کرد و بطور فشرده برخی حرف ها و دردهای دل خود را بیرون ریخت. وقتی برای او از حبس دوتن از اعضای مهم” سازمان رهایی” اطلاع دادم ، خیلی خوشحال شد ه گفت: حالا که آنها از اعدام نجات یافته اند ، من اگر کشته هم شوم باکی نیست.”
 در یکی از روزها وضع دهلیز غیر عادی به نظر میرسید وشرایط عادی زندگی زندان دچار سکتگی گردید . آمد ورفت عساکر و صاحب منصبان” خاد” در دهلیز ، خبر ازحادثه شومی می داد . وقتی “نام خوانی ” آغاز شد ، درقطار دیگر نام ها ، اسم محمد یونس اکبری را نیز خواندند. او خوشحال بود که حبسش تعیین گردیده است. حین خداحافظی بمن گفت : امید وارم که تو هم به زودی نزد ما بیایی .” او گمان نمی برد که کارش تااعدام برسد . به چیز هایی دل بسته بود که با پالیسی روس واجیران در افغانستان جور در نمی آمد. مثلا ً به تقاضای شاگردان خود مبنی بررهایی اش از زندان یا تقاضای رسمی انجمن فزیکدانان جهان در ارتباط عفو او وغیره.
در مدت زمان کوتاهی که با استاد اکبری بودم ، اورا انسان مهذب ، آرام ، گوشه گیروشکسته یافتم . محمد یونس اکبری استاد پوهنتون کابل را از اطاق کشیدند وبه سوی قتلگاه بردند . روح این دانشمند وطن ومبارز شهید شاد باد!
گفتم تغییر برخورد سلطان مایه تعجب من گردید.  از او خواهش کردم ،” الی روشن شدن سرنوشتت احتیاط را ازدست مده.” مگر ناصر با قاطعیت گفت ” من دیگر ازاینقدر محافظه کاریها بستوه آمده ام . باز معلوم نیست که عاقبت کار من به کجا میکشد. فکر میکنم  اینها دشمنان خویش را خوب شناخته اند ودر مقابل ما یک شیوه را بکار میبرند که همانا نابودی همه ما است.”
 در مورد خودم نیز یاران دربند ، پیشنهاد شان چنان بود که از تماس زیاد با آنها اجتناب کنم . در پاسخ آنها میگفتم :” اگر این کار ها سودی نکرد باز چه خاکی را برسرم بریزم ؟ آنوقت هم از دیدار شما می مانم وهم از زندگی . بنا ً نقد دیدار شما بهتر از آن نسیه ایست که در شاخ آهو بسته شده است.”
به ادامه ی ” آوردن ها ” ، چند تن از جوانان را داخل اطاق ما کردند . باشی اطاق جای هرکدام را مشخص کرد. هنوز” مهمانان ” جدید به جا های شان ننشسته بودند که زندانیان سابقه به دَور آنها حلقه زدند  . هر کسی به سوال خود جواب طلب میکرد . بیچاره زندانیانی که ده ها دام و توطئه ونیرنگ  دشمن را دیده بودند و ای چه بسا که بسیاری از آنها ، نیش زهردار جواسیس  کوته قلفی های صدارت ، قلبهای شانرا زخمی  هم کرده بود ؛ دیگربه آسانی لب به سخن نمی گشودند . مثلا ًاگر میپرسیدی : برادر در بیرون چی گپ ها بود ؟ یکی وخلص جواب میدادند :” بیادر جان ! خیر وخیریت بود. ”
همانگونه که زندانیان سابقه تمایل به شناسایی تازه واردان داشتند ، ” مهمانان” جدید نیز با کنجکاوی وپرس وپال ، در جستجوی هویت وخصوصیات زندانیان سابقه بودند. من متوجه شدم که از جمله تازه واردان ، جوان خوش سیما و بشاشی که قامت بلند داشت ، با علاقمندی بسوی ما نظر دوخته است.  ناصر اصرار میکرد که من این جوان را یکبار دربیرون دیده ام . دیری نپایید که او طاقت نیاورد وبسوی ما آمد. با ما دست داد و اجازه نشستن خواست. خود را اینگونه معرفی کرد : زلمی یا ” گلاب” شما . انجنیر زلمی که من اورا در غیاب بنام گلاب می شناختم ، یکی از اعضای ارجمند” ساما” بود. اما این بازی زندگی را ببین که ما  را در چه مکانی باهم روبرو کرده بود ؟ ! 
 هموطن ِنجیبِ من! گمان نبری که در محیط زندان خوشی وجودندارد ! آدم (دست بسته) هم میتواند از خوشی ها لذت ببرد ؟  یک لحظه دیدار وصحبت رفیق شفیق- ولو در قفس تنگ زندان – شیرینتر از لم دادن روی تخت اورنگزیب در دهلی ا ست.
 ما سه تن همرزم وهمفکر وهمزنجیردر کنار هم نشسته بودیم وباصطلاح دَم را غنیمت میشمردیم. روی بعضی از مسایل وقضایای ضروری ، تبادل نظر می کردیم ، گاهی از روی تفنن وسرگرمی یگان بیت وغزل می نوشتیم .  مقداراندک پولی که خانواده ها میفرستادند ، یکجایی مصرف می شد ، بصورت منظم سپورت ( ورزش) میکردیم تا جاییکه کار ما سرمشق برای دیگران شده بود. 
گلاب قصه میکرد که چگونه رهبری سازمان (ساما) پیشنهاد انتقال اسناد را به حوزه های سازمان کرد ، و او با چه فداکاری این ماموریت پرمخاطره را داوطلبانه لبیک گفته بود . . .
  یگان وقت گلاب میگفت که دشمن مرا میکُشد . وقتیکه این جمله را از زبانش میشنیدم ، فکر می کردم خنجر زهر آلودی در جگرم فرو میرود. بطرف جوانی اش میدیدم ، به چشمانش نگاه میکردم که دریای عشق ومحبت در آن موج میزد ، ادب واخلاقش را در ترازوی سنجش وانصاف می گذاشتم ، وطن دوستی اش را ، سادگی وصفای ایمان او را ، مظلومیت اورا ، سواد ودانشش را و . و . و تنها برای او یک پاسخ داشتم: “عاشقان هرگز از مرگ نمیترسند.” گلاب قاه قاه می خندید ودست در گردنم می انداخت ورویم را می بوسید. بعد میگفت :” رفیق جان مرگ من سه تا عیب دارد ، – اول اینکه دلم برای شما میسوزد چون تنها میمانید ودر مرگم غصه میخورید. – دوم ، خودم از دیدار وصحبت های تان محروم میشوم .  – سوم اینکه دیگر چانس مبارزه را برضد دشمنان مردم نخواهم داشت .”
یکی از روزها گفت : یک گپ بگویم خفه نمیشوی ؟ گفتم : غیر از آن گپ ها هرچه میگویی بگو .  گفت:” یک بیت را انتخاب کن که بحالم بخواند .”  امر او را بجا کردم.
 زندانیان سنگ های کوچک را می ساییدند( همانگونه که سنگ وفولاد زندان نیز روح وبدن شانرا بیرحمانه می سایید) وروی این سنگهای لشم شده ، با نوکِ سوزن ، کلماتی  چون ، مادر ، الله واسما ی فرزندان شانرا حک می کردند . همچنان بیتی را در عقب آئینه ی روی ، با سوزن کندنکاری میکردند. زلمی پشت آئینه روی عکس فرزندانش را گذاشته بود. نزد وحید( مشهور به معلم وحید از منطقه پغمان که خاطره آن شهید ارجمند درلوح دلم برای ابد باقیست  ) رفتیم . وحید در هنر خطاطی ورسامی مهارت داشت واز رُخ دیگر آئینه( صفحه جیوه دار) کلمه شهادت ویا هم ابیات واشکالی را خطاطی میکرد و( جیوه) آنرا با سوزن پاک میکرد .
 در گوشه آئینه ی گلاب ، بنا برفرمایش من ، استاد وحید  ، این بیت غزل حافظ را نوشت :
     گرچو فرهادم به تلخی جان برآید حیف نیست       بس حکایت های شیرین باز میماند زمن
محبت انجنیر زلمی بحدی بود که سرم را روی زانویش میگذاشت ودست نوازش به سر ورویم میکشید. یکی از روزها با ناراحتی صدا کرد : ” آه رفیق جان ده شقیقیت تارهای سفید موی ره دیدم .” وبازگفت :” پروا نداره ، اِی موی هاره به نامردی سفید نکده ای .”
انجنیرزلمی را به قوماندانی خواستند . وقتی برگشت گفت : فورمه را خانه پری کردم . فورمه های خاصی که زندانیان محکوم به مرگ آنرا خانه پری میکردند. من میدانستم که آخرین روزها رابا گلاب میگذرانیم. همان آئینه را با عکس فرزندانش ، به من داد تا اگرامکان میسرگردید ، برای خانواده اش بفرستم . یک حلقه تسبیح به رنگ سرخ را نیز بطرفم دراز کرد ولی ناگهان پشیمان شد ه گفت” نی ای تسبیح نشانی دست یک رفیق گرامی مه اس که تا دم مرگ نمی خایم از دستم دور باشه. “
” قاصدک مرگ” با لستی که در دست داشت ، وارد اطاق ما شد . در جمع نام ها نام این عزیز یگانه را نیز خواند . هنگامیکه از اطاق بیرونش میکردند ، روبرویم ایستاد وبا همان الفاظ شیرین گفت :” رفیق جان برای آخرین بار بسویم ببین !” خنده ملیحی که تنها بر لب های او می زیبید ، برلبانش بوسه زد و درادامه گفت :” اینه سیل کو که نترسیده ام . نی !” هنوز دو دقیقه از بَرم دور شده بود که دوباره داخل اطاق شد. صاحب منصب “خاد” دَم دروازه انتظار اورا میکشید . با عجله تسبیح را بدستم داد ودیگر هیچ نگفت . من بی اختیار از دنبالش دویدم . دروازه را قفل زده بودند واز میان میله های فولادین ، پرنده زخمی و بی بال وپر اجازه عبور نداشت. واین چندمین بار بود که بخاطر پیچارگی خویش زار زار می گریستم . . .
اوگام در راه سفری نهاد که انتظار برگشتی از آن متصور نبود. آنگونه که خود میگفت، خلای حضورش دل غمدیده ام را بازهم در خون نشانید.  داغ مرگ او درقلبم وعشق پاک او در روحم و” بوی خوش آشنایی” اش ، چون عطر “گلاب تازه” ، از باغچه یغمازده زندگی تا خانه گور، با من خواهد بود.
نمیدانم چه روزی بود( اوایل خزان 1364)  با همرزم عزیزی (عمرش دراز باد !) که گلاب وخانواده او را میشناخت ، در بلاک دوم سر خوردم . آن امانت را به او سپردم . از رسیدن آئینه روی وتسبیح به خانواده” گلاب” پس از رهایی از زندان اطمینان یافتم . اما با دریغ که زندگی سرگردان ودر بدری های روزگار این مجا ل را نداد که به دیدن فرزندانش بروم .
زنده یاد( نیزک) در شعر ” یاد واره ی خون ” که بمناسبت تجلیل از شهدای بیمرگ “سامایی” سروده است ، از شهید” گلاب” و  زنده یاد ” ناصر” اینچنین یاد میکند:

 

بنام واژه ی  پـویش  بـخوان  تـرانه  بــخوان               سرودِ  سـرخ   شهیدان   جـاودانه   بــخوان
زنــور  بـزم   فـــروزنـدگـان ِ   ” آذر ”   دل               برای” سرمد” و “پویای” این زمانه بخوان      
به زیر چکمه خصمت به بانگ صبح” ظفر”              خروش” واجد” و”طغیان”” آصفانه” بخوان
کـنون  که  تـازه” گـلابی ” بـخون شناور شد               زقطره قطره خـون عشق” ناصرانه” بخوان
. . . .   
ازین  کـرانه ی  خـون  تا  فـراز   دوران ها               سخن  بنام  “مـجید”  ا ست عـاشقانه بـخوان

           
*    *     *

روز ها پی هم میگذشتند. اگرسلطان در کنارم نمیبود ، درد درونسوزشهادت انجنیر زلمی از تحمل بیرون می شد .حضورناصر درکنارم چون ستون محکمی در استواری روحیه ام نقش ایفا کرد.
سلطان جوان ِمهربان ، رفیق دوست وسرشار از انرژی وایمان بود. بخاطرمحل زادگاهش ( کلکان) زندانیان اورااشتباها ً به جای خواهر زاده مجید آغای کلکانی میشناختند . این تعلق باعث میگردید که به استثنای چند تن از خود فروخته ها وافراطیون سیه دل اکثریت هم اطاقی ها ، او را چون مردمک دیده دوست بدارند. علاوتا ً اخلاق وبرخورد سلطان چنان بود که در دل ِهمه جای بگیرد. من به تجربه مستقیم در یافته ام که هرآنکسی که صادقانه از آرمان شریفانه مردم ، آزادی واستقلال وطن ، به دفاع برخیزد ، مردم حقشناس ما وی را مثل فرزند خود عزیز میدارند. روابط ما با زندانیان شریف بسیار گرم وتوام با اخلاص ودلسوزی بود. حاجی عظمت الله وحاجی میرحسن ( از پنجشیر ) ، ملک حسین( از هزاره جات) ، دگروال که متاسفانه اسمش را از یاد برده ام ( از ننگرهار یا لغمان ) ، انجنیرعلی احمد( از اهل تشیع پغمان ) ، سید اسحق ( مشهور به لالا ملنگ از ارغنداب قندهار ) ، حاجی عبدالحی داوی ( از قندهار) ، کاکا طاووس ( کوچی) وده ها انسان دیگربا ما روابط صمیمانه واحترام آمیز داشتند  که از هرکدام شان خاطرات فراموش ناشدنی دارم .
حاجی میرحسن به اشعار بیدل ، حافظ ، مولوی وفردوسی علاقمند بود . برای او ودیگران اشعاری از شاهنامه فردوسی وحافظ را میخواندم . برای تقویت روح وتسلی خاطر دوستان ِهمسلول،آن ابیاتی را انتخاب وتشریح میکردم که باوضع وحال شان سازگار باشد. مثلا ً :” چنین است رسم سرای درشت     گهی پشت زین وگهی زین به پشت”
 یا :
   ” گرت بهره نوش است بی نیش نیست    دلی نیست کز نیش او ریش نیست”
     ” هر کس گلی را بخواهد ، باید خارش را هم بخواهد “
یا: غزل زیبای حافظ را ” یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور . .  .”
دیوان حافظ شیرازی ، در بد ترین روز های زندان ، تسلی دل غمدیده ام میشد. بسیاری از همسلول ها می آمد ند که برایشان فال بگیرم. موقع دِلدقی زندان ، این یک سرگرمی جالبی بود . بیاد می آورم دگروال را که در رشته انجنیری شش سال را در شوروی درس خوانده بود و بعد بحیث آمر انجنیری فرقه غزنی ایفای وظیفه میکرد. او آدم شریفی بود که به جرم ارتباط با احزاب اسلامی زندانی شده بود. هر صبح ، پس از ادای نماز دوباره میخوابید . وقتی از خواب برمیخاست ، قوطی نسوارش را از جیب بیرون میکرد و روی خود را در آئینه آن میدید . کلاه( پوست قره قل ) رنگ ورورفته اش را جابجا می کرد . زندانیانی که در اطراف چپرکت من جای شان بود ، میگفتند :” باز دگروال صاحب خو دیده .” دگروال مثل یک نظامی روبرویم می ایستاد  ومیگفت :” استاد خو دیدم .” میگفتم : خدا خوب کنه . دگروال با ادای مخصوص به خودش می گفت :” خواب شماره یک . . .” پس از تعبیر خواب شماره یک نوبت خواب شماره دو می رسید . وبه همین گونه گاهی تعداد خواب هایش تا چهار وپنج بالا میرفت . شوخی کنان میگفتم :” دگروال صاحب اِی خُو سریال اس ؟” به هر حال از تعبیر هایی که برای خواب هایش می آوردم برق شادمانی در چهره اش نمایان میشد. دریکی ازصبح ها دگروال فقط یک خواب دیده بود. او خوابش را چنین بیان داشت :” خو(خواب) دیدم که بسیار تشنه استم وکسی به دستم یک گیلاس شربت ره میته. شربت بسیار خوشمزه که تا آخرین قطره نوشیدم. . .” شوخی کردم : ” دگروال صاحب تعبیرش خو مالوم اس.” پرسید چیست ؟  گفتم ” خداوند شربت شهادت ره نصیب تو کده اس.” همه خندیدیم . والقصه که همین روز دگروال را با همان تدابیر خاص امنیتی از اطاق ما بیرون کردند. قرار معلوم که شربت شهادت را نوشید. روحش شاد !
دشمن نامرد این فضا را هم تحمل کرده نتوانست.اعتماد هم اطاقیهای زندانی ومحبت متقابل چون خاری بود که در چشمان بی حیای دشمن می خلید. جواسیس آبرو باخته را توظیف کرد تا روی زخم های ما نمک بپاشند. عبدالحی ، کارگر و جمعه ( از نوشتن محل سکونت شان قصدا ً صرفنظر کردم ) ، شریر ترین جاسوسان اطاق ما بودند. هیچ هفته ای نبود که شعبه خاد بلاک دوم ، من وسلطان را طلب نکند واز لت وکوب تا دشنام وتهدید نصیب ما نشود که گویا ما، در درون زندان جلب وجذب میکنیم .  .  . بازهم شعبه خاد بلاک دوم به این آزار واذیت قناعت نکرد. روزی ( لطیف )افسر شعبه اطلاعات بلاک دوم ، وارداطاق ما شد. برای باشی اطاق دستور داد که جای ما را از میان مردم جدا کند. او خود برای ما، در گوشه ی اطاق جای تعیین کرد. از هرسو ، ما را خادیست های زندانی وجواسیس ، در محاصره گرفته بودند. جاسوسان بیشرمانه با چشمان خشک و بی آب ، تمامی حرکات مارا زیر  نظر داشتند. هر وقتی که چشم جاسوس بطرفم دوخته میشد ،گمان میکردم که برچه نوک تیزی قلبم را میدرد. نی ، خطا گفتم .کلمه برچه حق مطلب را ادا نمی کند. من هیچ کلمه زنند و نفرت آوری را نیافتم که مفهوم درست نگاه های موذیانه جاسوس را برساند. ازینرو جای این کلمه را خالی میگذارم تا مگر شاعرمتعهد و درد دیده ای  با قلم توانمند وتعبیرشاعرانه ، جای آنراپر سازد .
 لطیف جوانک پوک وبیسوادی که تنها اکت وباصطلاح” شن وفرت” را بلد بود. بصورت علنی برای باشنده های اطاق ما گفت که هیچ کسی حق ندارد با این دو نفر تماس بگیرد. در غیر آن از خود گله کند نه از من.” هم اطاقی های ما بطور پنهانی وبا اشاره سر وحرکات چشم با ما حرف میزدند.در حقیقت در درون زندان برای ما زندان دیگری آفریدند. من میگفتم ” دیگران کوته قلفی میشوند ما بستره قلفی شده ایم .”
حضرت شاه (ازقندهار) یکی از اعضای “خاد” که در زندان بسر میبرد. اینکه در بیرون چه کار هایی کرده وچسان رفتاری داشته ، خدای عالم میداند. ولی در زندان آدم باسواد وسنگینی بود که ظاهرا ًدست به آزار واذیت کسی نمی زد . گاهی اوقات به چپرکت ما می آمد وبا ما دَر ِصحبت را باز مینمود . قرارگفته خودش در یکی از ریاست های “خاد ” شهرکابل پست مهمی داشت. او میگفت که مشاورین روس ما را سرزنش کنان میگویند که :” شما ایمان به انقلاب ندارید . زیرا فقط با زور تکنالوجی بر ضد دشمنان میجنگید. در حالیکه دشمن بزور اعتقاد خود میجنگد .”  وتا جاییکه من میدانم ، گپ روسها  غلط هم نیست .
 از جمله خادیست های اطاق ، یکی هم مستنطق ِ شهید نادرعلی دهاتی (پویا) بود که” اشرفی” تخلص میکرد. سطح دانش وکرکتر این آقا ، با ادعایش مبنی بر استنطاق از” پویا ” جور نمی آمد. اما آنروز ازیاد نارفتنی که ” کابل میسوخت”  ومن دوسیه ی آن یار عزیز را روی زانوهای لرزانم گذاشته بودم ، ناله خاموشی از اعماق وجودم سرکشید که ای وای خدایا ! چی پیش آمد که سرنوشت قهرمانان در دست ناکسانی افتید ؟ جفای زمانه را تماشا کن که روباه ازشیر استنطاق میکرده است  !
میگویند هرچیزاز خود اندازه دارد. فشار وعذاب ازحدگذشت. سلطان جوان ورزشکار ، خونگرم ودلیری بود . از رذالت کارگر ، عبدالحی ، جمعه ودیگران به ستوه آمده بود. بارها میگفت : دیگر زندگی به بودنش نمی ارزد. اجازه بده که حق اینها را کف دست شان بگزارم . او را از برخورد های فزیکی مانع می شدم و توصیه می کردم که خود رابا این دجالها برابر نسازد.
  هموطن زجرکشیده ! بازکردن این طوماردرازخیلی درد انگیزاست، که نه من توان گفتن آنرادارم ونه تو حوصله شنیدن آنرا!
بیادم هست که بعداز ظهربود. من وسلطان پهلوی هم به طبقه پایین چپرکت نشسته بودیم . سلطان خیلی عصبانی بود. من اورابازهم به حوصله مندی دعوت میکردم که دستورتبدیلی تمامی افراداطاق داده شد. ما را به اطاق دیگر بردندکه خوشبختانه آن سه جاسوس بدنام درجمع ما حضور نداشتند.
 مگر لطیف کارمند شعبه “خاد” دست از سر ما  برنمی داشت. گویی یگانه ماموریتش آزار واذیت ما   بود.
 دریکی از شب ها لطیف به اطاق ما آمد . دَورادَور اطاق چکر زد  و همه زندانیان را ازنظر گزرانید. بعد ایستاد و گفت :” اومردم متوجه باشید که نسیم آدم بسیار خطرناک است . او صدها اولاد این وطن را گمراه کرده است. با او تماس نداشته باشید که شما را هم از راه میکشد  . واین کار برایتان ضرردارد . . .” همسلولها معنای این دُر فشانیها را میدانستند . من میدیدم که بیشتر از من آنها ازین جفنگ ها ناخوشنودند. عده ای با اشاره سر وچشم به من می فهماندند که این حرف ها سبکتر از باد هواست .
هوا سردشده بود ( خزان 1364خورشیدی) وسایل گرمکن در اطاق وجود نداشت. ما مجبور بودیم با حرارت طبیعی بدن مان در مقابل سردی بجنگیم . اداره زندان فقط یک کمپل کهنه چرک و پر از حشره را بما میداد . وقتی آنرا بر رخ خود میکشیدیم ، بوی بد میداد وموی های تیز تیز آن چون خار بدن ما را می آزرد. سلطان گفت : کمپل من خیلی کهنه وپاره است . نمیدانم چگونه میتوانم آنرا پوش کنم . برایش گفتم : من خو زنده ام ، دستم به تار وسوزن آشناست . کمپل را پوش ( شِیت ) کردم .
چند روز نگذشته بود که او را جهت خانه پری ” فورمه مرگ” به قوماندانی خواستند. پنج سال تمام را در حالت بی سرنوشتی گزرانده بود . و این دراز شدن زمان بی سرنوشتی ، امید کوچکی  بودبرای زنده ماندنش. یکبار که داخل اطاق قدم میزدیم ، اظهار داشت که گمان میکنم کارم به پایان رسیده است. سرم دورزد . گلویم را غصه گرفت .  سلطان همیشه به فکرمن میبود و تمامی توجه اش آن بود که ناراحت نشوم. خود را کنترول کرده گفتم :” تو یک مبارز سامایی هستی . برای یک سامایی خوب نیست که از مرگ خود گپ بزند.  ” ناصر دست سنگینش را روی شانه ام گذاشت . در چشمانش دریای جرات ، ایمان واستواری موج میزد. گفت : اندیوال تو خو مره میشناسی ، باور میکنی که مه از مرگ بترسم ؟ “
پس از خانه پری فورمه ، حدود ده روز دیگر در کنار هم بودیم. طی این روزها من حوصله ورزش( سپورت) کردن را نداشتم ، مگر سلطان دست از ورزش برنداشت . پروگرام بیرون رفتن ما بود . سلطان لباس ورزشی خود را پوشید .  قبل از ظهر بود . این اولین روزی بود که اومیگفت :” اندیوال امروز دلم به سپورت نمیشه ” در حویلی عده ای از زندانیان والیبال میکردند . سلطان در جمع گروه والیبال ایستاده شد. من همرای ملک حسین ( روحش شاد!) قدم میزدم . طاهر سرباز( خسربره محمد دُرُود قوماندان بلاک دوم ) از روی مکتوب نام سلطان را خواند. سلطان رفت تا چمپر سپورتی خود را که به دیوار آویزان کرده بود ، بگیرد . من بطرف او دویدم و با وی خدا حافظی کردم . دیگران هم پیش آمدند ، اما طاهر مانع گردیده گفت : ” چی خدا حافظی میکنید ،زود پس می آید .” این” زود پس می آید ” طول کشید .
وقتی از اطاق بیرون می شدیم ، الی ختم پروگرام ” آفتابی ” اجازه داخل شدن دوباره در اطاق را نداشتیم . شاید سی دقیقه تا پایان وقت مانده بود. این سی دقیقه را – غیر ازمن- کی میداند که چگونه برمن گذشته باشد ؟
پیشاپیش همه داخل اطاق شدم . کسی در اطاق نبود . روی چپرکت من همان کمپل پوش شده وترموز چای گذاشته شده بود. چی میتوانستم بکنم ؟  زندگی من محکوم به آن سرنوشتی بود که گرگ خونخواری توته های دلم را لقمه لقمه میخورد ومن هردم شهیدانه بسویش میدیدم!
 دوستان همسلول نیز در سوگ سلطان سر درگریبان ماتم فرو بردند. دیگر از اطاق شماره 247 منزل سوم بلاک دوم صدای خنده برنمی خاست. بعضی ها برای تسلیت گفتن نزدم آمدند .  دیگر نمیشد جلو طوفان خشم خود را ببندم . ولی این بشکه باروت را چگونه میشد انفجار داد ؟
اطاق ما دو دروازه داشت که یکی آنرا بسته بودند . روی چپرکتی که در دهلیز کوچک دَم دروازه ی بسته شده ، گذاشته بودند ، حاجی عبدالحی داوی میخوابید. واین گوشه خلوت  را ، محل مناسبی برای خون گریستن یافتم .

               نسیم ( رهرو) -  هفدهم  نوامبر 2006  میلادی / بیست وششم عقرب 1385 خورشیدی